بعد از مدتها برگشتم. خوندن واکنشی که به پاراگرافها میدین و نظراتتون بهم انرژی نوشتن میده پس لطفا نظر بدین.💜
.آخرین قطره از آب گرم که از گلوش پایین رفت، دستهاش رو توی جیب شلوار گرمکنش فرو کرد و با شونههای افتاده و کمر قوز کرده از آشپزخونه سمت اتاق راه افتاد. تصمیم جسورانهای بود. فرصت دوباره بخشیدن به مردی که بارها پلهاش پشت سرش رو خراب کرده بود چندان عاقلانه به نظر نمیرسید اما مسئله این بود که زندگی همیشه مطابق میل و خواستهی اون پیش نمیرفت. جلسه مشاوره امروز بهش ثابت کرد توان ادامه دادن جلسات رو نداره.
نمیتونست روی مبل مقابل یه مرد غریبه بشینه و خاطرات دردناک و خجالتآورش رو به زبون بیاره، به همین دلیل تصمیمی که باید بعد به پایان رسیدن دورههای مشاوره میگرفت رو همون لحظهای گرفت که لئو و چانیول رو توی مسیر بازگشت به خونه تعقیب میکرد.
هنوز از چانیول میترسید. همسرش شبیه آتشفشان خاموشی بود که هر لحظه امکان داشت فوران کنه اما اگه این اتفاق میافتاد چی به سر لئو میاومد؟ وقتی لئو رو اولویت قرار میداد میدید زندگی کردن در کنار چانیول منطقیترین تصمیم ممکنه. اگه چانیول دوباره تبدیل به همون مرد افسارگسیخته میشد اجازه نمیداد آسیبی به لئو برسه. میتونست کنار کودک خردسالش، احساسات پیچیدهی خودش رو کشف کنه و در این بین شاید افکار پریشونش کنار لئو آروم میگرفت. نه قصد ببخشش داشت و نه قصد عشقورزیدن به این مرد، فقط میخواست این کابوس طولانی رو به پایان برسونه.
انتهای سالن پذیرایی، جایی که یک سمت دوراهی به اتاق مادرش و سمت دیگه به اتاق خودش منتهی میشد ایستاد و به باریکهی نور نارنجی رنگی نگاه کرد که از شکاف در نیمهباز روی سرامیک افتاده بود. بیصدا آه کشید و سرش رو سمت سقف بالا گرفت. برای چند لحظهی کوتاه پلکهاش رو روی هم قرار داد تا شاید نبض زدن شقیقههاش آروم بگیره.
قبل بیان کردن تصمیمش فکر میکرد قراره حمایت مادرش رو داشته باشه اما مادرش با ترک کردن میز ثابت کرد مثل همیشه باید تنها ادامه بده. داستان زندگیش روی یک قاعدهی اصلی میچرخید؛ توی شرایط سخت به هر کسی جز خودش امید میبست اون شخص پشتش رو خالی میکرد. با توجه به تمام دفعاتی که توی گذشته پشتش خالی شد نباید انقدر از رفتار مادرش دلشکسته و ناراحت میشد اما این احساسی بود که الان داشت. دلشکستگی.
نه حوصلهی حرف زدن داشت و نه چیزی برای گفتن اما وقتی به خودش اومد دید که بیاراده در حال قدم برداشتن توی مسیریه که به اتاق مادرش منتهی میشه. مردد و آهسته در اتاق رو باز کرد. مادرش با روبدوشامبر صدفی پشت پنجرهای که کاملا باز بود، ایستاده سیگار میکشید و جام شراب توی دست دیگهاش تاب میخورد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...