خب سلام.
بابت چند ساعت تاخیر پوزش. چند روزه حال جسمیم خیلی خوب نیست.
پاراگراف اول ادامهی چپتر قبله که جا موند.😂💜
چپتر بعد یه چپتر خیلی هات و دوستداشتنیه که خودم عاشقشم.
حرف اخر اینکه
اگه ووت به ۹۰۰ برسه سهشنبه آپه..
.- نمیشه. بیحسکننده تموم کردم.
این حرفی بود که جونگین برای رد کردن خواستهاش زد. خوب میشد اگر جای بخیههاش رو زیر جوهر تتو مخفی میکرد. اینطوری هر بار از دیدن جای زخمش توی آینه، خاطراتش مرور نمیشد و کسی با دیدن جای بخیههاش فکر نمیکرد یه خلافکار سابقهداره که بچهها رو میدزده اما ظاهراً شرایط برای تتو زدنش فراهم نبود. در جواب جونگین «سر فرصت مناسب برای تتو زدن میام.» رو گفت و روی تخت ولو شد. انقدر ناگهانی وسوسهی تتو زدن به جونش افتاد که حتی با خودش فکر نکرد چه طرحی قراره جای رد بخیه رو بگیره. ساعد دستش رو به پیشونیش تکیه داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. بهتر بود امشب به اون خونه برنمیگشت.
《♡》●°•○
صبح یکی از روزهای اواخر سپتامبر که آفتابی نداشت، پسرک روی سینهی پدری که تا صبح پلکهاش رو روی هم ننداخته، دراز شده بود؛ با چشمهای بسته، تارهای نازک و مشکی موهاش زیر انگشتهای مرد بزرگتر نوازش میشد.
چانیول با هر بالا و پایین شدن قفسهی سینهی پسرش، آه کلافه و مملو از افسوس میکشید و مردمک خسته اما بیقرار چشمهاش، مدام روی عقربههای ساعت و صورت پسرش میچرخید. بکهیون برنگشته بود! از دیروز که بکهیون تماسشون رو بدون هیچ حرفی قطع کرد، موبایلش خاموش بود و هیچ خبری ازش نداشت. طوری ناپدید شده بود که انگار هرگز برنگشته و حضورش توی این خونه، توهمات پدر مجردی بود که مهر همسر سابقش رو هنوز به دل داشت.
ناگهانی اما آروم روی پاهاش ایستاد و بازوی دستش رو که زیر سر لئو بیحس شده بود، آهسته عقب کشید. حس گزگز شدیدی توی دستش احساس میکرد و با هر تکون کوچیکی که به دستش میداد، هزاران سوزن توی گوشت دستش فرو میرفت.
با شنیدن صدای در، مثل کسی که روحش تسخیر شده، اتاق رو ترک کرد و با چهرهی رنگپریده و قدمهای سست توی بخش المانند دیوار که نمای خوبی به سالن اصلی داشت، ایستاد.
- رمز در خونه رو عوض نکردی!
به صدای بکهیون گوش داد که سرشار از تمسخر بود. انگار با کلمات بهش دهنکجی میکرد و میگفت: "انقدر بدبختی که هنوز تاریخ مرگ شینهه رمز در خونته."
چند لحظه به صورت بیتفاوت بکهیون خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- دیشب برنگشتی...
ابروهای بکهیون بالا پرید و چهرهی ناخواناش، چانیول رو توی تشخیص احساساتش ناکام گذاشت.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romansa- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...