اینطور نبود که توی این چهار سال بهش فکر نکرده باشه. گاهی بهش فکر میکرد. به اینکه چطور بزرگ شده؟ خوب غذا میخوره یا چه شکلیه؟ توی اولین و آخرین ملاقاتشون، برخلاف جثهی ضعیف و لاغرش زور زیادی توی مشتهای کوچکش داشت. به این فکر میکرد که هنوز همونقدر قویه یا گذر زمان و مشکل قلبی ضعیفترش کرده؟ بعضی شبها که از گریه نفسش بند میاومد، کودک مریضی رو به خاطر میآورد که نیلسون میگفت بخاطر اون مشکل قلبی پیدا کرده. اون لحظه بود که برای چند ثانیه نفس کشیدن رو فراموش میکرد و عاجزانه برای مرگ به التماس میافتاد.
گذر زمان همهچیز رو تغییر داد. دیگه گریه نمیکرد و بتدریج داشت با زندگی جدیدش خو میگرفت تا این سفر لعنتی دوباره همهچیز رو از نو شروع کرد. بازیای که یک قدم تا پیروزی در مرحلهی نهاییش فاصله داشت، دوباره از اول بارگزاری شد. پشت چشمهاش از بیخوابی میسوخت و مغزش قدرت پردازش هیچ فکری رو نداشت. ریههاش به لطف عشقبازی با دود سیگار سوزنسوزن میشد و اگه تابش مستقیم نور آفتاب به چشمهاش رو نادیده میگرفت، میتونست ادعا کنه بدترین اتفاق امروزش درد وحشتناک مچ پاشه.
بیشتر از هر چیز، مایل بود دست سر زانوهاش بذاره و همینطور که از جا بلند میشه پر انرژی بگه: "امروز روز تو نیست. مثل دیروز، روز قبلش و روزهای قبلتر اما تو بیون بکهیونی پس قوی باش پسر!" یا از جملات زرد روانشناسی دیگه استفاده کنه و دلخوشی پوچ و ساختگی به خودش بده اما در انجام همین هم ناتوان بود.
از چانیول فرار کرده و بهش گفته بود هرگز دنبالش نگرده اما پارک چانیول اینجا بود. توی سوییت کناری و در کنار پسرش. در کنار پسرشون.
پلکهاش روی هم افتاد. نه! این درست نبود. برای یک لحظه خودش رو شریک چانیول در وظیفهی پدری دونست اما این اشتباه بود. بیون بکهیون هیچ نسبتی با پارک لئو نداشت. فقط براش غریبهای بود که توی یک عصر بهاری، نزدیک استخر همدیگه رو ملاقات کردند. توی تراس با هم صحبت کوتاهی داشتند و با هم به مُتِراسِکهای هتل چشم دوختند. یک بار عینکش رو پس داد. یک بار پدرش رو کتک زد و یک بار آبپرتقالش رو خورد. فقط همین.
روز مزخرفی بود. ساعت نه صبح دومین جلسهی فرستادهها با اسپانسر و مدیر اجرایی مسابقات، برگزار میشد اما اون هنوز روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. ساعت چند بود؟! احتمالا حوالی 8:30 یا 8:40 دقیقه. چه اهمیتی داشت ساعت چنده وقتی قرار نبود توی جلسهی امروز شرکت کنه؟ اومدنش بیفایده بود و اینجا موندنش بیفایدهتر. امشب اولین بلیط برای استکهلم رو رزرو میکرد و از تقدیر شومی که سر راهش قرار گرفته بود، میگریخت.
احساس عوضی بودن میکرد. از خودش عصبانی بود اما نه بخاطر اینکه جلسهی امروز رو از دست داده، بلکه به این خاطر که نسبت به از دست دادن جلسهی امروز احساس رضایت میکرد. اون تنها امید مادرش برای بالا کشیدن شرکت بود، با این وجود علاقهای به شرکت توی جلسات و بالا کشیدن اون شرکت نفرتانگیز نداشت. بخاطر سر پا موندن اون شرکت یه دختر مرد، پدرش قاتل و معشوقهاش بزرگترین دشمنش شد و در نهایت روحش مرد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...