تمام طول راه، با دستهایی که دور فرمون مشت شده بود به الکس فکر میکرد و علاقه صادقانهای که بیپروا بروزش داد و سردترین جواب ممکن رو گرفت. برای بیرون نگهداشتن الکس از زندگی نکبتبار و سیاهش چنین رفتار بیرحمانهای لازم بود اما عذاب وجدان خفیف گوشه قلبش رو قلقلک میداد و باعث میشد ترشحات معدهاش رو تا سر حلقش حس کنه.
جلوی در پارکینگ، قبل از اینکه وارد بشه به تهجون برخورد که جلوی در ایستاده بود و اینپا و اون پا میکرد. حاضر بود نیمی از ثروتش رو بده تا دیگه این مرد رو مقابل چشمهاش نبینه. جای پارکینگ، ماشین رو در حاشیه خیابون پارک کرد و همینطور که سوییچ ماشین رو وارد جیبش میکرد، گذرا به تهجون نگاه انداخت و وارد ساختمون شد.
-چی میخوای؟
تهجون توی جاش تکون خورد و به اطراف نگاه کرد. شاید دنبال یه چهره آشنا میگشت تا از بنز مشکی بیرون بیاد تا مجبور نباشه با بکهیون همصحبت بشه اما بعدِ ناامید شدن از دیدن چهره جدید خلاصه جواب داد:
-اومدم قبل رفتن لئو رو ببینم.
-بمون. به چانیول میگم بیاد پایین.
وقتی به خونه برگشت، جای خالی مادرش و هیونا همزمان با شنیدن سروصدای جروبحث چانیول و لئو توی صورتش کوبیده شد. یه جروبحث شیرین که صدای قهقههی لئو مابینش شنیده میشد و صدای کارتونی که از تلوزیون پخش میشد زمینهاش بود.
چانیول، لئو رو سفت توی بغلش گرفته بود و با حوصله داستان کارتونی که لئو زبانش رو نمیفهمید براش تعریف میکرد. شاد و خوشحال در کنار هم وقت میگذروندن، به طوری که انگار دنیا توی خودشون خلاصه میشه. بکهیون قصد نداشت پا توی این دنیای شاد بذاره یا دنیاشون رو به هم بریزه اما برای اینکه تهجون شرش رو کم کنه و کسی دعوتش نکنه بالا بیاد به ناچار پا توی خلوتشون گذاشت.
-تهجون جلوی دره. برو ببین چی میخواد.
کوتاه و مختصر گفت و فرصت حرف زدن به چانیول نداد. سمت اتاقش راه افتاد و به محض ورود، در اتاق رو پشت سرش بست و بدون عوض کردن لباس روی تخت دراز کشید. فرو رفتن جسم مربعی شکل و کوچیکی رو توی گودی کمرش حس میکرد و هر تکون خفیفی که به بدنش میداد باعث بلند شدن صدای خشخشمانند پلاستیک میشد. احتمالا یکی از شکلاتهای لئو زیرش جا مونده بود.
به الکس فکر میکرد و علاقه ناآگاهانهای که پیدا کرده بود. به جیکوب فکر میکرد و خواهر ناتنیای که مثل مهمان ناخونده وارد زندگیش شده بود. به چانیول که شاهد تغییرش بود اما دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه. علاقه؟ توی زندگی مشترک نفرین شدهشون علاقه آخرین چیزی بود که اهمیت داشت. با وجود اینکه احساساتش نسبت به قبل سازمانیافتهتر بود اما هنوز درمورد پسرک احساس سردرگمی میکرد. درمورد لئو همه چیز متفاوت بود. نه تاب رها کردنش رو داشت و نه توان در آغوش گرفتنش.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...