بکهیون به کمر دراز کشیده بود. استخوان مردی که به بازوی لاغرش تکیه داده بود، به کاسهی سرش فشار میآورد و درد خفیفی توی سر و گردنش احساس میکرد که باعث میشد هر چند دقیقه یکبار، وقفهی کوتاهی در افکارش به وجود بیاد. پنجرههای اتاق بسته بود و سیگار کشیدن توی اتاقی که هیچ روزنهای برای خروج هوا نداشت، باعث میشد بوی دود مدتها توی اتاق باقی بمونه، با این حال این سومین سیگاری بود که پشت هم مهمان لبهای کبودش میشد.
تا چند دقیقه پیش، لذت انتقام رو زیر زبونش مزهمزه میکرد و بعد از سالها هیجان توی رگهاش جریان داشت اما وقتی چانیول با دو لیوان آب پرتقال خنک و شونههای خمیده وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن بهش اتاق رو ترک کرد، تمام هیجان و انرژیش بلعیده شد. انگار تا همینجا باتری داشت. یک خوشی کوتاه و زودگذر که خیلی زود جاش رو به غمی بزرگ داد. توی این اتاق، بکهیون پنج سال پیش رو میدید که به دوست پسرش وفادار بود اما از اون پسر وفادار هیچ اثری توی وجودش باقی نمونده بود. تعداد پارتنرهای جنسیای که توی سه سال اخیر عوض کرد از دستش در رفته بود و حتی نمیدونست مردی که سر روی بازوش گذاشته، چندمین پارتنریه که عوض کرده. نه اسمی ازش میدونست و نه اینکه چند سال اختلاف سنی دارند.
همیشه بعد از تموم شدن کارش، شریک جنسیش رو روی تخت رها میکرد و میرفت اما امروز خودش رو به هر سختیای که بود وادار کرد چند ساعت توی بغلش بمونه تا چانیول فقط یک ثانیه وارد اتاق بشه و بهشون نگاه کنه. چطور انقدر رقتانگیز شده بود؟
چیز خجالتآوری درمورد رابطههای یک شبه وجود نداشت، در واقع چیزی که اذیتش میکرد رفتار احمقانهای بود که در مقابل چانیول نشون داد. چرا ازش خواست براشون نوشیدنی بیاره؟
نگاهش رو از لیوان آب پرتقال دست نخوردهاش برداشت و سیگار رو روی میز کنار تخت خاموش کرد. دست مرد رو از زیر سرش کنار زد. نفس راحتی کشید و با چشم بسته زیر لب زمزمه کرد:
- هر چقدر پول میخوای از کیف پولم بردار و بیسروصدا برو.
با رفتن مرد، حجم بزرگی از روی سینهاش برداشته شد. توی هالهی کم تراکم دود، میتونست راحتتر نفس بکشه و ریههاش رو از بوی تند سیگار پر کنه. لحاف رو از روی خودش کنار زد و روی لباس زیرش، شلوارک تمیز پوشید. ساعت روی دیوار یک نیمهشب رو نشون میداد و جز لامپهای طلایی رنگ و کوچک آباژور، نور دیگهای خونهی نیمه تاریک رو روشن نمیکرد.
توی سالن اصلی خونه، زیر نور کمجون و طلایی آباژور، چانیول رو دید که با شونههای خمیده به کاغذ توی دستش زل زده بود. نظری درمورد کاغذ توی دست چانیول نداشت اما متوجه شد که مرد با انگشت شست، بخش خاصی از کاغذ رو آهسته لمس میکنه.
- مهمونت رفت.
چانیول بدون بلند کردن سرش زیر لب گفت. لحنش نه سوالی بود و نه متعجب. انگار داشت با غم، خبر میداد. بکهیون بدون تردید جواب داد:
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romantizm- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...