نظراتتون رو نه یک بار بلکه چندین بار میخونم و از خوندنش انرژی میگیرم. این چپتر به نسبت طولانیتره پس لطفا جوری نظر بدین که خستگی نوشتنش از تنم در بره.💜
جلوی آینهی بزرگ پیرایشگاه، روی موهای سیاه و کوتاهش دست کشید. احساس سبکی میکرد. دسته موهای صورتی دور تا دور صندلی رو احاطه کرده بود و خرده موهایی که از سقوط به زمین جا مونده بودند گردنش رو قلقلک میدادند. کوتاه کردن موهای بلندش، بدون مشورت با رئیس بزرگ کار عاقلانهای نبود اما با موهای دو رنگ و بلند بیش از اندازه شلخته به نظر میرسید و رسیدگی به اون حجم مو داشت براش سخت میشد. اینها همه بهانه بود. از اعماق قلبش باور داشت این کار رو برای جذابتر به نظر رسیدن جلوی بکهیون انجام داده.
غم و اندوهی که توی چشمهای مرد درون آینه بود، شادی کوچیکی که از فکر کردن به تحت تاثیر دادن بکهیون توی قلبش به وجود اومده بود رو از بین برد. عذابوجدان، حسرت، پشیمانی و مسئولیتهای زیادی که روی شونهاش بود ناگهان بهش حمله کردند و شادی و امیدی که تازه داشت درون قلبش جوونه میزد رو زیر لگدهاشون له کردند. بکهیون امکان نداشت گذشته رو ببخشه ولی بدون بخشش میشد زندگی کرد؟
از روی صندلی بلند شد و بعد از حساب کردن هزینهی اصلاح پیرایشگاه رو ترک کرد. روز طولانیای بود. ارباب خونه برای شام درخواست پیتزا کرده بود و چانیول خوشبینانه تصمیم گرفت جای سفارش پیتزا از نزدیکترین فستفود، مواد اولیهی پیتزا رو بخره تا سه نفره شام امشب رو آماده کنند. چه فرصتی بهتر از این برای نزدیک شدن به همدیگه. باید به تنها گذاشتن لئو و بکهیون با همدیگه عادت میکرد اما بخشی از وجودش نگران بود لئو حرفی بزنه که قلب بکهیون رو بشکنه یا بکهیون ناخواسته باعث ناراحتی پسرشون بشه. این دو موجود لجباز هنوز کامل همدیگه رو بلد نبودند.
خرید مواد اولیه رو سریع، به طوری که انگار توی مسابقه شرکت کرده انجام داد و بلافاصله به خونه برگشت. توی سالن اصلی خونه، لئو روی زمین نشسته بود و بالای میز مقابل تلوزیون نقاشی میکشید و بکهیون کارهای عقب افتادهی کازینو رو از راه دور انجام میداد. چه خانوادهی گرمی! ظاهراً باید بابت اینکه مشکلی پیش نیومده بود احساس خوشحالی بهش دست میداد.
بکهیون رو درک میکرد. بعد از تمام سختیهایی که برای متولد کردن لئو کشید، ارتباط گرفتن با بچه براش سخت بود. همسرش احساسات مختلفی داشت اما از بروزشون میترسید. میترسید دوباره ضربه بخوره و ناامید بشه.
-بابایی برگشته.
لحن پرانرژیش تاثیری توی حالت چهرهی بکهیون نداشت. مرد حتی سرش رو برای نیمنگاه انداختن بهش بلند نکرد، در عوض لئو هیجانزده جیغ کشید و برای در آغوش کشیدنش سمتش دوید اما وسط راه متوقف شد. به نظر میرسید خیلی از تغییر ظاهر باباییش خوشش نیومده.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...