𝗣.𝗧 𝖲𝗂𝗑

1.1K 215 12
                                    


روی تخت نقلیش،زانو بغل نشسته بود و به اتفاقات امروز صبح فکر میکرد...
به آقای پارک...
به اون مرد ترسناک...

صبح آقای پارک با نصیحتاش و گفتن اینکه "چیزی نیست خودم درستش میکنم" آرومش کرده بود و اونو به خونه فرستاد.

اما هنوز دلشوره بدی داشت.خودشم نمیدونست چرا و واسه چی!
نگران آقای پارک بود؟
شاید به خاطر تفنگ بود؟
یا شایدم به خاطر نزدیکی و نگاه عجیب اون مرد؟
هوم؟

+ته ته ی شکلاتیه من!

با صدای شیرین خالش به خودش اومد و از اتاق بیرون رفت...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

دو ساعتی میشد که توی اتاق بزرگش نشسته بود و فقط با خودش کلنجار میرفت...
باید میفهمید،باید می فهمید اون پسر کیه!
نه اینکه احساسی بهش داشته باشه ها...نه...فقط اونو به عنوان یه مانع برای رسیدن به چیزی که میخواست و کشتن آقای پارک،میدید...

موبایلشو برداشت و روی شماره ای که سیو شده بود:
Hoseok
کلیک کرد.

موبایلشو برداشت و روی شماره ای که سیو شده بود:Hoseokکلیک کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

بعد از اینکه رییسشو به خونش رسونده بود،به باری که توی یکی از طبقات برج وجود داشت،رفت...
به بدبختی های خودش فکر میکرد.
اینکه چرا هیچوقت نتونست کسیو برای خودش داشته باشه...؟
آره،هوسوک،کسی بود که خانوادش،پدر و مادر و برادر کوچیکش رو توی آتش سوزی خونشون،وقتی که ۱۷ سالش بود از دست داد.
یعنی میشد یه نفر پیدا بشه که مرحم درداش بشه؟؟

با صدای موبایلش لیوان مشروب توی دستشو روی میز گذاشت و از جیبش در آورد.
با دیدن اسم رییسش به سرعت آیکون سبز رو کشید:

با دیدن اسم رییسش به سرعت آیکون سبز رو کشید:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

+بله قربان؟
-بیا به اتاقم.
و بعد قطع کرد...

از زمان برگشت از کتابخانه متوجه درگیری ذهنی رییسش شده بود اما دلیلشو نمیدوست..
شونه ای بالا انداخت و بعد از گذاشتن مبلغی روی میز،به سمت آسانسور رفت...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

+بشین هوسوک
به مبل چرم توی اتاق اشاره کرد..
خودش هم از پشت میزش بلند شد روبه روی او نشست.

-چه کمکی میتونم انجام بدم قربان؟
بعد از کمی مکث و این پا و اون پا کردن در جواب هوسوک گفت:
-توی کتابخونه آقای پارک پسری کار میکنه که خیلی رو مخمه...امروز اون مانع رسیدن به هدفم شد.میخوام که بفهمی اون کیه و چه نسبتی با اون پیرمرد داره...فهمیدی؟

با شنیدن حرف رییسش فقط یه چیزی توی دلش گفت:نمیتونستی پشت موبایل اینارو بهم بگی؟!

سری تکون داد و بعد از گفتن چشم قربان از اتاق بیرون رفت...

بعد از رفتن هوسوک از اتاق کارش بیرون رفت و تخت کینک سایزش دراز کشید و با گذاشتن مچ دستش روی چشم،سعی کرد کمی بخوابه...

▪︎
▪︎
▪︎
▪︎

آنیونگ لاولیز^^
آیرا به خاطر تاخیرش عذر میخواددد🌚☝🏿!
دلتنگ ووت و کامنتاتونمممم:))))))!
اوه راسی...فردا هم آپ داریم .

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 & 𝖶𝗁𝗂𝗍𝖾 || 𝖪𝖮𝖮𝖪𝖵Where stories live. Discover now