𝗣.𝗧 𝖥𝗈𝗎𝗋

1.2K 255 34
                                    


حدود نیم ساعتی میشد که آقای پارک اومده بود و اون جور که از چهرش داد میزد،توی فکر عمیقی فرو رفته بود،البته این فکر کردن مشکلی نداشت تا وقتی که چند متر اون ور تر،پسری از شدت خستگی به خاطر ایستادن،روی زمین سرد نشسته و با تکیه سرش به قفسه، خوابش برده...

این جئون قرار بود کی بیاد؟...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

توی مرسدس بنز مشکی چند میلیاردیش لم داده بود و مسیری که انتهاش به کتابخونه اون پیرمرد میرسیدُ تماشا میکرد...

توی مرسدس بنز مشکی چند میلیاردیش لم داده بود و مسیری که انتهاش به کتابخونه اون پیرمرد میرسیدُ تماشا میکرد

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Mercedes-Benz
~🖤~

-جونگکوک شی..
با صدای هوسوک که مشغول رانندگی بود،نگاهشو از خیابون گرفت و به جاش به آینه جلوی ماشین نگاه کرد تا چشمای هوسوکو ببینه.

+چی شده..!؟
-مطمئنید نیازی نیست من همراهتون داخل بیام؟
+نه،نیازه با اون پیرمرد خرف یکم تنها باشم!

با جواب قاطعانه رییسش دیگه چیزی نگفت و فقط سری تکون داد...

بعد از پیچیدن به کوچه کوچیک سمت راست،تونست تابلوی
Mr. PARK Library
رو ببینه...

+قرار نیست اینجا همیشه کتابخونه آقای پارک‌ باقی بمونه...
بعد از زدن پوزخندی،زیر لب گفت و با باز شدن در توسط هوسوک،از ماشین پیاده شد و کت بلندشو صاف کرد...
.
.
.
با ورودش به مغازه 70 متری متوجه پیرمردی شد که سرشو روی میز گذاشته و انقدر توی خواب عمیق فرو رفته که حتی متوجه اومدنش هم نشده...

بعد از کمی خیره شدن به او و آنالیز کردن فضای اطراف،با تمام قدرت مشتشو روی میز کوبید که این کارش برابر شد با بیدار شدن آقای پارک و وحشت زده شدنش...
و البته...این بین،پسر مظلومی که خوابش برده بود هم از خواب نازش پریده بود و با ترس اطرافشو نگاه میکرد...

آقای پارک بعد از شنیدن اون صدای مهیب انقدر با شدت سرشو بلند کرده بود که احتمال میداد گردنش شکسته باشه...
بعد از بالا آوردن سرش متوجه هیکل بزرگ و بی نقصی شد که با چشمای سرد و بی روحش بهش خیره شده...

بعد از بالا آوردن سرش متوجه هیکل بزرگ و بی نقصی شد که با چشمای سرد و بی روحش بهش خیره شده

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

Yeah...He is J.JK <3

خدا میدونه در اون لحظه چقدر از حرفی که به هوسوک زده بود پشیمون بود...
-آق...آقای..جئو..
حرفش با ضربه ی پای جئون به صندلی پشت میز و افتادنش نصفه موند...

+این کارا یعنی چی مستر پارک؟
با لحنی که بی حسی توش موج میزد گفت و دید که پیرمرد چجوری از شدت ترس زبونش بند اومده،
خب...این یجورایی براش لذت بخش بود..
+هوم؟
-منظور...منظورت..ون...چیه؟

دیروز با خودش تمرین کرده بود که وقتی جئونُ دید،چجوری اجداد جئونارو به رگباری از فحش دعوت کنه اما فاعک..نمیدونست چرا الان انقدر صداش میلرزه!

روی مبل چرمی که کنار پنجره بود نشست:
+بهتره احمق بودنُ بزاری کنار و مثل آدم کاری که ازت خواستمو قبول کنی.
-ن...نه قبول نمیکنم...

خنده ی عصبی کرد به جلو خم شد:
+این همه دل و جراتو از کجا آوردی؟ها؟

آقای پارک هم که برعکس چند دقیقه پیش روی ترس و لکنت زبونش مسلط شده بود،رو به روی جئون نشست:
-چرا باید اینکارو کنم؟چرا باید واسطه ای بشم برای نابودی جوونا؟
+حتی به خاطر اون مقدار پول هنگفتی که پیشنهاد دادمم،نمیخوای کوتاه بیای؟
-من نیازی به پول حروم و بی ارزش تو ندارم جئون جونگکوک!
+اوکی...پس بهتره از یه راهه دیگه وارد شم...

با سرعت بلند شد و بعد از درآوردن کلت معروفش از جیب،اونو به سمت پارک گرفت:
-چی‌‌...چیکار میکنی؟
+چیکار میکنم؟..من از بچگی هرچیزی که باب میلم نبود و نابود میکردم و خب...توهم قراره وارد لیست نابودشدگان بشی.

-ن..نه ل...لطفا اینکارو...ن..کن

+من بهت بارها و بارها فرصت دادم درصورتی که میتونستم همون اول جونتو بگیرم و اینجا رو مال خودم کنم...اما تو چیکار کردی؟...خیلی راحت این لطف منو نادیده گرفتی!...و سزای نادیده گرفتن جئون جونگکوک چیزی جز مرگ نیست...پس بهتره شمارشو شروع کنیم...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

تمام حرفارو شنیده بود و حرکاتشونو دیده بود...
با خودش میگفت ای کاش که حرف آقای پارک رو گوش کرده بود و نیومده بود...
آخه لعنتی...تصور اون از خطری که آقای پارک گفته بود،شاید فقط دو-سه تا طلبکار باشن که بخوان با پلیس بیان اینجا رو پلمپ کنن،نه این مرد هیکلی و ترسناک...

با بلند شدن اون مرد و دیدن اسلحه توی دستش،هینی کشید و به سرعت دستشو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هقش بالا نره...

الان باید چیکار میکرد؟
از طرفی آقای پارک که جلوی پای اون مرد غریبه زانو زده بود...
و از طرفی هم جسه ی ضعیفش که بعید میدونست بتونه اون غول پیکرو ببره...

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

+سه..
زانو زد و جلوی پای جئون افتاد...
-التماس..ت میکنم
+دو...
-نه نه ن..نه...
+یک..

فقط یک قدم فاصله داشت با شلیک گلوله و مرگ اون پیرمرد که ناگهان پسری مقابل او و اسلحش قرار گرفت..

×لطفا به..بهش آسیبی ن..نزن!

و در این لحظه،آقای پارک از حضور او متعجب بود و جئون از شدت زیبایی او متحیر!

و در این لحظه،آقای پارک از حضور او متعجب بود و جئون از شدت زیبایی او متحیر!

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎


ساعت 2 نصفه شبه و من نمیدونم چرا اینجام!

ووت‌ و کامنت موخوام،یکم بهم قرض میدین؟ಠ_ಠ

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 & 𝖶𝗁𝗂𝗍𝖾 || 𝖪𝖮𝖮𝖪𝖵Onde histórias criam vida. Descubra agora