𝗣.𝗧 𝖮𝗇𝖾

1.8K 253 16
                                    

+خ...خواهش م..می.میکنم قربان این دفع...دفعه رو ببخشید التماس..ستون میکنم

مرد بیچاره درحالی که جلوی پای مافیای بزرگ سجده کرده بود و کفشش رو لمس میکرد گفت.

-هه...بخشیدن؟ساری اما تنها کاری که من توش خوب نیستم بخشیدنه!

با بی رحمی لگدی به منظور دور کردن به او زد و سپس صدای شلیک کلت مشهور که روی آن حک شده بود: J.JK

درسته...
دنیای جئون جونگکوک زیادی ترسناک و خشنه!
اما اون طرف شهر...جایی دور از هر تنش و پلیدی،پسری زندگی میکنه که حتی توی فیلم هاهم این چیزارو ندیده!
درست بر عکس جئون که از بچگی توی ناز و نعمت بزرگ شده...البته ناز و نعمتی که با زور اسلحه یا به اصطلاح همون کلت مشهور گرفته شده!!!

خنده داره اما گاهی حتی تضاد هاهم قشنگن ن:)))!؟
مثل تضاد بین:
سیاه و سفید || Black and white

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

-تهیونگ شی
صدای صاحب کارش اونو از فکر مشکلات زندگیش درآورد.
+جانم
-میشه این کتاب هارو بزاری سرجاشون..
+الان میام آجوشی

رایت...تهیونگ شیِ ما زیادی حرف گوش کن و مهربونه!
اما زیادی خوب بودن هم دردسره...

به سمت میز کنار پنجره رفت تا کتاب هایی که مشتری های قبلی گذاشته بودن رو جمع کنه.

-پیس پیس...

مشغول جا دادن کتاب ها توی قفسه بود که صدایی توجهشو جلب کرد
-هی فرشته...
کشیده شدن بند بلند لباسش باعث شد سرشو پایین بگیره و متوجه دختر بچه خوشگل و چشم درشتی بشه.

لبخند دلبری با دیدن اون دختر زد و برای هم قد شدن باهاش روی زانو خم شد
+چه کمکی میتونم بکنم پرنسس کوچولو؟
همزمان با حرفش موهای دخترک رو نوازش میکرد.
-میشه به بابام بگی برگرده؟
دختر همونطور که با چشمای پاپی طور بهش خیره شده بود گفت و باعث گیج شدن پسر بزرگتر شد‌.

+بابات؟ اما من باباتو نمیشناسم کوچولو!
-مامانم میگه اون رفته بهشت پیش فرشته ها...و خب بهم گفته فرشته ها خیلی خوشگلن...و از اونجایی که تو خیلی خوشگلی پس حتما فرشته ای..
و با پایان حرفش دست به کمر به پسر بهت زده خیره شد.

خنده ای از شیرینی دختر کرد و توی دلش هم بابت اینکه متوجه شد پدر اون بچه دیگه توی این دنیا نیست متاسف شد.
سعی کرد با مهربونی اون دخترو متقاعد کنه...
+معذرت میخوام عزیزم اما من فرشته نیستم...
-هستی...داری دروغ میگی
با کلافگی به دختر بچه ای که روی زمین پایکوبی میکرد نگاه کرد.
میخواست چیزی بگه که صدای زن جوانیُ شنید.
×سویونگ عزیزم اینجایی.
به سمت دخترش اومد و اون رو به بغل گرفت و به پسر زیبای رو به روش خیره شد.
×اوه من واقعا معذرت میخوام حتما مزاحمتون شده
+نه نه...اشکالی نداره...اون خیلی شیرینه.
زن لبخندی به او زد و حرفی که هربار با دیدن پسر در کتابخانه سعی میکرد به او بگه رو بالاخره به زبان آورد.
×شما خیلی زیبایین...

با خجالت لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و زیر لب ممنونی گفت،کاری که همیشه دربرابر تعریف هایی که از چهرش میشد،میکرد...

اما...اما به نظرتون این لبخند ها قراره همیشگی باشه؟

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 & 𝖶𝗁𝗂𝗍𝖾 || 𝖪𝖮𝖮𝖪𝖵Où les histoires vivent. Découvrez maintenant