𝗣.𝗧 𝖥𝗂𝗏𝖾

1.2K 249 22
                                    

My life started exactly
when you were staring at me
with teary eyes!
~ 🤍 ~
زندگی من دقیقا وقتی شروع شد
که تو با چشمای اشکی بهم خیره شده بودی!
J.jk

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

×لطفا به..بهش آسیبی ن..نزن!
+پسرم..تو.تو اینجا چیکار می..میکنی؟

بی توجه به آقای پارک با چشمای بسته ادامه داد:
×خواهش می...میکنم (هق) کاری باهاش ن...نداشته (هق) باش اون...اون فقط...یه پیرمرده...اون باید زند..(هق)..زندگی کنه...اگه تو اونو...بکشی...چیزی..(هق)..گیرت نمیاد...چر...چرا میخوای...دستاتو..(هق)..خونی...ک..کنی؟!(هق)

با تردید چشمای خوشگلشو که به خاطر گریه های پِی در پِی اش،قرمز شده بودن باز کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با تردید چشمای خوشگلشو که به خاطر گریه های پِی در پِی اش،قرمز شده بودن باز کرد..
به مرد روبه روش که دیگه اسلحشو پایین آورده بود،نگاه کرد:
+نمی...نمیزنی مگه نه؟!

چی میتونست بگه؟بگه اونقدر غرق چهرت بودم که اصلا نفهمیدم چی گفتی؟بگه اونقدر محو زیباییت بودم که برای ثانیه ای یادم رفت کجام؟

سرشو کج کرد تا با دقت بیشتری صورت اون فرشته رو بررسی کنه...

آقای پارک و تهیونگ با تعجب به رفتارای اون مرد که شباهتی به مرد ترسناک چند دقیقه پیش نداشت،نگاه میکردن!

قدمی جلو برداشت که پسر کوچیکتر با تصور اینکه میخواد بهشون آسیب بزنه دستاشو برای محافظت از آقای پارک باز کرد و چشماشو محکم به هم فشار داد..

با دیدن واکنش پسر لحظه ای مکث کرد و دوباره به جلوتر رفتن ادامه داد...
اونقدری نزدیک شد که نفسای گرمش به لپ های تپلی و قرمز تهیونگ میخورد...

-تو چی هستی؟!

آقای پارک از ساکت بودن دست برداشت و تهیونگو کنار زد...

+از اینجا برو بیرون جئون جونگکوک...

اما جونگکوک فقط خیره به پسری بود که پشت آقای پارک خودشو جمع کرده...

آقای پارک که دیگه طاقتش تموم شده بود داد زد:
+گفتم برو بیرون

با صدای آقای پارک به خودش اومد...
ثانیه ای از دست خودش عصبانی شد که چرا این همه مدت به یه پسر زل زده؟
با عصبانیت آقای پارکُ که سعی داشت با ضربه به سینه های پهنش اونو بیرون کنه،هل داد و به سمت در خروجی رفت و با شدت در رو بهم کوبید.

ثانیه ای از دست خودش عصبانی شد که چرا این همه مدت به یه پسر زل زده؟با عصبانیت آقای پارکُ که سعی داشت با ضربه به سینه های پهنش اونو بیرون کنه،هل داد و به سمت در خروجی رفت و با شدت در رو بهم کوبید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

~♠️~

اون فقط اومده بود اینجا پیرمردو بکشه...
پس چه مرگش شده بود؟!
چرا اون پسرو نکشت و به کارش ادامه نداد؟

هوسوک با دیدن رییسش که عصبی به نظر میرسید،بی هیچ حرفی در ماشینو براش باز کرد و خودش پشت فرمون نشست...
.
.
.
از وقتی توی ماشین نشسته بود هیچی نگفته بود و فقط یه چیزی ذهنشو درگیر کرده بود:
چرا نکشتمش؟

با تصور چهره زیباش که با چشمای اشکی بهش خیره شده بود،چشماشُ محکم بست و سرشو تکون داد تا حداقل ثانیه ای اونو از ذهنش بیرون کنه...
خب اون جئون جونگکوک بود دیگه:خدای غرور...!

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

به سمت پسر ترسیده پشتش رفت...

+پسرم...خوبی؟
با نشنیدن جوابی اینبار همراه با تکون دادنش صداش زد:
+تهیونگ...پسرم...باتوام...

ساکت بود و فقط به جای پای مرد ترسناکی که تا چند دقیقه پیش اینجا بود خیره بود...

کلافه از ساکت بودن پسر داد زد:
+به خودت بیا پسر!

با صدای آقای پارک،از شوک اتفاقات چند لحظه پیش بیرون اومد...
نگاهی پر از اشک و ترس به پیرمرد روبه روش کرد...

+خوبی پسرم؟

همین جمله ی آقای پارک کافی بود تا ته ته بزنه زیر گریه و آقای پارک برای آروم کردنش،بغلش کنه...

+چیزی نیست...همه چیز تموم شد...آروم باش...
.
.
آره درسته..
شاید این ترس ته ته یکم کلیشه ای باشه...
شاید یکم مسخره باشه...
اما خب توی زندگی هممون یقینا یه چیزی برای ترسیدن وجود داره مگه نه؟
پس نیازی نیست اونو به خاطر ترساش سرزنش کنیم...هست؟

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

هیچی فقط خواسم بگم:
میسه یکم بم ووت بیدین؟...
༼ つ ◕◡◕ ༽つ

𝖡𝗅𝖺𝖼𝗄 & 𝖶𝗁𝗂𝗍𝖾 || 𝖪𝖮𝖮𝖪𝖵Where stories live. Discover now