بعد از گفت و گوی تخصصی که با هم داشتن، با تهیونگ توی کافه قرار گذاشته بودن تا جونگکوک بتونه از دغدغه ی ذهنیش در مورد نامجون صحبت کنه.
درسته که تا نیم ساعت سه تاشون گاها بدون حرف بهم خیره میشدن و تنها صحبت های رد و بدل شده بعد از اون مدت، بی ربط ترین مباحث موجود بودن، اما در حقیقت نیتشون صحبت راجع به نامجون بود.
جونگکوک خسته شده بود از اینکه نه میتونست حرفش رو بزنه و نه میتونست تهیونگ رو مجبور کنه مغزش رو بخونه.
:" میشه موضوع اصلی رو بگم؟" زیر گوش جیمین زمزمه کرد و باعث شد بینی پسر دیگه جمع بشه :" میخواستم پیشنهادش رو بدم."
جونگکوک کمی از نوشیدنی جلوش نوشید و نچ آرومی کرد تا توجه تهیونگ رو جلب کنه :" تهیونگ.. میدونم یکسری چیز ها... چرا به نامجون هیچی نمیگی؟!" قرار بود خیلی منطقی برخورد کنه اما حس میکرد کلماتش کنار هم قرار نمیگیرن. آخرین تلاشش غر زدن بود.
:" به نامجون؟ چی بگم؟" میدونست قراره همچین جوابی بشنوه اما باور نمیکرد با وجود آمادگی قبلی بازم عصبی شه.
:" نمیفهمی چقدر علنی باهات لاس میزنه؟" ابرو های تهیونگ بالا رفتن اما تعجب زیادی توی صورتش نبود. جونگکوک احتمال میداد اونقدری هم غیرقابل لمس نبوده، تهیونگ فقط نمیخواسته درگیر چیزی شه.
:" خب چیکار کنم؟ من باهاش حرف زدم ولی اون فقط منو به چشم یه دوست خیلی نزدیک میبینه." با حرف تهیونگ، جونگکوک نیشخند زد و شونه بالا انداخت. :" آره... منم میرم از فانتزی های جنسیم با دوست های نزدیکم، برای بقیه دوست هام تعریف میکنم."
حالت های تهیونگ برای جونگکوک کاملا مبهم بود. نمیفهمید الان تعجب کرده یا کاملا خنثی است، شوکه شده یا انتظار داشته، بی حسه یا فکر خاصی میکنه... هیچی رو نمیفهمید.
:" اوهوم. بهرحال وقتی چیزی به روی خودم نیاورده پس منم نمیتونم چیزی بهش بگم."
همونطور که به صورت تهیونگ خیره بود، طبق عادت از سر تعجب دهنش باز مونده بود و اون بین با شوک میخندید. :" عا؟ یعنی حتما باید بیاد جلوت اعتراف به افکارش کنه تا بهش بگی فهمیدی چه فکری میکنه؟ زحمت زیادی متحمل میشی."
تهیونگ شونه بالا انداخت و با انگشت هاش لبهی میز چوبی بین خودش و دوست هاش ضرب گرفت. :" شاید... چون تا وقتی حرفی نزده بحث چیزی هم باز نمیشه. من مسئول افکار بقیه نیستم."
:" اوکی تموم شد!" جونگکوک با حرص از جاش بلند شد و موبایلش رو از روی میز قاپید. :" هرکاری دلت میخواد بکن!"
جیمین با حالت متعجبی نگاهش رو بین تهیونگ و جونگکوک چرخوند و دست هاش رو بالا آورد. :" خب.. بچه ها. حق با جفتتونه ولی من هنوزم فکر میکنم بهتره دوباره با نامجون حرف بزنی. ببخشید که اظهار نظر میکنم." جیمین نمیخواست بین دوتا دوست هاش بحث و دعوایی شه اما دروغ نمیگفت. دوست داشت تکلیف یکسری چیز ها زودتر معلوم بشه.
:" باشه ولی هروقت بحثش پیش اومد."
:" آره! خدا بخواد چهار پنج سال دیگه؟!" جونگکوک بین مکالمه دو نفر دیگه تیکه انداخت و دوباره نشست.
:" چیزی که باید رو گفتیم. خودت بقیه اش رو میدونی." تهیونگ از خدا خواسته سعی کرد بحث رو ببنده و جیمین هم چاره ایی جز بیخیال شدن نمیدید. هیچکدوم قصد نداشتن ادامه بدن.

YOU ARE READING
Weird Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه