|Chapter 15|

342 89 80
                                    

قسمت پانزدهم => بگایی در کمین است.


هری استایلز بعنوان یه گوینده ی محبوب با کلی فن‌گرل یه زندگیِ عالی داشت. مردم براش غش و ضعف می‌رفتن و همیشه ی خدا کلی هدیه دریافت می‌کرد. مامان جونش بهش افتخار می‌کرد و همیشه مورد تحسین همگان قرار می‌گرفت.

در واقع همه چیز تو زندگیِ اون مرد عالی و عالی و عالی تر بود اما.. فقط یه جای کار می‌لنگید!

+ ازت متنفرم هری، ازت بدم میاد برو بمیر، فاک یو!!

بله. دوست پسرش، لویی تاملینسون. همون شخصی که وقتی هنوز دهنش بوی شیر می‌داد با یک نگاه عاشقش شده بود و هیچ جوره نمی‌تونست ازش دست بکشه حتی اگه سوسک هاش خونه خرابش کرده بودن و دائم تو شلوار هری می‌خزیدن، بازم لویی ارزشش رو داشت.

اینکه هم‌چنان هری عاشقش بمونه و باهاش کنار بیاد. البته بنده که راوی باشم یه چیزی رو هم اضافه کنم، جنابِ هری استایلز حالا خودشم همچین آدم روبراهی نیست از اونجایی که همه می‌دونیم از کدوم جنگلی فرار کرده و دستِ بزن هم داره، حالا اینا که هیچی.. جنگ و گریز و تام و جری بازی هاشونم به کنار، توی موقعیتِ فعلی هری واقعاً دلش زندگیِ نه چندان نرمالش با لویی رو می‌خواست.

البته تو اون لحظه امید چندانی نداشت چون دماغش بازم داشت می‌خارید و این خبر از بگاییِ جدیدی می‌داد.

حالا توی جاده ی بی سر و تهی همراه مردی که قصد خفه شدن نداشت راهیِ مقصد نامعلومی بودن و هری نمی‌تونست دماغ نازنینش رو نادیده بگیره پس تمام مدت زیر چشمی اون مردکِ کپک زده رو زیر نظر داشت.

_ بعدش زنم بهم گفت که بهتر می‌شه اگه از مشتم استفاده کنم چون این لذتش خیلیه و..

هری که دیگه نمی‌تونست وراجی های مرد رو تحمل کنه -برخلاف دوست پسرش که مشتاق بهش گوش می‌داد- بین حرفش پرید.

_ گفتید چقدر دیگه مونده به شهر برسیم؟!

مرد که بهش برخورده بود تفی از پنجره به بیرون انداخت و سمت هری که رو صندلی شاگرد نشسته بود چرخید _ شهر؟!

هری اخم کرد _ آره دیگه.

مرد خندید _ چیزِ زیادی نمونده، قبلش باید به سر یه پمپ بنزین بزنیم!

پمپ بنزین؟ دماغ هری تکونِ ریزی خورد و دست به سینه نشست. هیچ تصورِ خوبی از اون مردکِ دندون کپکی نداشت پس تصمیم گرفت زیر نظر داشته باشدش تا دست از پا خطا نکنه و منتظر ریزترین حرکت از سمتش بود تا پدرشو در بیاره.

مرد جوک گفت، خندید، تو جاده پیچید، دستشو تو دماغش کرد، دوباره خندید، ور ور کرد و در آخر..

+ هی رزبری...

توی تاریکیِ مطلق صدای کم جونی به گوشش رسید، تکون ریزی خورد _ هوم؟

Fuck You | L.SWo Geschichten leben. Entdecke jetzt