19 سال بعد....
Losifer pov:
بعد رسیدن به خونه یکی از خدمتکار ها اومد سمتم انقدر روز داغونی داشتم آماده بودم بتوپم بهش ولی با دیدن قدیمی ترین و بهترین خدمتکارمون خودمو کنترل کردم(اسم خدمتکار. لویی. علامتش^)
^قربان نامه دارید...
×بده من لویی
نامه رو باز کردم
Letter:
سلام جناب پارک...
بنده امشب ساعت ۹ تا ۱۱ مراسمی برگزار میکنم که بسیار خوشحال میشم اگه شما و فرزندانتون هم تشریف بیاریددرضمن درباره موضوع مهمی باید صحبت کنیم...
درباره همسرتون....دوست قدیمیت بیون_کیونگ_سو
×اوکی فکر کنم بهتره برم. بچه ها هم یه تفریح لازم دارن... رزی؟....
*بله پدر؟
×امشب یه مراسم بزرگ داریم که باید بریم
به جیمین هم اطلاع بده شروه کنین حاضر بشین ساعت ۷ شبه باید ۹ اونجا باشیم....*چشم پدر...
×عاا و رز.. خواهشا یه لباس بپوش که رنگی نشده....
ROSÉ pov:
پله های قصرمون رو بالا رفتم تا به اتاق جیمین رسیدم. درو باز کردم... مثل همیشه ساکت و مرتب... دور و بر رو نگاه کردم که ببینم کجاست
نبود...احتمالا تو بالکن اتاقشه...
رفتم سمت در بالکن و بازش کردم...
و حدسم درست بود جلوی بالکن وایستاده بودبالکن😂👆
*جیمین...
+بله نونا...
*امشب ساعت ۹ مراسم دعوتیم. پدر گقت بهت بگم کم کم حاضر بشی...
+باشه...
مثل همیشه تمام گفتگومون در حد چند کلمه یا جمله بود. و خیلی عجیب هیچ صمیمیتی بیین ما نبود....
رفتم سمت اتاق خودم تا لباسمو برای جشن انتخاب کنم.
توی کمد بزرگمو نگاه کردم و بعد کلی گشتن لباس مورد نظرم رو پیدا کردم
لباس😂👆
روی تختم گذاشتمش و مشغول درست کردن و مدل دادن به موهام شدم...
JIMIN POV:
بعد گفتگوی کوتاهم با رزی سمت حموم راه افتادم تا یه دوش بگیرم...
مشغول شستن موهام شدم که حواسم نبود چشامو باز کردم و...
+آخ چشم...
بلی شامپو رفت توش...😐
(زخم خورده ها دستا بالا✋️)
یکمی مالیدمش و وقتی سوزشش کم شد به کارم ادامه دادم.... از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک کردم. و سمت کمدم رفتم تا لباس انتخاب کنم..لباس منتخب👆
موهامو شونه کردمو به حالت ابریشمی صاف عادی خودش برگردوندم....
بعد یه آرایش ملایم حاضر بودم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۸ و ۳۰ بود....
×بچه ها حاضرید؟
بیاید دیگه....از پله ها پایین رفتم و سمت راهبر قرمز سیاهی که دم در بود شدم...
البته همراه موجود موذی ای به نام رزی....
بعد یه ربع به محل برگزاری مراسم رسیدیم...
بعد رد شدن از نگاهبان ها وارد قصر شدیم منم یه گوشه برای خودم نشستم...
Baekhyun pov:
نگاهم به خانواده سه نفره ای که وارد شد افتاد
یه پسر
یه پدر
و یه دختر
چقدر دختره خوشگل بود...سمت میز بزرگ مشروب ها و غذا رفت...
منم رفتم تا یکم خودی نشون بدم
شاید تونستم مخ بزنمبیون بک-هیون. علامت سخن<
<سلام ببخشید...خانم پارک درسته؟
*بله؟ درسته شما؟
<بیون بکهیون هستم... و اسم کوچیکتون؟
*رزی.. پارک رزی..
<آها اسم قشنگیه...
<به جیمین اشاره میکنه..
<ایشون برادرتون هستن درسته؟
*اهم... بله اونم برادرمه جیمین....
<اوه...
¿بیون بکهیون کجایی دوساعته دنبالتم...
<اومدم پدر...
ROSÉ Pov:
چه جالب
همین الان برای اولین بار یکی اول سر صحبت رو بت من باز کرد....اهم اهم نیلی صحبت میکنه
خب من کرممم دارم هم بدترین جا داستانو قطعیدم... هم شیطان درونم نمیزاره پارت جدید آپ کنم😂🤘مایل به ووت و کامنت؟
YOU ARE READING
Angel.Devil
Romanceفصل 1 پایان یافته به زودی با فصل 2 و 3 برمیگردم جیمین بچه یه فرشته و شیطانه تو تمام سال های زندگیش فکر میکنه مامانش مرده ولی مادرش تمام مدت حواسش به اون بوده.... بخشی از فیک... +ولی من عاشقش شدم ×تو اشتباه میکنی. نکنه میخوای مثل مادرت تبعید و مجازات...