Part 4

252 55 42
                                    

.....۱۰سالگی.....

با حال خوب از خواب بیدار شد
لبخند قشنگی زد چشمای خوابالوشو مالید
امروز روز اولی بود که ازاد بود ... امتحانای نهاییش تموم شده بود و خیلی از این بابت خوشحال بود چون خیلی تلاش میکرد به ارزوش برسه

یه ارزوی بزرگ داشت ... یه هدف
هدفش این بود که در اینده روانشناس کودکان شه
چون خودش خیلی تو بچگی افکار قشنگی داشت
هیچ وقت مثل بچه های دیگه فکر نمیکرد ... بچه های دیگه همیشه به خاطر چیزای کوچیک ناراحت میشدن
به این فکر نمیکردن که منطق یا احساس درونیشون چیه
ولی من اینطور نبودم
همیشه سعی میکردم با سن کمم خانوادمو درک کنم .. تو لحظه های شادشون شریک میشدم و تو لحظه ناراحتیشون هر کاری میکردم که لبخند به لباشون بیارم

همه بهم میگن عجیب غریبم
شاید به عنوان یه بچه ۱۰ ساله خیلی سنم بزرگ تره و این فقط یک عدده !

با این فکر لبخندی به لبام اومد
به سمت پنجره رفتم پرده های حریری اتاقمو کشیدم
نور خورشید با تمام سرعت گرمای لذتبخششو به اتاقم فرستاد و کاملا روشنش کرد

بدو رفتم جلو اینه موهای بهم ریختمو شونه زدم
من پسر مرتبی بودم و از کثیفی متنفر بودم

شلوارک کوتاهمو که پاهامو کاملا بیرون مینداخت در اوردم
نمیدونم چرا علاقه به لباسای دخترونه داشتم
اخه خیلی کیوت بودن
ولی من هیچ وقت بین لباسای پسر و دختر فرقی نزاشتم
هردوشون در نهایت لباسن پس چه لزومی داره بینشون فرق باشه
یا مثلا رنگ ها... کی گفته پسرا صورتی دوست ندارن؟
این افکارای پیش پا افتاده برای مغز من خیلی کوچیکن که بخوان حتا حس شن

بدو لباسامو عوض کردم
رفتم سمت حموم صورتمو شستم
به اینه نگاه کردم کل حموم روشن بود
لبخندی زدم عاشق حموم اتاقم بودم
با اینکه کوچیکه ولی خیلی چیزارو توش تجربه کردم

خمیر دندونو رو مسواکم زدم
مسواکمو گذاشتم دهنم تا به اینه نگاه کردم
کل حمومم تاریک شد
شوکه شدم
ولی چون صبح بود حموم اتاقم روشن بود
سریع مسواک زدم دهنمو شستم ... یعنی وقتش بود؟؟؟ اخه الانن؟؟ لااقل شب میومد

اهی کشیدم
اره راجب لوسیفرم حرف میزنم
پنج ساله تمام منو در انتظار دیدن گذاشته
نکنه انقدر ازم قدرت دیده که میترسه باهام رو به رو شه؟

لبخندی زدم رفتم بیرون از حموم
ساعت ۶ صبح بود و من عاشق بیدار شدن تو زمانای خیلی زود بودم

روی میز ناهار خوری نشستم و سرمو روش گذاشتم و به اون فکر کردم
اره همون لوسیفری که پنج سال پیش بهم گربه کوچولوی سفیدی رو هدیه داد
الان پنج ساله که ندیدمش
خیلی تحقیق کردم
از کتاب خونه های شهر کتابای مقدسو میگرفتم و میخوندم

✨ SalvationWhere stories live. Discover now