Part 9

191 33 81
                                    

اهنگ i need you از bts

رهایی... حس جدیدی که درونش ریشه کرده بود
حس ازاد شدن از زندان درونش ... خیلی براش لذت بخش بود
یعنی میتونست دوباره خانوادشو ببینه؟

چهره ی زیبای مادر و قامت قدرتمند پدرشو میدید !
موهای قهوه اییش توی اسمان شب پخش شده بود

زمین بدن ظریف پسر رو به سمت خودش میکشید
وقتی خواست حس ازادی رو تجربه کنه ...

دستای قدرتمندی دور کمرش پیچید و روی هوا معلق موند..

چشماشو اروم باز کرد و به صحنه روبروش خیره شد
جونگ کوکی رودید که بال های سیاهشو باز کرده و با چشمای قرمزش بهش خیره شده

حسی درونشو قلقلک میداد .. اون لوسیفر بود.... چرا نجاتش داده بود؟

جونگ کوک سفت دستاشو دور کمر پسر کوچیک تر حلقه کرد و به خودش چسبوندش

کوک : تو ... تو نباید بمیری

تهیونگ که خیلی شاکی و عصبی بود تکونی خورد
ته : چراا؟؟؟ لعنتی چراااا چرااا همیشه به فکرمییی چرااا؟؟؟

بغضی کرد و الماس های بلورین از چشمای اقیانوسیش چکید
ته : چرااا باید انقدرر خوب باشیی؟؟؟ لوسیفرای داستانا همشون خیلی بدجنسننن چرا تو نیستییی ... چرا ... هق... چرا یکم بد بودنو بلدد نیستییییی؟؟؟؟؟

جونگ کوک فقط به تهیونگ خیره بود ... خودشم نمیدونست چرا در مقابل این فرشته کوچولو انقدر ضعیف شده بود که حتا فراموش کرده بود پادشاه جهنمه

ته : بزار بمیرمم جونگ کوک ... هققق بزارر بمیرم من دیگه بریدممم...

جونگ کوک تو یه حرکت ناگهانی سر تهیونگو به سینش فشار داد و اروم روی لبه پنجره نشست

تهیونگو روی پاهاش نشوند و به ماه خیره شد
دستشو روی بازوی تهیونگ کشید

کوک : خودمم نمیدونم تهیونگ... خودمم نمیدونم

تهیونگ سرشو به سینه جونگ کوک فشار داد و همچنان به ریختن اشکاش ادامه داد

به صورت زیبای لوسیفرش خیره شد
با یک جفت چشمای مشکی مواجه شد ... اولین بار بود چشمای جونگ کوک رو اینطوری میدید ...

درد خاصی تو چشماش بود ... شاید بغض؟ غم؟ شایدم یه عشق پر غم؟

ته : جونگ کوک.... من ... من نمیتونم بدون تو زندگی کنم..
کوک با دست ازادش گونه کمی تپل تهیونگو نوازش کرد

کوک : پس به خاطر من زندگی کن

تهیونگ تپش قلبشو حس میکرد ... دیوانه وار درحال کوبیده شدن به قفسه سینش بود

این چه حسی بود؟ مثل این میموند که تو یه باغ پر از گل های رز قرمز دراز کشیده و به دنیایی که زندگی میکنه لبخند میزنه

✨ SalvationWhere stories live. Discover now