Part 16

131 33 138
                                    



جین با اخم از بالا به تهیونگ نگاه میکرد
وقتی جونگ کوکو اونجا میدید از شدت عصبانیت صورتش قرمز میشد باید اون عوضی رو از تهیونگ دور میکرد

تهیونگ بچه ی پاکی بود که خیلی برای خودشو بهشتیان ارزشمند بود

سریع از تو اتاقش اومد بیرون

روی سنگ های مرمر که روش طلاکاری بود قدم میزد
به سمت اتاق پادشاه رفت و به نگهبانایی که زرهی از جنس طلا داشتن نگاه کرد

نگهبانا نگاهش کردن و یکی از نگهبانا گفت : چیشده جین؟ چرا اینجایی؟

همین که رفت بگه چرا اینجاست شد در باز شد و ملکه یعنی الهه عنصر اب ظاهر شد

ملکه لبخند خوشگلی زد
موهای بلند و مشکی داشت که مانند دریا مواج و زیبا بود

لباس حریری به رنگ چشمای ابیش داشت که دل هرکسیو میبرد
همونطور که دل پادشاه بهشت رو برده بود

با صدای دلنشینش گفت : جین.. پسرم خوشحالم میبینمت ... خبر خوبی اوردی درسته؟ تهیونگ حالش خوبه؟

جین سریع تعظیم کرد
بعد از شنیدن حرفای ملکه نفس عمیقی کشید

با چهره جدی به ملکه نگاه کرد که ملکه از این نگاه حس بدی گرفت و لبخندش رو لباش محو شد
ملکه : تهیونگ... حالش خوبه؟؟

جین : تهیونگ حالش خوبه ولی من صحبت هایی با شما و پادشاه دارم

ملکه سریع عقب رفت
جین وارد اتاق شد

ملکه روی صندلی کنار پنجره نشست و به جین خیره شد
ملکه : بیا پسرم بیا جلوی من بشین

جین اروم و با احتیاط روی صندلی سفید رو به روی ملکه نشست

ملکه : تا حالا انقدر تورو اشفته ندیده بودم پسرم ...
جین نفس عمیقی کشید که خودشو کنترل کنه

جین : متاسفم ملکه ولی اومدم یه اجازه ایی ازتون بگیرم
نفس دیگه ایی کشید و از گفتن حرفش مطمئن شد
بعد به ملکه نگاه کرد

جین : ازتون میخوام تهیونگو بیارید به بهشت

ملکه شوکه شد
دستاش شروع به لرزیدن کرد و با بیحالی به صندلی تکیه داد
خدمتکارا سریع اومدن سمتش و دستاشو با ترس ماساژ دادن

جین با ترس زیر پای ملکه زانو زد
جین : ملکه ... ملکه حالتون خوبه؟؟

ملکه : میگییی بچمووو بکشممم؟؟؟؟ اون هنوززز کوچیکهه جینن

چشماش اشک جمع شد
جین با قدرت حرف زد : اون لوسیفر سعی داره اغواش کنه ملکه ... اون مرد دست از کارای بدش بر نمیداره .. از بچگی روی ذهن تهیونگ کار کرد تا بهش خلافو یاد بده ... اگر.... اگر یکم دیر تز اقدام کنیم بهش تجاوزمم میکنه

ملکه اشک های الماسیشو روی گونه هاش ریخت و به جین خیره شد

ملکه : پسرم... تهیونگ خیلی ارزو و رویا داره ... خیلی دوست داره روانشناس شه ... من نمیتونم این بدیو در حقش بکنم .. اون .. اون هنوز بچست جین

✨ SalvationWhere stories live. Discover now