14 : " من هیچ وقت ترکت نمیکنم "

60 14 7
                                    

هی گااااایز 👋
بی معطلی میریم سراغ پارت جدید 🙌

لویی با بهت توی تراس نشسته بود و هنوز هم گرمای لبهای هری رو احساس میکرد . با صدایی به خودش اومد : لو ؟

برگشت و با لیام رو به رو شد : هی لو ؟ داره کم کم بارون میگیره بیا تو سرما میخوری .
لویی فقط تونست سری تکون بده و بلند شد و به داخل خونه رفت .

روی تختش دراز کشیده بود اما ذهنش پر بود از هری .
از این دست به اون دست می شد . چشمهاش رو محکم روی هم فشار می داد . حتی مثل عادت بچگیش سعی کرد گوسفندهایی که از روی یه تپه میپریدن رو بشماره ولی هیچ کدوم فایده نداشت ...

اون به گرمای آغوشی احتیاج داشت که چند قدم اون ور تر توی اتاق از شدت مستی خوابش برده بود .
آروم روی تخت نشست ، تصمیمش رو گرفت و به سمت اتاق هری حرکت کرد .

طبق عادت هری در نیمه باز بود و لویی خدا رو شکر کرد که نیاز نیست صدای در رو اون موقع شب به گوش همه برسونه .

آروم در رو بازتر کرد و به داخل اتاق قدم گذاشت . اولین چیزی که احساس کرد بوی شدید الکل توی اتاق بود و در همون فکر بود که پاش به یه چیزی مثل بطری خورد .

خدایا ! هری تا تونسته بود خورده بود . چند بطری هم روی میز به چشم میخورد .
چشمش به هری افتاد .
هری روی شکم خوابیده بود و موهاش روی صورتش و بالش پخش شده بود . کفش هاش هنوز پاش بود .
لویی اول کفش هاش رو از پاش در آورد و باعث شد تکونی تو خواب بخوره .

لویی به سرعت جلو رفت و آروم لبه ی تخت نشست : هری ؟
صداش زد : هری ؟؟؟ هزا ؟ بیداری ؟
هری صدایی نامفهوم از خودش در آورد . صداش به خاطر خوابیدن خش دار شده بود و به نظر لویی این جذاب ترین صدای هری بود :

_ هوم ؟
_ هری من تنهایی خوابم نمیبره .

هری که کاملا خواب و بیدار بود خودش رو روی تخت کمی اون ور تر کشید و گفت : اینجا بخواب خب .

لویی از خدا خواسته دراز کشید و خودش رو تو بغل هری جا داد . حالا کمرش کاملا به قفسه سینه ی هری چسبیده بود و دست هری روی بدنش افتاده بود .

لویی لبخند کمرنگی زد وقتی هری پشت سرش رو آروم بوسید و گفت : شب بخیر مخلوق شیرین .

لویی عاشق شنیدن این حرف ها بود . حتی با اینکه می دونست هری صبح احتمالا هیچ ایده ای از حرفایی که به لویی زده نداره ...

لویی خودش رو بیشتر تو بغل هری جا داد و دستش رو گرفت و گفت : شب بخیر هزا .

و در حالی که داشت به کمتر از بیست ساعتی که باقی مونده فکر میکرد تو آغوش گرم هری خوابش برد .

هری صبح زود با احساس قلقلک توی بینیش از خواب بیدار شد . همون طور که چشم هاش هنوز بسته بود جسمی که توی بغلش بود رو به آرومی فشار داد . با خودش فکر کرد بالشی که دیشب توی بغلش گرفته بوی خوبی داره و به خاطر همین بوی خوب بینیش رو به سمت جسم برد و عمیق بو کرد ولی با تکون خوردن جسم توی بغلش چشماش رو به سرعت باز کرد .

Stockholm SyndromeWhere stories live. Discover now