13 : " دوستت دارم لویی "

61 14 13
                                    

سلام به همه ی " سندروم استکهلمی " ها

حالتون چطوره ؟

دو شب آپ نداشتیم ولی عوضش الان با یه پارت خیلی خیلی خفن اینجاییم 😎

پس بخونین و حالش رو ببرین

و یادتون نره که وُت و کامنت بدین
بزنین بریم 👇

هری کمی جا به جا شد و زیر سرش پای لویی رو حس نکرد . چشم هاش رو آروم باز کرد و زیر لب صداش زد : لویی ؟
اما جوابی نشنید .

بلند شد . در اتاق بسته بود . حس خفگی بهش دست داد و بلند تر داد زد : لویی ؟ از روی تخت اومد بره پایین اما به محض بلند شدن ضعف شدیدی تو پاهاش حس کرد و خورد زمین و در همون حالت با التماس لویی رو صدا زد : لوییییی ؟ خواهش میکنم این در رو باز کن .

به هر زحمتی بود بلند شد و خودش رو به در رسوند و دستگیره ی در رو چرخوند اما در قفل بود . چند بار این کار رو تکرار کرد و سعی کرد در رو باز کنه اما چیزی نمونده بود که دستگیره رو هم از جا دربیاره .
محکم به در کوبید : لعنتی ها این در رو باز کنین ... لیاااام ؟ زییین ؟؟؟؟

صدایی از پشت سرش شنید : خدایا ! هری بیچاره ! ببین به چه وضعی افتادی !

نفس های هری به شماره افتاده بود و سخت نفس می کشید به سمت صدا برگشت : مردی با نقاب پشت سرش ایستاده بود .

دوباره صدای مرد به گوش رسید : اینجا رو !

و با دست به صندلی گوشه ی اتاق اشاره کرد . هری برگشت و در کمال تعجب جما رو روی اون صندلی دید .

_ جما !
خواست به سمتش بدوئه که متوجه شد دستش با طناب بسته شده و نمیتونه جلو بره .
مرد دستش رو زیر چونه ی جما و روی کل صورتش و لب هاش کشید و گفت : اوه ! اون خیلی زیبائه !

_ لعنتی ! بهش دست نزن وگرنه از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم .

مرد نگاهش کرد و گفت : هی ! مثل اینکه یادت رفته من بودم که تو رو از زیر دست اون آدمایی که میخواستن تیکه تیکه ی بدنت رو بفروشن نجات دادم ! یه ذره احترامم رو نگه دار .

هری دوباره یاد اون روز و اونجا افتاد و حس خفگی بیشتری بهش دست داد .

صدای مرد اومد : ولی امروز من از اون می گذرم !
و از کنار جما گذشت . صداش دوباره تو گوش هری طنین انداز شد : حتی برات یه سورپرایز دارم ! اونجا رو ببین .
و به پشت سر هری اشاره کرد .

هری به سرعت برگشت و لویی رو دید که به صندلی بسته شده . خواست به سمت اون بره ولی بسته بودن دستاش مانع شد . جلوی پای لویی روی زمین افتاد و آروم گفت : متاسفم لو ! من نمیخواستم این کارا رو باهات بکنم . اون مجبورم کرد .
و به سمت مرد برگشت ولی اون رو اونجا ندید دوباره به سمت لویی برگشت . این بار مرد کنار لویی وایساده بود و یه تفنگ دستش بود . شروع به صحبت کرد :

Stockholm SyndromeDove le storie prendono vita. Scoprilo ora