7 : " فقط یه هفته "

50 10 5
                                    

سلام سلام
عاقا قسمتا داره هیجانی میشه دیگه !
این پارت یه خورده کوتاه شد ولی پارتای بعد طولانی ترن 🙌
کاور رو دارین دیگه ؟ 😎
بزنین بریم 💃

اتفاقات توی سر لویی تاب می خورد و صدایی مبهم از بالا سرش می شنید :

_ لعنتی داشتی به کشتن می دادیش اگه بلایی سرش میومد می خواستی چه غلطی کنی ؟

صدایی با تن متفاوت شنیده شد : خیلی خب کافیه هر دوتون باید همین الان ساکت بشین

لویی ناخود آگاه تکونی خورد و اونا رو متوجه خودش کرد . یکی از اونا به سمت لویی اومد : هی ؟ حالت خوبه ؟ صدامو می شنوی ؟

لویی سری به نشونه ی تایید تکون داد و چشماشو آروم آروم باز کرد و اولین چیزی که دید ماه گرفتگی روی گردنش بود . لویی تا الان متوجه شده بود اگه کسی قرار باشه کمکش کنه همین مرد با ماه گرفتگی روی گردنه

همون مرد به لویی کمک کرد تا بشینه . از این که چشماش بسته نبود خوشحال بود . با صدایی ضعیف و کمی خش دار گفت : ازتون خواهش میکنم ... خواهش میکنم چشمام رو نبندین ! و بعد با چشماش که به آبی ترین حالت خودش دراومده بود به هر سه تا مرد با ماسک نگاه کرد

یکی از مردها بلافاصله روش رو برگردوند و از در بیرون رفت و اون یکی پسری که ایستاده بود هم پشتش رفت و لویی حدس زد اون همون پسر آسیاییه که زد لت و پارش کرد

دوباره نگاهش متوجه مرد رو به روش شد که با صدای آرومی گفت : الان حالت خوبه ؟ لویی کمی فکر کرد و گفت : فقط یه کم سرم گیج میره و بدنم کوفته شده ... همین

مرد بعد از چند ثانیه مکث بلند شد که از در بیرون بره که با صدای لویی برگشت : هی ؟

برگشت و گفت : چی شده ؟

لویی سرش رو پایین انداخت و گفت : باید برم دستشویی . مرد به سمتش اومد و دستهاش و پاهاش رو باز کرد و گفت : ببین ! اصلا سعی نکن فرار کنی باشه ؟ چون همه چی به ضرر خودت تموم میشه اونا رحم ندارن ، فهمیدی ؟

لویی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و همراه اون مرد رفت . یکی از پسرا که بیرون وایساده بود دستش رو روی قفسه سینه ی پسر همراه لویی گذاشت و گفت : هی ! کجا میبریش؟ چه خبره ؟

اون دست پسر رو از قفسه ی سینه اش کنار زد و گفت : دستشویی داره نمیتونم بذارم همه ی اونجا رو به گند بکشه که !؟ بکش کنار

لویی دلش میخواست دست اون پسر با ماه گرفتگی رو بگیره و خودش رو پشتش قایم کنه ولی خب نمی تونست باز هم با خودش گفت کاش هری اینجا بود و خودش رو انقدر تو بغلش جمع می کرد که هیچکس نمی دیدش و در گوش لویی آروم میگفت که همه چی قراره درست بشه

لویی آروم آروم پشت پسر راه افتاد و هر جا می رفت مثل جوجه ای که دنبال مادرش میره پشت سرش می دویید آخر سر جلوی یه در آهنی ایستاد و گفت : برو تو ، زود تمومش کن من همین جا پشت درم دیت از پا خطا نکنی !

Stockholm SyndromeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora