سلام به همگی
چطورین ؟ چه خبرا ؟
خب از اول از همه بگم که مرسی که از داستان حمایت میکنین الان به صورت رسمی بالای صد نفر " سندروم استکهلم " رو تا اینجا خوندن 🤗💃
امیدوارم که بقیه اش هم براتون جالب باشه
راستی کاور رو دارین دیگه ؟
با شخصیت های جدید آشنا بشین 😏☝️
بریم سراغ ادامه ی داستان ؟ 👇
به محض اینکه تلفن رو قطع کرد به لویی نزدیک شد و لویی به محض شنیدن صدای قدم ها از ترس خودش رو عقب تر کشید مرد دوباره لویی رو بلند کرد و به دیوار تکیه اش داد و آروم بهش گفت : پدر سرسختی داری ولی من از اون خیلی سرسخت ترم راستی دویست و پنجاه تا کم نبود ؟
لویی زبونش رو روی لبش کشید و مقداری از خون ها رو توی دهنش برو و گفت : انقدرا که فکر میکنی پولدار نیست بهتره بی خیالش بشی
اون مرد لویی رو محکم به دیوار هل داد و دستش رو روی گردنش گذاشت و فشار داد و گفت : چه حیف ! اگه به پولم نرسم تو رو از دست میدیم !
به محض اینکه دستش رو برداشت لویی شروع به سرفه کرد و بریده بریده گفت : یه کم ... بهم یه کم آب بده
_ دهنت رو نبستم دیگه پررو نشو هر موقع وقتش شد برات آب هم میارم موشِ کوچولو !
لویی دیگه نتونست جلوی اشک هاش رو بگیره و ناخودآگاه شروع به گریه کرد و بین گریه هاش فقط یه اسم رو زمزمه میکرد : هری !
***********************
گوشی نایل زنگ خورد و شماره ناشناس بود . گوشی رو با اضطراب برداشت : الو ؟
صدای پدر لویی تو گوشیش طنین انداز شد : هی نایل ! منم جاش !
نایل تعجب کرد که شماره اش رو از کجا آورده ولی فعلا بی خیال پرسیدن شد و گفت : آقای تاملینسون ! چیزی شده ؟ از لویی خبری شده ؟صدای غمگین جاش توی گوش نایل پیچید : لویی رو گرفتن ... گروگان گرفتنش ... اوه خدایا ! باید چیکار کنم نایل ؟
نایل دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت : از کجا فهمیدین ؟ چی شد ؟ همه اش رو تعریف کنین !
و جاش همه چیز رو برای نایل تعریف کرد
*********************
لویی هر از چند گاهی یکی رو صدا میزد ولی می دونست هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته . یه کم با دست بندی که دور دستش بود ور رفت ولی می دونست که باز کردن این دستبند فلزی کار آسونی نیست پس سعی کرد پاهایش رو یه جوری آزاد کنه ولی طناب دور پاهاش انقدر محکم بود که لویی فکر کرد تا چند روز دیگه هم نمیتونه کاری کنه
لویی با خودش فکر کرد کاشکی الان چشماش باز بود تا حداقل میتونست اطرافش رو بررسی کنه یه کم به بینیش چین انداخت تا چشم بندش رو یه ذره جابجا کنه اما وقتی چشم بند بیشتر روی چشمش پایین اومد تمام امیدش نا امید شد
VOUS LISEZ
Stockholm Syndrome
Fanfiction_ تو آزادی هر جا میخوای بری ! _ اگه همیشه من رو اینطوری نگه داری هیچ وقت هیچ جا نمیرم ... سندروم استکهلم تو این اتاق هست !