16 : " طناب برای لنگر تو "

45 12 11
                                    

عاقا من آمدم با یه پارت جدید 🙌

بفرمایین 👇

دنیا دور سر هری می چرخید و صداهای اطرافش رو متوجه نمی شد . حتی متوجه نشد کی لویی کنارش نشست و تو آغوشش گرفتش . زیر گوشش صداش رو شنید :

_ هری ؟ عزیزم ؟ با من حرف بزن لاو . هری ؟

هری سرش رو بی حال برگردوند و به چشمای لویی نگاه کرد . لویی منتظر نگاهش کرد و آروم گفت : همه چی قراره درست بشه ... تو تنها نیستی .

دستهاش رو دو طرف صورت هری گذاشت و نوازشش کرد و دوباره ادامه داد : نترس ... از هیچی نترس .

هری کلمات رو توی ذهنش جمع کرد و گفت : موهاش رو بریده ...
دسته ی مو رو به بینیش نزدیک کرد و گفت : موهاش رو بریده ... با دستای خودم می کشمش ! اون دست هایی که به جما خورده رو قطع میکنم ... لعنتی ...

از جا بلند شد و اشک هاش رو پاک کرد و همون طور که دسته ی مو دستش بود به سمت در قدم برداشت . لویی جلوش ایستاد :

_ هی ؟ هی ؟ کجا داری میری ؟

_ برو اون ور لویی ! کاری نکن یه بلایی سرت بیارم .

_ نمی ذارم بری ! ساعت دو نصفه شبه ! تو کجا میخوای بری ؟

_ بذار برم لویی ... بذار اون حروم زاده رو بکشم تا خیالم راحت بشه .

لویی خودش رو سفت به هری چسبونده و گفت : نمی ذارم پات رو از این در بیرون بذاری الان فقط با جون خودت بازی میکنی . تمومش کن هری .

هری در حالی که صداش دو رگه شده بود گفت : لویی ! اون تنها کسیه که من تو زندگیم دارم ... بدون اون من ... نابود میشم .
و بعد پیشونیش رو روی شونه ی لویی گذاشت و دستهاش رو پشت کمر لویی برد و محکم تو آغوش کشیدش و صدای گریه اش شنیده شد .

لویی پا به پای هری اشک می ریخت و با دستاش موهای هری رو نوازش میکرد و در گوشش آروم می گفت : تنها نیستی عزیزم ... من اینجام .

هری کمی تو آغوش لویی آروم گرفت . زین و لویی از دور شاهد این صحنه بودن اونا هم وحشت کرده بودن و نمی دونستن باید چیکار کنن . زین رو به لیام گفت :

_ حالا باید چیکار کنیم ؟

_ خدایا ! هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه ! اگه می تونستم ... اگه فقط می تونستم اون مرتیکه رو بکشم ...
و بعد سرش رو تو دستهاش گرفت .

_ لیام ... آروم باش !

لویی و هری حالا پیش زین و لیام روی مبل نشسته بودن .
لویی آروم گفت : پس این اون یارو بود ؟ این گفته بود که ... ؟

لیام اشاره ای به هری کرد و بعد به لویی گفت : آره ...

لویی پرسید : اسمش چی بود ؟

زین با بی تفاوتی گفت : اسمش برای تو چه فرقی میکنه آخه نیم وجبی ؟

لویی دوباره پرسید : ازتون یه سوال پرسیدم ، اسمش چی بود ؟

Stockholm SyndromeNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ