9 : " آسمِ مادرزادی "

58 11 4
                                    

سلام ما دوباره اومدیم 😎
این پارت هم طولانیه بخونین امیدوارم کیف کنین

گیف رو دیدین ؟ 💙💚😍

راستی به همه ی اونایی که جدیدا به ما اضافه شدن هم خوش آمد میگم امیدوارم خوشتون بیاد

و قدیمی ها که دیگه هیچی 😏❤

بی معطلی بریم سراغ قسمت جدید 👇

هیچ حرفی زده نمیشد انگار زمان تو همون لحظه متوقف شده بود تصاویر اطراف برای لویی داشت مات میشد و تنها چیزی که به وضوح می دید چهره ای بود که آرزو میکرد کاش هر لحظه پیشش بود و اون رو از اینجا نجات می داد ولی غافل از این که اون چهره کسی بود که عذاب رو برای لویی به ارمغان آورده بود .

ماسک کاملا از روی صورت هری کنار رفته بود و مردمک های لرزونش محو چشم های اقیانوسی لویی شده بود دهنش باز و بسته می شد ولی هیچ کلامی رو منتقل نمی کرد . تنها کاری که تونست بکنه این بود که ماسک رو روی صورتش برگردونه و بلند شه و تا جایی که میتونه از لویی فاصله بگیره

لویی بلافاصله دستش رو پایین برد و طناب ها که هنوز بسته نشده بودن رو باز کرد و دنبالش دویید : وایسا ... وایسا نرو !
هری اما قدم هاش رو سرعت بخشید و با چند تا قدم بلند خودش رو به در رسوند و سعی کرد کلید رو توی قفل بندازه و در رو باز کنه ولی دستهای لویی از شونه هاش گرفتن و برش گردوندن و به محض برگشتن ماسک رو از روی صورت هری برداشت و روی زمین انداخت

لویی با عصبانیت و چشم هایی که اشک توشون جمع شده بود به هری خیره شد . هری زیر نگاه خشمگینش داشت ذوب میشد لویی با دو تا دست به قفسه ی سینه ی هری کوبید و هری محکم با در برخورد کرد و چشم هاش رو بست

لویی خودش رو به هری نزدیک تر کرد و با داد توی صورتش گفت : چطور دلت اومد با من این کارو کنی ؟
تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟ باورم نمیشه چقدر راحت گولت رو خوردم . خدایا من چقدر احمقم ! لویی پشتش رو به هری کرد و چند قدم عقب رفت و دوباره با سرعت برگشت هری باز هم داشت سعی میکرد در رو باز کنه و بره که لویی دوباره گیرش انداخت و دوباره به در کوبیدش

یقه اش رو تو مشت های کوچیکش گرفت و اشک از هر دو تا چشماش سرازیر شد : لعنتی ، من ... من بهت اعتماد کرده بودم هر چی گفتی رو باور کردم هر کاری خواستی کردم ... همه اش نقشه بود ؟ همه چیز بین ما نقشه بود ؟

هری دستهاش رو روی دست های کوچیک لویی گذاشت و گفت : لویی ...

لویی چشماش رو محکم روی هم فشار داد و گفت : فقط خفه شو دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم دیگه اسم منو صدا نکن ! تو چه می فهمی ؟ تو چه میفهمی من چند بار ... هر ثانیه ... هر لحظه گوشه ی این زندانی که واسم ساختی فقط به تو فکر میکردم آرزو میکردم کاش اینجا بودی و منو تو بغلت می گرفتی و از اینجا می بردی ؟ وقتی دست و پام بسته بود و از تو و رفیقات کتک میخوردم ... تو نمی فهمی هری که وقتی اون سیگار رو روی دست من خاموش کردی چند بار از خدا خواستم بیای و من رو پیدا کنی ...
من چقدر احمقم ...
چته ؟ پس چرا دیگه حرف نمی زنی ؟ چرا از من فیلم نمیگیری و برای پدرم نمی فرستی تا زودتر از شر من خلاص شی و به پولت برسی ؟ ماسک قدرتت از صورتت افتاده ترسو ؟ حرف بزن هری ... حرف بزن .

Stockholm SyndromeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang