part 1

659 72 1
                                    

پارت اول

**۱ اگست ۲۰۲۲
با تردید قدم آخرش رو روی پارکت های روشن رنگ اداره بزرگ گذاشت. با سرمای که بهش خورد بدن ظریفش لرزید و موجی از خاطرات از جلو چشماش گذشتن، هر وقت پا به اداره پلیس میذاشت همچین حسی میگرفت یاد سلول سرد و تاریکی توش بود میوفتاد یاد تنهایی. دستاش مشت شدن و تنظیم نفساش سخت بنظر میرسیدن. فکرشم نمیکرد به همین‌زودی حالش بد بشه احساس تهوع میکرد حتی نگاه کردن به کارمندایی که تاحالا یبارم ندیده بودشون براش سخت بود و ترسناک.

فلیکس به این مکان ها عادت داشت به هرحال کارش بود!دکتری که توی پزشک قانونی کار میکنه بدتر از اینارو دیده ولی حس و  حالی که کره و مردمش داشتن فرق داشت انگاری به صورت،چشم ها و یا حتی یونیفورمشونم عادت نداشت. هرکسی مشغول کار خودش بود و کسی توجهی به وجود فرد جدیدی که با شلوار جین و پیراهن سفید و موهای یخی رنگ و کوتاه که روی صورتش ریخته شده بود و کک و مکاش که بیشتر از هر موقع دیگه ای تو چشم بود و وارد ادارشون شده رو نمیکرد، قدم بعدی که برداشت مصادف با برخورد مردی نسبتا قد بلند تر از خودش شد. چهره اش آشنا بنظر میومد انگار در گذشته میشناختش چشمای بادمی و موهای خرمایی که به دلیل براقیتش نرمیشون رو به رخ میکشید. اون فرد تونست فلیکس و از افکار تاریکش بیرون بکشه و نوری تو قلب کوچولو پسر به وجود بیاره. لبخند پاپی طوری که مهری بر روی شک هاش میزد درسته اون "سونگمین" بود.متفاوت تر از قبل به نظر میرسید توی لباس پلیس بیشتر از قبل کیوت شده بود، با صدایی که از جانب پسرک پاپی طور اومد دست از افکارش برداشت:شما باید فلیکس باشید، درسته؟
با لبخند همیشگیش گفت و پسر کوچیکتر فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.


سونگمین همونجور که لبخند به لب داشت تعظیم کوتاهی کرد و از روی ادب دستش رو به جلو برد و بر حَسب عادت خودش رو معرفی کرد. پسر رو به روش براش آشنا بنظر میرسید و چیزی که بیشتر توجهشو جلب میکرد کک و مکای پسر مو یخی بود. تنها یه نفر با همچین مشخصاتی میشناخت..ولی شک داشت سعی کرد چیزی از روی چهره اش نشون نده احتمالا پسر مقابلم اونو نشناخته؛چون از چهره ش متوجه شناختش نمیشد : من افسر کیم سونگمین هستم،تعریفتون و خیلی از چان هیونگ شنیدم


با خطاب شدن دوستش با اسم کوچیک ابرویی بالایی داد پس حتما دوستای صمیمی بودن که خیلی راحت اسمشو صدا میزد،البته که عادی بود اون دو قبلا دوست بودن، لبخند کوچیکی روی صورتش شکل داد و متقابلا دست پسر بزرگتر رو فشرد: اوه..پس صمیمی هستین..از آشناییتون خوشبختم
ترجیح میداد تظاهر به نشناختن بکنه چیزای جالبی از گذشته اش وجود نداشت که بخواد با افتخار سر بلند کنه. از حس این خجالت متنفر بود و حاضر بود هرکاری کنه که فقط کسی اون فلیکس رو به یاد نیاره نه اینکه اشتباه از فلیکس باشه!مشکل اصلی دقیقا همین بود فلیکس بی تقصیر بود اما دردش رو اون کشید، حرف شنید،طرد شد، بهش پشت شد و در آخر کسی رو نداشت و بدون پناهگاه مونده بد.


سونگمین بعد از چند ثانیه دستشو عقب کشید و راه رو به فلیکس نشون داد و قصد همراهیش رو داشت ولی با صدا زدنش توسط یکی از کاراموزا مجبور به ترک محل شد. کم کم داشت شکش به یقین تبدیل میشد که پسر رو به روش کیه از حرکت جزئیش میتونست بفهمه. زبونشو تر کرد  و قبل از رفتن عذرخواهی کوتاهی کرد: توی راهرو سمت چپ اتاق چانه همراه مهمونش منتظرتونن...من باید برم وگرنه خودم همراهیتون میکردم..متاسفم  
مهمون؟یکم براش عجیب بود فکر میکرد قراره تنهایی با چان ملاقات کنه. امیدوار بود چیزی که توی ذهنش رژه میرفت واقعیت نداشته باشه. میخواست خوشبین باشه ولی نمیشد.


پسر کوچیکتر زیر لب تشکر ارومی کرد از رفتار پسر خوش رو خوشش اومده بود. قطعا اگه فلیکس قبلی بود تا شب باهاش گرمه صحبت میشد و دوستای صمیمی میشدن ولی تلخ بود چون این فقط مختص "فلیکس قدیم"بود.شایدم اعتماد کردن براش سخت بود؟اعتماد به کسایی توی گذشته اش حضور داشتن؟فلیکس به خوبی دلیل این عقیده ش و میدونست شاید یکی از اونا ورودش به خاک کره باشه؟بعد ۸ سال برگشت تنها حسی که قلبش و احاطه کرد بود ترس و وحشت از مردم اونجا بود.‌
به سمت جایی که سونگمین اشاره کرده بود رفت و جلو در کرمی رنگ ایستاد و به تابلوی کوچیکی که بالا در بود و اسم "کریستوفر بنگ" روش خودنمایی میکرد خیره شد.

برای لحظه ای نفسش قطع شد ضربان قلبش شدید شد هر ثانیه حس میکرد قلب کوچیکش الاناست که به ایسته؛ ولی الان راه برگشتی نداشت. با پای خودش به جهنم رفته بود .هیچی، تنها کاری که میتونست انجام بده باز کردن در اتاقی نفرین شده که یاداور بدترین لحظات زندگیشه. اگه میگفت ادمای نفرین شده منطقی تر بود.سوال بزرگی که تو مغزش رژه میرفت "مگه خاطره ی خوبیم داشت؟"خنده دار بود یادش نمیومد آخرین بار کی لبخند روی لباهاش داشته حتما ۸ سالی ازش میگذره!اره دقیقا همین اندازه زیاد همون موقعه هم زندگی محشری نداشت ولی وجود یه نفر وادارش میکرد لبخند بزنه،خوشحال باشه و به زندگیش ادامه بده برای آینده اش تلاش کنه اما حالا کسی نبود.


از گذشته ی تاریکش بیرون اومد و با نفس عمیق و متعددی سعی کرد ضربان قلبشو ثابت نگه داره با اینکه با شکست موجه شد ولی ناچار دستش رو روی دستگیره مشکی و سفت و سرد در رفت با صدای ضعیفی که از داخل میومد میتونست بفهمه که کی داخل اتاقه صداش..پس هیونجینم اینجا بود...ولی نمیتونست، نمیتونست باهاش رو به رو بشه و خاطراتش و مرور کنه.

بازم خوشبینیش بدرد نخورد کم کم داشت امیدش و از دست میداد که اصلا شانسیم توی زندگیش داره؟اون از هرچیزی که به گذشته اش ربط داشت متنفر بود نمیتونست چان رو سرزنش کنه ولی مسبب همه ی درداش توی اون اتاق قرار داشت.هنوزم اتیش قلبش و روشن میکرد لب های لرزونش و توی دهنش برد و بغضشو قورت داد و با فشار ارومی به پایین در باز شد. بالاخره همه ی راه و اومده بود و نمیتونست عقب بره علاوه بر اون هدفی که داشت و بخاطرش پا به کشور نحس گذاشت، پس وقت زدن ماسکش رسیده بود، ماسک بی تفاوتی، بی حسی، ماسکی که یاداور بدبختیاش و دلیل محکم بودن الانش بود.تنها کاری که الان ازش ساخته بود؛ اما حس میکرد زدن این ماسک قرار نیست خیلیم بهش کمک کنه اونم وقتی باز با گذشته اش رو به رو شه
.شاید بیشتر دلش میخواست ماسکش و فقط برای هیونجین بزنه؟درست همون کاری که‌اون باهاش کرد فرقشون تنها توی اینه که هیونجین ماسک نداشت و واقعی بود.

با ورودش هر دو شخصی که توی اتاق بودن ساکت شدن، بی صدای وارد اتاق شد و در و کامل پشت سرش بست، با چشمای خالی از حسی به دو چهره متعجب رو به روش خیره شد ولی قفل شدن چشماش با هیونجین باعث شدت گرفتن ضربان قلبش شد‌. از فرد رو به روش متنفر بود تنفری که از عشقشم نشات میگرفت،اگه دستش بود قطعا همه حسایی که مربوط به هیونجین بودن و قطع میکرد با خودش گمون میکرد الان که قلبش از سینه اش بیرون بزنه چقدر تغییر کرده بود صورتش مردونه تر و جذاب تر از گذشته بود بدنی که از روی لباسم میشد عضله ای بودن بدنشو تشخیص داد.
برق چشماش که قلبشو گرم میکرد براش دوست داشتنی بود؛ ولی در عین حال درد آورم بود چقدر کت و شلوار مشکی بهش میومد و اون کت اورسایز مشکی رنگ روی شونه هاش موهای بلوند و بلندش که همیشه به پشت بسته بود و  روی صورتش پریشون میشدن و الان به بالا حالت پیدا کرده بود و لبای درشت و صورتیش که بیشتر از هر موقعه دیگه ای توجه ها رو به خودش جلب میکرد؛ اما نباید یادش میرفت که عوضی که جلوش چه کارایی باهاش انجام داده. کارایی که صد درصد جای بخشش نداره.

میتونست متوجه نگاهی هیونجین روی خودش بشه که چجوری برندازش میکنه. آیا نظر هیونجینم درباره ی فلیکس همین بود؟بنظرش زیبا تر شده بود؟ با هر نگاه بیشتر سست شدنش و حس میکرد؛ ولی اجازه اشو نمیداد‌. به یکی قول داد که هیچوقت ضرباتی که از بقیه خورد و فراموش نکنه ترجیح داد با سرکوب کردن سوالات قلبش به حرف مغزش عمل کنه و ارتباط چشمی رو قطع کرد و نگاه سردشو از چشمای براق هیونجین گرفت و به چان خیره شد اونم تغییر کرده بود بدنی درشت تر موهای که به رنگ طوسی بودند و شلوار پارچه ای مشکی و پیراهنی سفید که استیناش تا روی ارنجش اومده بودن و جلیقه ی مشکی رنگی که پوشیده بود استایلش و تکمیل میکرد.


با حس اغوش گرمی از افکارش بیرون اومد، چقدر دلش برای هیونگش تنگ شده بود. چند سال از اخرین دیدارشون میگذره؟به جز صحبت های تلفنی چیزی از هم نسیبشون نمیشد. همش با خودش میگفت اگه چان اونجا قطعا نمیذاشت بلایی سر دونسنگش بیاد. وقتی حس کرد داره له میشه اروم به شونه هیونگش ضربه زد: اه..هیونگ...خفم کردی..اول کاری داری میکشیم

چان با شرمندگی به عقب رفت به صورت فلیکس خیره شد تغییرات و به وضوح میدید چقدر بزرگ شده بود.هنوزم عذاب وجدان داشت که دونسنگش و تنها گذاشته بود. چان شاهد بزرگ تر شدن پسر نبود استایلش هنوزم بهش ثابت میکرد این فلیکس همون فلیکس ۸ سال پیشه لبخند نیمه جونی زد : ساکت شو بچه..میدونی چند وقته ازت خبر ندارم..چند وقته ندیدمت..خدایا خیلی بزرگ شدی ولی هنوزم مثل جوجه.. منظورم اینه مردی شدی برای خودت..

چند بار به شونه پسر کوچیکتر زد و لبخنده معروفش بر چهره اش اشکار شد و خنده کوتاهی کرد بازم چال گونه اش بولد تر همیشه به نظر میرسید.فلیکس لبخند خجلی زد : حق با توئه..خیلی گذشته

ما بین گفت گوی این دو نفر هیونجین تنها کسی بود که با چهره ای آروم ولی در درون عصبی به دو نفر رو به روش خیره میشد درسته انتظار آغوش گرم نداشت اصلا انتظار خاصی نداشت حقش بود ولی این نادیده گرفتن شدن چیزی نبود که هیونجین بخواد بهش عادت کنه.قلبش درد میکرد، دلتنگ بود دلتنگ پسر کوچیکتر ولی جرئت نداشت رفع دلتنگی کنه.

صورت فرشته ی رو به روش میدرخشید. کک و مکای روی صورتش هنوزم براش زیبا بودن لبای سرخش، هیچوقت نتونست طعمشون رو به خوبی بچشه. با استایلی که زده بود بچه تر از هر موقعه ای بنظر میرسید همون فلیکس ۱۷ سالگی با این تفاوت که موهای بلند و بلوندش حالا کوتاه تر و به رنگ یخی که ریشه مشکی رنگ بود و چشمای اهوییش که بخاطر لنزش به رنگ اقیانوس دراومده بودن و سایه روشنی که به چشماش زده بود پسرکوچکتر خیره کننده تر میکرد.

فلیکس به راحتی سنگینی نگاه های هیونجین و روی خودش حس میکرد تو حالت عادی این فضا براش عذاب آور بود و این نگاه ها حالشو بدتر میکرد نگاهی به هیونگ خوشحالش انداخت تا حواس خودش رو پرت کنه و نذاره هیونجین کنترل مغزش و به عهده بگیره:"میتونیم بشینیم..؟"
با سوالش چان تازه یادش افتاده بود دونسنگشو سر پا نگه داشته شرمنده سرشو تکون داد و با دست به صندلی رو به روی هیونجین اشاره کرد: اینجا بشین..تا بگم برات نوشیدنی بیارن حتما بعد این همه ساعت پرواز خسته شدی وایس....

حرفش هنوز کامل نشده بود که فلیکس وسطش پرید، این دیگه زیادی بود تنهایی اونم تو یه مکان با هوانگ هیونجین!غیر ممکنن بود این مساوی با مرگش میشد تازه تونسته بود به اعصابش مسلط بشه: اوه..نه..هیونگ لطفا..نیاز نیست..وقت برای این کارا هست بهتره درباره ی موضوعی که بخاطرش اینجا اومدیم حرف بزنیم

حین حرفش بازوی چان و گرفته بود اروم با دستای ظریفش فشرد که این هم از چشمای هیونجین دور نموندن و باعث مشت شدن دستاش شد.
چان خوب منظور حرف پسر و میدونست پس به باشه ی کوچیکی اکتفا کرد فلیکس بازوی چان و از حصار دستاش خارج کرد و پسر بزرگتر سمت میز برگشت و نشست پشت سرش پسر کوچیکترم روی صندلی مورد نظر نشست و سعی حضور نفر سوم و نادیده بگیره. نمیتونست در کنار هیونجین موضوعی که بخاطر ش به کره اومده بود و بگه پس ترجیح داد سکوت کنه تا چان حرفش و بزنه و بعد از اتمامش تنهایی با هیونگ صحبت کنه و ازش کمک میخواد.
رشته افکارش با شنیدن صدای هیونجین برید: الان تکمیل شدیم..اگه رضایت میدین بفرمایید چه اتفاقی افتاده
هیونجین حین برداشتن کاپ قهوه اش و نوشیدن جرعیی از کافیش گفت و چان نفس عمیقی کشید.

فلیکس نیم نگاهی به پسر رو به روش انداخت، با هربار دیدنش یاد اتفاقات گذشته میوفتاد و التماسایی که میکرد و الان‌توی ذهنش پلی میشدن. دردناک بود. چان مضطرب به دو پسر نگاه میکرد در ذهن هر سه آشوبی بود که فقط خودشون خبر داشتن. چان سعی کرد سکوت عذاب اور بینشون و بشکونه و کل انرژیش و برای حرفی که میخواست بزنه جمع کرد اون‌حجم از اطلاعاتی که دستش رسیده بود به قدری سنگین بود که به سختی میتونست به زبون بیارش: اون برگشته..بعد ۸ سال..اومده کره ...دقیقا کنار گوشمون


ترجیح داد که سریع بره اصل مطلب تا به بقیه کمتر شوک وارد شه. هیونجین سوالی به دوستش خیره شد مردد کمی به جلو خم شد ولی سعی کرد اضطراب از صداش قابل تشخیص نباشه و بی تفاوت باشه: کی..رو میگی؟

با حرف چان و سوال هبونجین، فلیکس ضربان قلبش بالا رفت و دستاش عرق کردن و نفساش نا منظم شدن دعا میکرد چیزی که توی ذهنش رو نشنوه. هنوز آمادگی رو به رو شدن با اونو نداشت..هر لحظه به حمله ی عصبیش بیشتر نزدیک میشد.چان به شکلی میخواست اوضاع و بهتر به عهده بگیره؛ ولی با شکست مواجه شد. حال بد هر دو مخصوصا فلیکس و میتونست به راحتی ببینه.

نفس عمیقی کشید و لب باز کرد: لی..مینهو ..اومده به سئول..و..خب من نگرانتم..و میخوام این قضیه رو ..

با اتمام حرفش قهوه ی پرید توی گلوی هیونجین و برای چند لحظه پشت سرهم سرفه میکرد و باعث شد حرف چان نصفه بمونه و نیازمند اکسیژن رو درون ریه اش می بلعید.باورش نمیشد.

شوکی که حرف بهش وارد کرده بود رو نمیتونست هضم کنه یعنی چی برگشته؟چرا برگشته؟قصدش چیه؟چیزایی که به سمت مغز بیچاره ی هیونجین هجوم اوردن و هر ثانیه بدتر میشد ولی غوغایی که درون هیونجین بود از چشم دو فرد دیگه پنهون بود.

پسربزرگتر توی پنهون کردن احساساتش مهارت زیادی داشت و بعد از رفتن فلیکس بیشتر از قبل روی این موضوع کار کرد و بحث مهم این بود،ریشه مشکلاتش برگشته همه ی بدبختیاش از گور اون فرد بلند میشد همه چیزایی که از دست داد بود هرچیزی حتی "عشقش" .

با بلند شدن قهه قهه ای توی اتاق رنگ از رخسار دو فرد پرید. هردو داشتن به یک سمت نگاه میکردن درسته اون کسی که بلند میخندید کسی جز "فلیکس"نبود.

فلیکس بار دیگه ام به وجود خدا شک کرد، چجور خدایی بود که هیچوقت به دادش نمیرسید و فقط اسمش بود؟اینا بدبختی کدوم گناهش بودن، پدر و مادرش و گرفت، دوستش و عشقش و از دست داد دیگه چی‌میخواست؟یه جون ناقابل؟ همین‌الانشم به زور زنده بود.

هیونجین بعد از متعادل شدن نفسش کاپش رو روی میز گذاشت و با ریاکشنی که از فلیکس دید نگران به جلو خم شد.

چان ترسیده از جاش بلند شد انتظار هر واکنشی از پسرک رو داشت عصبانیت، داد و یا حتی شکستن و داغون کردن وسایل اینجا اما این زیادی بود با صدای بمش فلیکس و مخاطب قرار داد : هی فلیکس خوبی؟
_ لیکس..حالت خوبه؟؟

دومین صدا،صدای هیونجین بود که همزمان با چان توی اتاق بزرگ اداره پخش شد. هیونجین کنترلی روی حرفش نداشت نمیتونست پسر و نادیده بگیره نه اینکه نخواد فقط چون دوست نداشت پسر کوچکتر اذیت بشه و آسیب ببینه. قهه قهه های فلیکس شدت گرفتن و به ظاهر اشکی که کنار چشمش بود و پاک کرد: وای..چقدر ناجی داشتم و نمیدونستم....

دستشو روی دلش گذاشت و سرفه ی ارومی کرد. هنوزم اون اسم منفور توی مغزش درحال پلی شدن بود و به چان که ایستاده و هیونجینی نگران خیره نگاش میکنه نیم نگاهی انداخت.هنوز هم اسمی که هیونجین باهاش اون و مخاطب قرار داده بود گوشش و بازی و قلبشو قلقلک میداد اما با یاد آوری حضور کسی که چان تاییدش کرده از جاش بلند و رو به چان کرد.

قفسه سینه اش از شدت عصبانیت بالا و پایین میرفت و چشماش به رنگ سرخ دراومدن و داد بلندی کشید: نمیدونم چی باعث شده با خودتون فکر کنین حق اینو دارین منو از استرالیا از کارم و زندگیم بکشونین اینجا که فقط بهم بگین اون اشغال عوضی برگشته..برگشته که برگشته. بازم میخواید منو درگیر اون هیولا بکنین؟این دفعه جونمو بگیره خوشحال میشین؟دلیل تنفرتون چیه هاااا؟؟
صداش بمش بلند تر شد و هیونجین و چان و لرزوند هیچکدوم پسر کوچیکتر و تاحالا به این شکر عصبی ندیده بود.

فلیکس پوزخندی زد و ادامه داد: نکنه اینبارم میخواد یه گند دیگه به زندگیم بزنه باز کی میخواد گولشو بخوره شما؟ اوه یادم رفته بود فکر کنم این دفعه خودتون شخصا حکم اعدامم و بدین..بالاخره آقای هوانگ رشته اشه..شایدم میخواین براتون بکشمش ؟به هرحال میگین اون‌یه قاتله یکیو کشته خب اینم میتونه ..؟
بغض داشت خفه اش میکرد ولی نمیتونست ضعیف بودنشو نشون بده . دستای لرزونش و روی صورش کشید و سعی کرد اروم باشه.
هیونجین ترسیده از واکنش فلیکس قدمی به جلو برداشت تا آرومش کنه و خواست دستش و بگیره که به عقب هول داده شد : حتی ..حتی..فکرشم نکن به یک متریم نزدیک بشی..اگه دستت بهم بخوره خودم میکشمت

قدمی به عقب برداشت، چان‌تو شوک بود و توانایی درک هیچی و نداشت،همه چیز تو یه چشم بهم زدن‌اتفاق افتاد دونسنگ فرشته اش چقدر بی پناه بود چه بلایی سر اون پسر مهربون اومده بود .

هیونجین با دردی که به قبلش وارد شده بود دست و پنجه نرم میکرد. پسر کوچیک بی پناه خودشم میدونست دلیل اصلی وجودش برای اینجا بود درخواست چان نیست ولی بد نبود یکم احساس گناه رو بهشون منتقل میکرد؟اما مطمئن بود تا چند ساعت دیگه قلب مهربونش به خاطر حرفاش میگیره .از همه طرف توی فشار قرار داشت و این‌اخری و نمیتونست تحمل کنه زخمای گذشته درحال سرباز زدن بودن‌ کلافه دستی لایه موهاش کشید حرفای فلیکس برای هیونجین مثل چاقویی بودن که قلبشو تیکه تیکه میکرد حق داشت.هرچقدرم میگفت کم بود.
فلیکس که سکوت هر دور و دید حرفشو ادامه داد: ساکت شدین..درد داره نه؟فکر کنم ریمایندر بدی به خاطرات گذشته داشتین..سُری مِن

با لحن تمسخرآمیز اما با لهجه ی استرالیاییش گفت کم کم داشت آروم میشد و منتظر حرف و ریاکشنی نموند: حتی فکر زنگ زدن به منو نکنین اصلا ..کم زجر نکشیدم خواهش میکنم تمومش کنین..از اولم گذاشتن پام توی کره اشتباه بود ..هر بار بیشتر به این پی میبرم.

بدون حرف دیگه در اتاق و باز کرد و بیرون رفت و دو پسر رو رنجور رها کرد. محکم در و بست با پخش کوبیده شدن در هیونجین از شوک خارج شد و چان کلافه دستی به موهاش کشید، هردوتاشون میدونستن چه بلایی سر فلیکس اومده. اتفاقی که قلب هر آدم عادی و به درد میاورد واقعا زنده بودن فلیکس معجزه است.
چان با پا ضربه ی محکمی به صندلی چرخدار و قهوه ای رنگش زد و باعث پرت شدنش به سمتی از اتاق شد:گندش بزنه..گندش..اه...باید راضیش کنیم پیشه ما بمونه..اون متوجه نیست در خطره...ممکنه هرچیزی بشه

هیونجین عصبی به همراه سردرد شدیدش شقیقه اش رو ماساژ میداد تا یکم از دردش کاسته شه ولی فایده ای نداشت حرفای فلیکس مرور میشدن و هیونجین بیشتر از خودش متنفر میشد. صدای چان زیاد براش واضح نبود که با داد دوباره ی دوستش سر بلند کرد: هی با توئم...هوانگ هیونجین گوشت با منه...نظرت چیه یه چیزی بگی؟دارم دیوونه میشم...خدای من...


هیونجین کلافه از جاش بلند شد  توانایی پنهون کردن احساساتشو نداشت . فقط میخواست تخلیه شه و چه فرصتی بهتر این؟و بلند تر از دوستش داد کشید: ازم میخوای چیکار کنم لعنتی‌..چیکار؟؟؟؟اون حتی توی چشمام نگاه نمیکنه...دیدی چی بهم گفت؟دیدی؟؟؟حتی نمیخواد ریختمو ببینه انتظار چیو ازم داری...برم دنبالش بگم توروخدا نرو و التماسش کنم؟؟؟؟گفت نزدیکش شم میکشم ازم متنفره ..به خونم تشنه اس اگه میدونستم میشه درستش کنم، میکردم..ولی فقط وقت تلف کردنهه!!!



با تموم شدن حرفش یقه ی پیراهنش توسط دستای قدرتمند چان گرفته شدن به شکلی تمام رگای دستش بیرون زده بود و با صورتی سرخ از عصبانیت داد میزد: همه اینا تقصیر خود آشغالته تنها دلیل دوری فلیکس از ما فقط تویی...لعنتی به اسم هوانگ هیونجین...هرچقدرم که پشیمون باشی چیزی درست نمیشه...تو مسبب حال امروز فلیکسی حتی مسبب حال فرداشم باز خودتی..

با هر کلمه ی چان خاطرات برای هیونجین مرور میشدن و مثل یه فیلم از حلوی چشماش میگذشتن گریه های متعدد فلیکس، التماساش و کمکایی که ازش طلب میکرد.

فلش بک ۱۲ جولای ۲۰۱۴*

پسر کوچیکتر با دستای ظریفش به بازوی پسر بزرگتر چنگ میزد و توی دستاش فشار میداد با نگاهی ملتمسانه به چشمای بی حسش خیره شد. قطرات اشک مروارید مانندش از چشمای براقش روی گونه اش میریختن و خیسش میکردن: هیون..هیون باور کن من اینکار و نکردم..تو بهم اعتماد داری نه ؟؟تو میدونی من آزارم به کسی نمیرسه...
فلیکس بیشتر از قبل تقلا میکرد خودش و از دست دو مرد هیکلی آزاد کنه و بیشتر به هیونجین میچسبید.

قلبش درحال فشرده شدن بود، چرا هیچکس حرفش و باور نمیکرد از بقیه انتظاری نمیرفت ولی هیونجین؟باید یه فرقی با بقیه میکرد؟اونم بعد از 12 سال شناخت این پشت کردن مثل یه خیانت نبود؟ چشماش به سرخی میرفتن و صورتش مثل گچ سفید بود اما پسر بزرگتر حتی نیم نگاهی بهش نمینداخت و بدون ذره ای رحم بازوش و از آغوش پسرکوچیکتر بیرون کشید: من تورو نمیشناسم..لی فلیکس مرد ...قبل این کار کثیف مرد پودر شد و دیگه قرار نیست برگرده..


با سرعت عقب رفت و سعی کرد فلیکس و از خودش دور کنه، ضربه ی ارومی به شونه اش زد و باعث شد بدن سست و ظریف پسرکوچکتر روی زمین بیوفته قلبش یکم درد گرفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره.

فلیکس ناباورانه هردو دستش رو روی زمین گذاشته بود به کاشی زیر پاش چنگ میکشید و سعی میکرد لرزش لباشو کنترل کنه ولی موفق نبود و اشکاش سرازیر میشدن.دو مرد هیکلی بازوهاشو سفت گرفتن و از روی زمین بلند کردن، همه با حالت چندشی بهش نگاه میکردن از خودش متنفر بود از این حقارت متنفر بود دوست داشت همین الان میمرد ولی این صحنه رو نمیدید آرزو میکرد دیشب سالم از اون خونه بیرون نمیرفت حداقلش این روی هیونجین و نمیدید احساس شرم میکرد زمانی عاشق این فرد بوده. حرفای تحقیر آمیز بقیه دانش آموزا بهش میرسید و قلب کوچیکش بیشتر فشرده میشد :اون یه دیوونه اس

_ حتی لیاقت مرگم نداره..باید با درد جون بده..

_تیمارستانم براش کمه..رسما باید بمیره یه آشغال دیگه از این جهان پاکشه



گاهی به این نتیجه میرسید برای چی باید اینجا باشه اصلا چرا باید بدنیا می اومد و پشت سرهم عذاب میکشید.این چند وقت به قدری اذیت شده بود که گاهی به خودکشیم فکر میکرد.


به زور سر پا ایستاده بود یونیفرم تیره رنگش تماما خاکی شده بود موهای بهم ریخته و پریشونش که توی صورتش پخش شده بودن و دستای زخمیش که بخاطر افتادن متعددش شکل گرفتن. سوزش سیلی که به گونه اش خورد رو دوباره حس میکرد. هیونجین با دیدن بلند شدن فلیکس نیم نگاهی بهش انداخت و فلیکس با پوزخند عصبی جدی به چهره اش خیره شد و سعی کرد کنترل اشکاشو به عهده بگیره و کاملا موفق بود با صدای گرفته و بمش گفت: برای خودم متاسفم که به عوضی مثل تو دل بستم.. پشیمون میشی هوانگ..پشیمونت میکنم..یه روزی میرسه که به پام میوفتی و برای بخشش بهم التماس میکنی اما فلیکسی نیست که بهت گوش کنه...


با صدایی که از بین جعمیت میومد، صدایی به غیر از صدای هیونجین و فلیکس باعث همهمه ای شد: مطمئن باش تو خوابتم همچین اتفاقی نمیوفته شک دارم قاتلی مثل تو حتی بتونه از طناب دار جونه سالم بدر ببره
قامت پسری که با یونیفرم مدرسه و موهای خرمایی و چشمای بادمی رنگ و پوزخندی که کنار لبش جا خوش کرده بود ظاهر شد.

فلیکس با شنیدن صدا نگاهش رو از هیونجین که بهش توجهی نمیکرد، گرفت و به اون فرد داد.باید حدسش و میزد، همه چی زیر سر اون بود ولی چرا؟هیونجین چرا گولش و خورد؟

مامورا حلقه اشون و دور بازوی پسر دبیرستانی محکمتر کردن و بدون اینکه اجازه ای به پسر برای درک محیطش بدن سمت بیرون مدرسه کشیدنش.تنها یه جمله بود که توی مغز هیونجین رژه میرفت"متاسفم برای روزی که به تو دل بستم"معنی این جمله چی بود؟یه اعتراف ؟یعنی ممکن بود اشتباه کرده باشه؟وسط افکارش مدام صدای جیغ و داد فلیکس میشنید که تقلا میکرد از دست مامورا آزاد بشه ولی کسی نبود که به کمکش بره...

..
*پایان فلش بک ۱ اگست ۲۰۲۲
همینجور که شونه هاش توسط چان تکون میخوردن به خودش اومد، غرق خاطرات گذشته بود خاطراتی که با فکر کردن بهش بیشتر از خودش متنفر میشد.آرزو می کرد زمان به عقب برگرده و بتونه اشتباهاتی که در حق اون فرشته کوچولو انجام داد رو جبران کنه ولی حیف قادر به این کارم نبود.

دستای چان و از یقه اش و کنار زد و با بغضی که توی صداش معلوم بود زمزمه کوتاهی کرد البته بعید میدونست به گوش دوستش برسه: من ...من حتی لیاقت ندارم کنارش باشم..لیاقت ندارم اسمش و به زبون بیارم..من ..م..

حرفش با قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین اومد نصفه موند و دستشو روی سینه اش گذاشت و مدام‌ فشارش میداد تا قلب یکم اروم بگیره: اشتباه کردم..ولی چه فایده ای داره..نداره..اون حق داره تا اخر عمرم ازم متنفر باشه..

چان با دیدن وضعیت هیونجین توی یه چشم بهم زدن عصبانیتش فروکش کرد و از میز دور شد و سمت پسر کوچکتر رفت و توی آغوشش جاش داد با اینکه تفاوت قدی زیادی داشتن ولی سر پسر رو روی شونه اش گذاشت تا راحت تر بغلش کنه.میدونست زیاده روی کرده پسر مقابلشم به اندازه کافی ناراحت بود ولی ورود دوباره اون فرد ترس به دلش انداخت، اشفته اش کرده بود اروم و قرار نداشت و میترسید دونسنگاشو از دست بده.

کی میدونست نقشه بعدی اون پسر چیه..؟شاید ایندفعه واقعا قصد کشتن یکیشون و داشت..؟

...

درد..تنها چیزی که حس میکرد، صحنه های دوباره براش تداعی میشدن..ماموران پلیسی که دورش و گرفتن و بهش اشاره میکردن که تسلیم بشه..سیلیی که از زنی غریبه خورده بود و تنها چیزی که میفهمید دادی بود که از سمت اون زن میومد:" تو قاتلی..تو‌.تو دختر منو کشتی!!" و جیغ و دادی که میشد و بازم کشیده های متعدد..نگاه سرد هیونجین...دستبندهایی که به دستش زده شدن..
حرفای آزار دهنده و احساس تنهایی که کل وجودش و گرفته بود..خنده های آزار دهنده پسره ی تازه وارد و متلکایی که بهش میشد..مکانش به سرعت تغییر کرد و صدای موزیک همه جارو پر کرده بود پسرایی که با لباسای توری و آرایش های غلیظ روی صحنه میخوندن..شرابایی که سرو میشد و بوی دراگی که همه جارو کرده بود و باعث میشد احساس خفگی کنه..بازم اونجا..نه‌.نباید برمیگشت به این جهنم حاضر بود صدسال تو اون زندان بپوسه ولی به این جهنم برنگرده.

با تکونی که بهش میخورد و اسمش که مدام توی گوشش پیچیده میشد چشماشو باز کرد، دستایی که به بدنش میخوردن که احساس بی ارزش بودن میدادن قطرات عرق از روی پیشونیش پایین میرختن و گونه های خیسش نشون دهنده اشکاش بودن که بی امون سرازیر میشدن: _فلیکس...فلکیس‌‌..خوبی؟بازم کابوس دیدی؟..بیدار شو...من اینجا...چشماتو باز کن...

با کشیده شدنش تو آغوش گرمی چشماشو بست و دوباره شروع به اشک ریختن کرد و به یقه ناجیش چنگ زد قلبش به شدت درد میکرد دوباره اون و دیده بود بازم همه اون‌صحنه های نفرین شده: جی..جیسونگ ..بازم اومد..اومد توی خوابم..بهم خندید ..میخواد منو بکشه...

جیسونگ بیشتر پسر کوچیکتر و توی آغوشش فشرد و سعی میکرد بغضش  و قورت بده باید قوی می بود باید عادت میکرد این وضعیت هرشب فلیکس بود ولی حالا با برگشت اون همه چیز بدتر میشد. پسر کوچیکتر همه چیز رو براش تعریف کرده بود از دیدن دوباره هیونجین گرفته تا برگشت ابلیس زندگیش خوشحال بود پسرک و تنها به سئول نفرستاده بود اون کنارش بود تو این ۸ سال همیشه کنارش بود همدمش بود و راز دارش کسی نمیدونست پشت اون دکتر سرد و مغروری که صدها ادم از پزشک قانونی گرفته تا بیمارستان ها و دادگاه و هرجای دیگه ازش  حساب میبرن و چهره ای جدی داره کسی جز سایه ی یه بچه ی کوچیک زخم دیده نیست که‌روحیه بسیار لطفی داره و به راحتی قلب کوچولوش میشکنه.

بیاد میاورد شب هایی که نمیخوابید تا پسر توی آغوشش بخوابه، شب هایی که مجبور میشد به فلیکس آرام بخش تزریق کنه تا یکم آروم بشه.

با نوازش آروم موهای پسرک سعی کرد حرفاش رو بزنه: فلیکس‌‌ کوچولو من..ببین ..من اینجام..هیچوقت ترکت نمیکنم ..قول میدم..تا کنارتم کسی حق نداره بهت اسیب برسونه

لرزش چشم توی بغلش آروم تر شد و صدای هق هق پسرکوچکتر به گوش نمیرسید سرشو غم کرد تا صورت پسر و ببینه با چشمایی خیس به نقطه ای از اتاق خیره بود ولی هنوزم بدنش بخاطر کابوسی که دیده بود میترسید. جیسونگ با ندیدن جوابی از جانب فلیکس تصمیم گرفت خودش بحث و ادامه بده: فلیکس..قشنگه من..گوش کن بهم..اونا دیگه قرار نیست بلایی سر تو بیارن..حتی نمیتونن نزدکیت بشن هرچیم بشه من کمکت میکنم تا وقتی زنده ام به کارم ادامه میدم قول..بهم اعتماد داری نه؟

پسر کوچیکتر که با دقت به پسری که توی آغوشش بود گوش میداد با پرسش سری تکون داد و عطرشو وارد ریه هاش کرد: اوهوم..
جیسونگ لبخندی زد و پسر و بیشتر نوازش کرد و بوسه کوتاهی روی پیشونیش کاشت: میخوام باهات حرف بزنم..درباره ی یه موضوعی میتونی؟

پسرک سرش و بالا برد و آغوش جیسونگ بیرون اومد و اشکاش رو پاک کرد و سر تکون داد منتظر شد ادامه حرف رو بشنوه که جیسونگ به حرف اومد: ولی اینجوری نمیشه..بهتره بری یه دوش بگیری و لباساتو عوض کنی من تو بالکن منتظرتم باشه؟


بعد از اتمام حرفش بوسه ای روی چشمای فلیکس کاشت و بلند شد، فلیکس احساس سبک تری میکرد و نفس عمیقی کشید و به سمت حموم رفت.وقتی وارد حمام شد لباساش رو دراورد و به دیوار سرد حمام تکیه داد و توی فکر فرو رفت.از جیسونگ ممنون بود که کنارشه تا اخر عمرشم نمیتونست کارایی که براش کرده رو جبران کنه.هیچکدوم شاید اگه جیسونگ نبود فلیکسم نبود؟شایدم الان توی زندان بود و می پوسید؟وقتی جیسونگ کنارش بود قلبش گرم میشد ولی آیا این گرم شدن با زمانی که کنار هیونجین بود برابری میکرد؟؟جوابی نداشت..


..

بعد از یک ساعت حمام کردنش و پوشیدن یه شلوارک جین و تیشرت سفید و بهم ریختن موهای بلوند توی صورتش از اتاق بیرون و سمت بالکن حرکت کرد کل مدت ذهنش درگیر صحبتی بود که جیسونگ درباره اش گفت، با ورودش به به بالکن پسر رو که با استایل کاملا سفید، شلوار و پیراهن سفید که دکمه استیناشو باز گذاشته بود و قفسه سینه اش که به خوبی برجسته بود و موهای مشکی و مژ دارش اون رو دقیقا شبیه فرشته ها میکرد. جیسونگ رو دید که همراه آب پرتقالی که دستش داره به درخت ها و دشت هایی که اطرافشون بود نگاه میکرد.این خواسته ی فلیکس بود که میخواد خونشون دور از شهر باشه دور از اون ادما و دود الوده ماشین ها. فضا حس خوبی به فلیکس منتقل میکرد و باعث ایجاد لبخند  کوچیکی کنار لباش شد و روی صندلی کنار جیسونگ و نشست.

پسر بزرگتر یکم از آب پرتقالش خورد و سمت فلیکس برگشت و لبخند معروفشو زد: بهتر شدی؟

فلیکس سری تکون داد: اره بهترم..درباره ی چی میخواستی حرف بزنیم

جیسونگ نگاهی به لیوانش انداخت و مکث کرد راجع به چیزی که میخواست بگه مطمئن بود اما میترسید از واکنش فلیکس میترسید ولی لب باز کرد: واقعا نمیخوای بدونی چان ازت چی میخواست؟؟

انتظار هر واکنشی رو داشت ولی بازم دور از محاسباتی که کرده بود ریاکشن داد: چرا باید بخوام؟تازه از اون لجن نجات پیدا کردم نیازی با پای خودم برم توش؟؟

جیسونگ مکثی کرد: ولی گوش دادن بهش ضرر نداره..دور از اون تو برای پیدا کردن...
ولی با پخش شدن صدای تلفن خونه ادامه حرفش و خورد،بلند شد که جواب بده ولی فلیکس جلوشو گرفت: خودم جواب میدم
بعد از اتمام حرفش فلیکس از جاش بلند شد و نفس راحتی کشید خوشحال بود بحث ادامه پیدا نکرد.تلفن رو از پیشخان برداشت و تماس رو برقرار کرد
_الو..؟

با صدایی که شنید اخم روی پیشونیش شکل گرفت.
_اوه..لی فلیکس..خیلی وقت صدای خوشگلتو نشنیدم..

با پیچیدن صدای فرد پشت گوشی ناخوداگاه دستاش مشت شدن و با لحن عصبی جواب داد

_سئو چانگبین عوضی..!


{Mandatory Game, Ongoing}Where stories live. Discover now