خلاصه چند پارت قبل.
فلیکس بعد از اینکه مینهو تهدیدش کرد که مدارکی که میخواد و براش بیاره ، مجبور شد نقش بازی کنه که هیونجین و بخشیده. وقتی برمیگرده خونه با چیزای عجیب تری رو به رو میشه. متوجه میشه چقدر هیونجین و دوست داره و به خیانت سونگمین پی میبره. واقعیتی که سونگمین برای مینهو کار میکنه. جونگین برخلاف دستور مینهو برای بار دوم و سوم بهش مواد تزریق میکنه درحالی که مینهت نخواست! برای دوز سوم مینهو سر میرسه و بعد از کشتن دو بادیگارد جیسونگ و به اتاق خودش میبره. جیسونگ که توی حال خودش نبود و در نعشگی به سر میبره مینهو رو میبوسه و فردا صبحش خودش و لخت توی اتاق پیدا میکنه.
چانگبین با فهمیدن اوضاع منتظر میمونه مینهو بره و جیسونگ و حمام مییره و سعی میکنه ارومش کنه. جیسونگ از چانگبین خواست برای ثابت کردن خودش از عمارت فراریش بده. چانگبین قبول کرد و اما هیونلیکس.
بعد کیس کوچیکی که توی دفتر داشتن یکی از افسرا به هیونجین خبر میده زن ۳۵ ساله توی محله ای که خواهر فلیکس زندگی میکنه به قتل رسیده.
پایان خلاصه.
پارت ۱۶ (خونه جونگین و چانگبین)
سیلی محکمی به صورتش خورد و باعث شد پسر دست های مشت شده اش رو به پاهاش فشار بده.
سوزش عمیقی حس میکرد، نه برای سیلی ، شاید برای دردی که توی سینه اش بود.
بغضش گلوش میفشرد، اما باید تحمل میکرد.
چاره ی دیگه داشت؟
_مگه بهت نگفتم بهش کاری نداشته باش! به چه حقی ...به چه حقی بهش دست زدی؟؟؟؟چرا بهش مواد دادی؟؟؟
بازم سکوت.
شمار سوالش از دستش در رفته بود؛ اما انگار جونگین قصد به حرف اومد نداشت. میخواست آروم باشه و تا جای امکان عاقلانه رفتار کنه، ولی..نمیتونست!
_چرا لال شدی، لعنتی؟ د حرف بزن.
موهای مشکی پسر و توی دستش گرفت و سرش و بالا برد تا توی چشماش نگاه کنه، با عصبانیت حاوی تنفر غرید.
_اگه نمیخوای جنازه ی برادرت و بیارم، همین حالا حرف بزن!
تن جونگین با اسم برادرش لرزید، اما بازم که فکر میکرد از کارش پشیمون نبود. شاید اگه زمان به عقب برمیگشت، کارش و تکرار میکرد!
با لکنت سوالی که ذهنش و درگیر کرده بود و به زبون آورد.
نمیدونست بعدش چی میشه، تنها میخواست از عذابی داره خرخره اش و میجوئه خلاص شه.
_چ..چرا اون پسر اینقدر برات مهمه؟دوستش داری؟
با پایان حرفش، قطره اشکی از چشمش پایین ریخت. درسته! چیزی که بیشتر دلش و آتیش میزد حس مینهو نسبت به جیسونگ بود.
مینهویی که میشناخت به کسی اهمیت نمیداد، محبت نمیکرد، نگران نمیشد؛ ولی با ورود اون پسر همه چیز تغییر کرد.
مینهو برای چند ثانیه مشتش شل شد، امکان نداشت. چرا باید اون پسر و دوست داشته باشه؟ بیشتر ازش متنفره.
برای چند ثانیه درد خفیفی رو توی قلبش حس کرد.
حتما جونگین دیوونه شده بود! اره!
"من..فقط نمیخوام بلایی سرش بیاد..من با فلیکس قول و قرار گذاشتم"
توی دلش چند بار تکرار کرد،هرچند بهش شک داشت.
از کی تاحالا لی مینهو اینقدر به قولایی که داده، اهمیت میده؟
درحالی که با افکارش درگیر بود بازم چیزی نشون نداد و دوباره موهای پسر کوچیکتر و کشید.
_خفه شو، نمیتونی با این سوالات مسخره از زیر جواب دادن در بری.
همیشه همین بود، سعی میکرد با زورش حق و به خودش بده.
جونگین میخواست داد بزنه، که خودم خواستم، چون از اون پسر ، از اسمش ،وجودش ،هرچیزی که بهش مربوطه متنفرم.
اما دستایی مردی که دیوانه وار دوستش داشت ، دور گردنش حلقه شدن و احساس خفگی و کمبود اکسیژن تمرکز و از پسر گرفتن.
_بگو لعنتی تا نکشتمت- بگو..بگوووو
اخر حرفشو نعره زد و باعث شد اشکای پسرک سریع تر از چشمای براق و روباهیش پایین بریزه و گونه های برجسته و سفیدش و کاملا خیس کنه.
_پ..پدر خونده..دستور ..داد
درحالی که برای نفس کشیدن دست و پا میزد و تقلا میکرد گفت، دستای مینهو شل شدن و جونگین و به عقب هل داد و پسرک بیچاره نتونست تعدلش و حفظ کنه و روی زمین افتاد.
با ولع اکسیژن و توی ریه هاش میبلعید، دستشو روی گردنش که مطمئن بود جای سرخ انگشتای مرد روش میمونه، کشید.
مینهو داشت دیوونه میشد. چرا اون پیرمرد باید همچین کاری میکرد؟ چی تو سرش میگذشت؟مگه خودش نخواست جیسونگ و بیاره تا فلیکس و تهدید کنن، پس الان؟
هزاران علامت سوال توی مغزش رژه میرفتن که مینهو براشون جوابی نداشت. از طرفی به شدت نگران جیسونگ بود و حس ناشناخته اش بیشتر اذیت میکرد.
_تا..یه مدت جلو چشمام سبز نشو..حتی نمیخوام صدای نحستو بشنوم..
بدوناینکه منتظر جوابی از جونگین باشه از اتاق خارج شد ،پسر ک و توی خونه اش تنها گذاشت. با این حال تا اخرین قدمش به سمت خروجی، صدای شکستن وسایلا رو از اتاق اصلی میشنید .
جونگین آباژور کنار میزش و روی زمین انداخت و صدای شکسته شدن لامپش اتاق رو پر کرد، اما کافی نبود.
هرچی روی میز بود روی زمین پرتاپ میکرد و داد میکشید.
_از خودم متنفرم که عاشق عوضی مثل تو شدم، متنفرمممم.
جمله اخرش و عربده کشید و روی زانوهاش افتاد و دستای خونیش بخاطر شکستن شیشه ها زخمی شده بود،روی صورتش کشید.
…………………………………………………
به سختی آب دهنش و قورت میداد ، دعا میکرد اتفاقی که فکر میکنه برای خواهر نیوفتاده باشه. تازه ریوجین و پیدا کرده بود، نمیتونست به همین راحتی از دستش بده.
اونم بخاطر کی؟مینهو؟
مینهویی که یبار زندگیش و ازش گرفت. الانم میخواست همینکارو کنه؟اون کینه چقدر عمیق بود که همه رو میخواست بخاطرش نابود کنه.
لرزش دستاش قابل کنترل نبود ، فضای ماشین هر لحظه بیشتر براش خفه کننده میشد. هیونجین حین رانندگی کردن سعی میکرد حواسشم به فلیکس باشه.
هنوز نمیخوای بگی چیشده؟_
فلیکس که به زور سعی میکرد بغضش و نگه داره، آب دهنشو قورت داد و لب زد.
فکر..کنم..اون..زن ..خواهرم ..باشه_
با اتمام حرفش ماشین یه دفعه ایستاد و هردو پسر به جلو پرت شدن. خوشبختانه کمربند بسته بودن و اتفاقی نیوفتاد ولی هیونجین هنوز تو شوک حرفی بود که شنید.
با نگران سمت فلیکس برگشت.
منظورت چیه خواهرته؟_
پسر کوچیکتر که به زور خودشو نگه داشته بود دست از تقلا برداشت و قطره اشکی از کنار چشمش پایین ریخت و بلند داد کشید.
_مگه نشنیدی چی گفت؟ گفت صورتشو تشخیص نمیدن. ۳۵ سالشه تقریبا ۱۶۶ سانت قدشه. اونم دقیقا توی محله ی نونام دیگه چه کسی میتونه باشه؟؟؟
نگاه هیونجین بین صورت فلیکس و دستاش میچخریدن چون به طرز غیر عادی دستاش میلرزیدن و هیونجین و وادار کردن که بگیرشون.
خودشم دو دل شده بود که نکنه فلیکس راست میگه.
اما امیدوار بود دروغ باشه و یا یه تشابه مسخره.
_هیس..آرومباش..مطمئنم هیچ بلایی سر خواهرت نیومده..لطفا اروم باش عزیزم...
دست خودش نبود، واقعا نمیدونست چیکار کنه که فلیکسش آرومشه، تنها به بغل کردنش اکتفا کرد و هر از گاهی موهاش و میبوسید تا یکمم که شده بهش احساس امنیت بده. چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا بالاخره فلیکس یکم آروم شد و قبول کرد شاید واقعا اونزن خواهرش نیست. اما امید هیونجینم کم کم کمرنگ میشد چون چندین بار به ریوجین و یجی زنگ زدن ولی کسی جواب نداد حتی جوزف نگهبان عمارتم گفت خبری ازشون نداره.
اما هیونجین قرار نبود اینو به فلیکس بگه!
بعد نیم ساعت راه بالاخره به محل مورد نظرشون رسیدن، همه جا پر از مامور بود و انگاری تازه میخواستن جسد و وارد انبولانس کنن، ولی چرا اینقدر دیر؟
میخواست به فلیکس بگه که بهتره توی ماشین بمونه ولی پسر کوچیکتر زودتر اقدام کرد و از ماشین پیاده شد و سمت پلیسا دووید. همونجور که هیونجین انتظار داشت مامورا جلوی فلیکس و گرفتن تا وارد محل جرم نشه.
و طبق انتظار فلیکس تقلا میکرد که داخل بره.
هیونجین سریع خودشو به معشوقه اش رسوند و توی بغلش گرفتش.
_الان میریم داخل..خونسرد باش.. فقط...میدونم سخته..ولی بهم اعتماد کن
کنار گوشش زمزمه کرد و نفسای نامنظم فلیکس عصبی و نگرانش میکردن. میدونست همینا بخاطر مینهوئه، اون مرد بد ترسی تو دل پسرکش راه انداخته بود و این عمیقا هیونجین و به نابود کردنه مینهو ترغیب میکرد.
کارت شناسناییش و دراورد و به دو مامور نشون داد. دو مامور با شناخت جایگاه هیونجین سریع تعظیم کوتاهی کردن و معذرت خواستن و اجازه دادن هردو پسر وارد بشن .
حالا هیونجین باید وارد ساید جدیش میشد.
سایدی که تنها برای کارش بود.
قتل دقیقا کی اتفاق افتاده ؟_
دو مرد نگاهی بهم انداختن، انگاری منتظر بودن اون یکی جواب دهنده باشه چرا که به شدت از رئیس هوانگ میترسیدن. با اینکه تنها اسمشو شنیده بودن ولی بازم سابقه اش برای به ترس انداختن به دلشون کافی بود.
با نگاه عصبی هیونجین که منتظر جواب بود ، مامور اولی به حرف اومد.
_قتل حوالی ساعت ۷ صبح اتفاق افتاد بود بدن مقتول از سه ناحیه گردن، شکم و قفسه سینه پاره شده بود. خانم کیم سورا صاحب گلفروشی بیول ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه به مرکز تماس گرفتن و خبر پیدا شدن جسد و دادن. هنوز نتونستیم هویت مقتول و تشخیص بدیم چون صورتش کاملا تیکه تیکه شده بود تنها یه حلقه ازش به جا مونده.
فلیکسی که تا الان به نقطه ی نامعلومی خیره بود با حرف مامور سرش و بالا اورد.
مرد خواست بگی که حاوی حلقه ی طلایی رنگی بود و به هیونجین بده که فلیکس پیش دستی کرد و سریع از دستش قاپید. حلقه ی طلایی رنگی که میدید..
حلقه ی ازدواج خواهرش با یجی بود..
این..این...حلقه ی..نونامه..حلقه ی ریوجینه.._
هیونجین حلقه رو از دستای لرزون فلیکس گرفته و با دیدن حکاکی اسم یجی روش متوجه شد پسرش راست میگه.
نفهمید چیشد فقط خودش و دید، درحالی که فلیکس و به زور گرفته که سمت بدن تیکه پاره ی مقتول نره و پسر کوچیکتر مدام داد میزد و ازشون میخواست بذارن خواهرش و ببینن.
_نه..نه..امکان نداره..نونای من زنده اس...اون..اون نمرده..من مطمئنم...هیونجین..یه کاری کن..یه چیزی بگووو..بگو خواهر من زنده اس..بگو نمیتونن ببرنش..بگو درش بیارن..اون..اون الان سردشه حتما..خودم دیدم..انداخت بودنش تو کیسه..اونخفه میشه!!!!
هیونجین درحالی که سعی میکرد گریه اشو نگه داره همراه فلیکس روی زانوهاش فرود اومد و پسرک و توی بغلش فشرد و دستاش و گرقت تا به خودش اسیب نزنه
_لعنتیی..میگم یه کاری کن..خواهرم و نجات بده.. بگو بیارنش بیرون..ب..بگو
پسر بیچاره از گریه صداش گرفته بود و دماغش توی سرما سوزان به رنگ سرخ میرفت ولی بازم حاضر نبود بلند شو و زیر لب اصوات مختلف میگفت.
هیون..ریوجین و ..بیار..بگو بیارنش.._
دو مرو مامور که اونجا بودن و صلاح نمیدونستن خودشون و به رسیدگی بقیه کارا مشغول کردن که یکیشون با یاداوری چیزی پاکتی و از جیبش دراورد و سریع سمت رئیس هوانگ رقت.
میدونم ..شاید وقت مناسبی نباشه ولی اینو کنار جسد پیدا کردیم_
هیونجین با شنیدن حرف مرد سرش و بلند کرد و با دیدن پاکت سریع اخم کرد و گرفتش زیر لب تشکر کرد. خوشبختانه فلیکس به قدری درگیر فکر کردن به خواهرش بود که متوجه کاغذ توی دست هیونجین نشه.
پسر با دیدن نوشته ی نامه اخماش توهم رفتن و سریع مچاله اش کرد و توی جیب کتش فرو کرد. امکان نداشت
نمیذاشت به همین راحتی فلیکسش و از دستش بره. باید یکاری میکرد. باید صاحب اون نوشته رو پیدا میکرد هرچند میشد یه حدسایی زد.
_فلیکس ..بیا بریم..نمیتونیم اینجا بمونیم
دستشو روی پهلوی پسر گذاشت و سریع کرد بلندش کنه و درحالی که به خودش فشرده بودش سمت ماشین بردش. فلیکس به قدری بی حال بود که متوجه نشه دور و اطرافش چی میگذره. فقط میدونست همین که هیونجین کنارشه بهش احساس امنیت میده.
و اما مینهو...
شعله های نفرتش هر لحظه بیشتر میشدن و میدونست هم خودش هم اطرافیانش و میسوزونه.
……………………………………………
بهتری؟_
خودشم به سوالی که پرسیده بود شک داشت، اما میخواست به جیسونگ نشون بده که حس و حالش براش مهمه. نمیدونست از کی این پسر تو دلش جا باز کرده ولی قلبش عمیقا درد میکشید و به خودش لعنت میفرستاد که چجوری تنهاش گذاشته و نتونست برای محافظتش کاری کنه.
جیسونگ پوزخندی زد و درحالی که به تختش تکیه داد بود و به قرصای توی دستش نگاه میکرد، لب زد.
_اوه، به لطف برادر دیوونه ات نزدیک بود معتاد شم. یه خونخوار منو توی عمارتش به زور نگه داشته. از فلیکسم خبر ندارم. نمیدونم اون بیرون چه اتفاقی میوفته کی زنده اس کی مرده اس. دیشب جلوی چشمای خودم دو نفر و کشتن و جسدشون جلوی چشمام بود. اصلا مگه میشه بد باشم؟تازه بعد از یه تجاوز جانانه عین دیوونه ها بهم قرص دادین تا خفه شم.رسما دارم میشم هرزه ی لی مینهو مگه این افتخار نسیب هرکسی میشه؟
خنده ی هیستریکی کرد و یکی از قرصاش و توی دهنش گذاشت و با لیوان آبی که کنار تختش بود سر کشید.
چانگبین که نمیتونست حرفای نیش دار جیسونگ و تحمل کنه از دد فاصله گرفت و روی تخت نشست. واقعا دوست نداشت جیسونگ درباره اش تصور بدی داشته.
_جیسونگ، قسم میخورم من خبر نداشتم جونگین میخواد چیکار کنه. حتی تا صبح نمیدونستم تو..پیشه..مینهو بودی..مطمئن باش اگه بودم نمیذاشتم هیچ اتفاقی برات بیوفته!باورم کن..خواهش میکنم.درضمن من نمیذارم این اتفاق بازم تکرار شه.
جیسونگ که انگار دیگه چیزی براش مهم نبود یه سه تا قرص دیگه رو باهم خورد و به سختی قورت داد. ته قلبش میخواست حرفای چانگبین و باور کنه اما نفرتی که از گذشته ازش داشت ، مانع میشد. هرچند تغییرات چانگبین و دیده بود ولی زجرایی که فلیکس کشید و نمیتونست فراموش کنه.
_اگه میخوای باورت کنم ..برام از فلیکس خبر بیار، ببین کجاست ،چیکار میکنه و مینهو چرا منو اینجا اورده.
چانگبین که فقط منتظر جیسونگ بود با حرفش سریع قبول کرد. کار اسونی به نظر میرسید. میتونست از هیونجین خبر بگیره یا به سونگمین زنگ بزنه. ریسک دومی کمتر بود اگه اینجوری جیسونگ بهش اعتماد میکرد پس انجامش میداد.
مینهو که تمام مدت پشت در بود ،دستش نرسیده به دستگیره مشت شد و عقب کشید. قلب تیر میکشید،درسته به قضاوت شدن از طرف بقیه عادت کرده بود ولی ایندفعه واقعا میخواست خودش و تبرئه کنه. اون به جیسونگ تعرض نکن. دست نزد!ولی کی بود که بی گناهی مینهو رو ببینه؟ همه اونو یه عوضی بی وجدان می دونستن. چرا کسی نمیدید مینهوئم تو زندگیش به اندازه کافی زجر کشیده.
اونم خواهرش و پدرش و جلوی چشماش از دست داد. مینهو فقط میخواست خون پاک خواهرش پایمال نشه. حتی اعضای بدنی که قاچاق میکرد در اصل چیزی نبود که فکر میکردن. اون حتی پدر خونده اش و گول میزد. ادمایی که براش میفرستاد و آزاد میکرد و یا هویتاشون و عوض میکرد و یا از ادمایی که استفاده میکرد که بی کس و کار و سرطانین و قسمتای سالمی از بدنشون و قاچاق میکرد گاهی اوقات قاتلایی که هزاران نفر و میکشتن و مورد استفاده قرار میداد. اما با این حال نمیتونست کارش و درست بدونه .
اما تنها یکم میخواست درک بشه.
اونم خوبیایی توی وجودش داشت!متنها کسی تلاش نمیکرد ببینه. نمیخواست ببینه!
ازار دهنده بود!
سمت اتاقش رفت تا با مشروب خوردن حواسش خودش و پرت کنه غافل از اینکه باعث میشد بیشتر به دیشب و تن شهوت انگیزه، پسرک سنجابی فکر کنه.
فلش بک*(شب قبل)*
پسر کوچیکترم به اندازه خودش مشتاق بوسه بود و با حرکت مینهو روی بدنش ناله ی آرومی ما بین بوسه اشون بیرون میداد و پسر بزرگتر و بیشتر مجزور خودش میکرد.
با قرار گرفت دست جیسونگ روی دکمه های لباس که قصد باز کردنشو داشتن بدون قطع کردن بوسه به پسر کمک کرد و دکمه هاشو باز کرد.
بعد چند دقیقه بوسیدن همدیگه مینهو سرشو عقب برد تا یکم نفس بگیرن و در همیم حین چشمای خمار جیسونگ از خود بی خودش میکردن.
برای اینکه بیشتر افسون اون چشما نشه سرشو توی گردن سفید و بلورین پسر فرو برد و درجا بین دندوناش تیزش گرفتش و با هرگازی که میگرفت پسر زیرش ناله ای از لذت میکرد
شیرینی پوست پسر کوچیکتر بدجور تشنه تر ش میکرد و روی هر بخش از گردنش مارک کمرنگی میکاشت، با به دندون گرفتن پوشت شیریش جیسونگ قوسی به کمرش داد و سرش مینهو رو بیشتر به خودش فشرد.
لذت، تنها چیزی بود که می فهمید انکاری براش مهم نبود کی میبوسش و لمسش میکنه، فقط میدونست بیشتر میخواد.
موهای پسر بزرگ و توی مشتش گرفت و عقب برد تا مماس صورتش قرار بگیره. بدون معطلی لباش و روی لبای خیس و سرخ مرد کوبید. مینهو خوشحال از همکاری جیسونگ دستشو پشت سرش برد و حین دراوردن تیشرت پسر لباش و میمکید و زبون ش و وارد حفره داغ و خیس جیسونگ کرد و باعث شد پسر هوم عمیق بکشه.
مینهو مجبور شد برای دراوردن تیشرت جیسونگ یکم عقب بره و بعد از دراوردن تیشرتش، پسر کوچیکتر مثل تشنه که دنبال آب میگشت خودشو به پسر بزرگتر چسبوند و بوسه ای دیگه رو آغاز کرد تا بلکه یکم سیراب شه.
تن عریان پسر باعث میشد مرد نگهش و ثانیه از افسونگرش نگیره و برای لمس بیشتر مشتاق شه. گاز ریزی از لب پایین پسر گرفت و باعث شد ناله کوچیکی بکنه، دستش روی بدن جیسونگ میرقصید انگاری که درحال کشف پسرک باشه .
جیسونگ با انگشتای زبر و سرد مرد روی تنش بیشتر میسوخت و خواستار لمس های بیشتری بود.
هرناله ی پسرک مستقیم روی پایین تنه ی مرد تاثیر میذاشت و جیسونگ انگار که میدونست از قصد خودشو روی مرد کشید و روی پایین تنه مینهو نشست.
پسر بزرگتر از فشاری که بهش وارد شد ناله ای ما بین ببوسه اشون بیرون داد و موهای پسرک و توی مشتش گرفت و به خودش فشرد و بعد از مکی که به زبون جیسونگ زد . سرش و پایین برد تا دو تیکه سرخی که باز دور براش چشمک میزدن و بچشه.
زبونشو روی نیپله پسر کشید و جیسونگ با حس داغی دور سینه هاش ناله ی بلندی کرد و سر مرد و بیشتر به خودش فشار داد. درسته قبلا رابطه داشت اونم هم با دختر و پسر، ولی این یکی لذتی وصف نشدنی براش داشت .
نیم ساعت بعد مینهو درحالی که به پسر لخت روی تختش نگاه میکرد ،اشک میریخت. نمیتونست! این واقعیت که دوست داشت وقتی جیسونگ اگاهه و با خواست خودش میخواد با مینهو بخوابه نمیذاشت مرد به پسرک دست بزنه.
تا وسطش که رفتن مرد حس میکرد از خودش متنفرِ حس میکرد متجاوزی بیش نیست که از خماری ادما سواستفاده میکنه. میدونست جیسونگ فردا ازش متنفر میشه. حتی الانم احتمالشو داشت ولی باز زودتر جنبید.
به چهره ی غرق خواب پسر سنجابی خیره شد و روش خم شد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ولی قبل اینکه عقب بره قطره اشکی از چشماش روی گونه ی سفید پسر افتاد، اما جیسونگ به قدری خوابالود بود که متوجه چیزی نشه.
دستشو زیر زانوی جیسونگ برد و بلندش کرد و درست روی تخت گذاشتش و پتو رو روش کشید تا یه وقت سردش نشه. بعد از بستن زیپ شلوارش بسته سیگاری از روی میز بداشت و بعد از روشن کردن یکیش بین لباش بردش و با وارد شدن نیکوتین توی رگاش اهی از لذت کشید .
نگاهی به ساعت که نشون میداد ۵ صبحه ، انداخت. سمت تراس رفت و گذاشت باد سرد به بدنبرهنه اش بخوره. انگاری میخواست اینجوری لمس شدنش توسط دستای پاک جیسونگ و پاک کنه.
با پیامی که به گوشیش اومد از افکارش بیرون اومد و به پیام پدرخونده اش نگاه کرد.
"خواهر لی فلیکس الان دست منه،حواست به خودت باشه. ممکنه اون پسر بیاد سراغت"
اون لعنتی داشت چه غلطی میکرد...
هایی من بالاخره بعد مدت ها اپ کردم و متاسفم بخاطر این تاخیر. میدونم اگه الان بگم نظر بدین میگین بعد این همه مدت ام کردم بعد نظرم میخوام..اهم خلاصه که خودتون میدونین چه شرایطی داریم و مدرسه و اینا باعث شد یکم اختلال پیش بیاد ولی سعی میکنم از اینبه بعد زودتر آپ کنم
و اینکه من نتونستم ادیت بزنمش دیگه جایی بد نوشته شد به بزرگیتون ببخشید.
بازم خوشحال میشم نظرتون و بدونم و مرسی که حمایت میکنین.
YOU ARE READING
{Mandatory Game, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Mandatory Game ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance , Crime, Mystery ,Angst ,Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: reibhw ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Saturdays