part 12

213 31 3
                                    



(We fell in love in Octobrr – girl in red)
با برخورد باد سرد به پوست سفیدش، بدنش لرزید . تکون خورد و کشی به کمرش داد. بخاطر تیشرتی که پوشیده بود بیشتر از قبل سردش شد و با دیدن پنجره باز متوجه ی منبع سرما شد. 
خواست تکون دیگه ای بخوره که نگاهش به مرد کنار ش افتاد. هیونجین کنارش خوابیده بود؟اونم روی یه تخت؟ بیشتر به اطراف نگاه کرد حتی اتاقم براش آشنا بنظر نمیرسید. 
یکم مکث کرد و نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه داد.اتفاقا مثل فیلمی از جلوی چشماش گذشتن.
از خونه ی مینهو گرفته تا بیهوش شدنش و حرفای هیونجین.
حتی‌اگه میخواست فکر کنه حرفای هیونجین و توی خواب شنیده با دیدن پسر کنار خودش به واقعیتش پی میبرد. 
درسته، شاید فلیکس، هیونجین و کامل نبخشیده بود ولی یونگ بوک همون شب که بین آغوش فرشته ی نجاتش، هیونجین گیر افتاد بود کاملا بخشیدش. 
همون شب یونگ بوک به قلبش اجازه داد بیشتر عاشقی کنه و بیشتر عشق پاکشو رشد بده. 
باید به فلیکسم این اجازه رو میداد؟
میتونست؟
بغض گلوش و فشار میداد و چشماش پر از اشک‌ شدن و دستشو جلوی دهنش گذاشت تا هیونجین و بیدار نکنه.

حرفای مینهو مدام براش تداعی میشدن.
چجور میتونست همچین کار وحشتناکی و با معشوقه اش بکنه؟ 
اونم حالا که فهمید پسر بزرگترم بهش حس داره؟

اونم بعد شنیدن حرفاش و طلب بخشش میتونست از لحنش و قطرات اشکی که روی دستش میریخت متوجه بشه حرفای هیونجین از ته دل و کاملا صادقانه اس. 
میخواست پسر و درک کنه و خودش و جاش بذاره. 
به چهره ی غرق در خواب هیونجین نگاه کرد. 
موهای بلوندش روی پیشونیش ریخته بود ، چشمای بسته اش، خال زیر چشم راست و لبای درشت و سرخش تک تکشون قلب فلیکس و میلرزوند و بیشتر عاشقش میکرد.
با دیدن اخمی که توی خوابم از صورت مرد کنار نمیرفت لبخند محو زد و درحالی که قطره اشکی از چشماش پایین میریخت خم شد و بوسه ای روی پیشونیه مرد کاشت.

حتی توی خوابم دست از اخم‌کردن برنمیداری.._

دستشو روی گونه ی پسر بزرگتر گذاشت و نوازشش کرد. اخمای هیونجین کم کم باز شدن و فلیکس راضی از نتیجه اش خودش و نزدیک تر کشید. 
با صدای که بخاطر بغض و گریه ی چند ثانیه قبلش بم تر شده بود، زمزمه کرد:

_یونگ بوک..خیلی وقته تورو بخشیده هیونی..همون موقع که از چشمات پشیمونی و خوند. همون موقع که بین بازوهات گرفتیش و جونش و نجات دادی. 

دیگه براش مهم نبود ممکنه هیونجین حرفاشو بشنوه و یا بیدار شه فقط میخواست خودشو خالی کنه. با تک تک کلماتش دوباره بغضش میگرفت.

_هیونی..میشه توئم منو برای کارای آینده ام ببخشی؟لیکسیت مجبوره وگرنه با هیونیش اینکار و‌نمیکنه. اون هیچ..وقت..با ..کسی...که‌..اینقدر دیوونه اشه...اینکار و نمیکنه...

به اخر جملاتش که رسید هق هق کرد و ادامه داد. میدونست هیونجین امکان نداره ببخشش ولی میخواست امیدوار باشه.

_من فقط میخوام نجاتت بدم..میخوام هیونم و نجات بدم..

دوتا دستشو دور صورت پسر قاب کرد و بوسه ی روی گونه هاش کاشت . بوسه ی بعدی روی چونه اش گذاشت و ادامه داد:


_لطفا بیدار شو و بگو هرکاری کنی من بازم دوستت دارم همونجور که من هنوزم عاشقتم و میپرستمت.لطفا...بغلم کن و اطمینان بده هیچوقت ترکم نمیکنی..

تنها جوابی که گرفت نفس های منظم هیونجین بود. معشوقه اش قصد نداشت ازخواب نازش بیرون بیاد و عشقشو در آغوش بگیره.

با‌اینکه دیدش بخاطر گریه اش تار شده بود ولی لبای سرخ هیونجین توی چشمش میزد. دوست داشت ببوسشون تا یکمم که شده آروم‌بشه. تا یکم اطمینان پیدا کنه خواب نیست و هیونجین واقعا برای اونه.

از فردا باید نقشش و شروع میکرد. میخواست برای اخرین بار واسه ی هیونش پاک باشه و بوسه ی خالصانه روی لباش بذاره.
حتی اگه بیدارهم میشد بازم مشکلی نبود!


درحالی که با انگشت شستش گونه ی سفید پسر و نوازش میکرد لباش و روی دو گلبرگ سرخ پسر بزرگتر گذاشت. با برخورد لباش به لبای شیرین و خواستنی هیونجین نیرویی مثل الکتریسینه وارد بدنش شد و قلبش از شدت تند زدن نزدیک بود بایسته. 
دوباره لباش و بعد از ۱۰ سال چشید. طمعش همونجور بودن شاید شیرین تر ولی همون حس و داشت. همون زیبایی. 

دوست داشت هیونجینم بیدار بود و همراهیش میکرد و تا میتونست رفع دلتنگی میکرد. دوباره با یادآوری گذشته بغض گرفت و عمیق تر لبای پسر و بوسید. سرش و کج کرد و گاز ریزی از لبای هیونجین گرفت که باعث شد پسر بزرگتر ناله ی آرومی کنه و پسر کوچیکتر از فرصت استفاده کنه و با ورود زبون داغش توی دهن هیونجین بوسه رو‌عمیق تر کنه. براش مهم نبود بوسه اش تجاوز به حساب میاد یا نه.
فقط میخواست جای جای دهن هیونجین و فتح کنه‌. بعد از چند ثانیه و تکونی که هیونجین خورد مجبور شد عقب بره. نفسش بخاطر بوسه اشون بریده بود و با ولع اکسیژن و توی ریه هاش میبلعید. نگاهش به هیونجین افتاد که هنوزم خواب و خوابش سنگین تر چیزی بود که فکرش و میکرد.
لبای سرخش که بوسه اشون و لو میداد، فلیکس و خرسند میکرد.
دستشو روی سینه ی هیونجین که بخاطر باز بودن چند تا از دکمه هاش برهنه بود، گذاشت و آروم نوازشش کرد.

نمیخواست به فردا فکر کنه. باید از اخرین دقایقش لذت میبرد و به مردش که خواب هفت پادشاه رو میدید عشق میورزید.

از جاش بلند شد و به آسمون که ابری بود نگاه ‌کرد. نسیم خنکی دوباره به صورتش خورد. الان سرماش کمتر بود ولی میترسید هیونجین سرمابخوره. 
عقربه ها ساعت ۷ صبح رو نشون میدادن ولی ابرا جلوی خورشید و گرفته بودن. انگار آسمونم میدونست چی در راهه.

در پنجره رو به آرومی بست و بعد از چند دقیقه قطرات بارون به شیشه پنجره خوردن و قلب فلیکسم بار دیگه درد گرفت. انگاری فرشته هام داشتن براش گریه میکردن.
سعی کرد ذهنش و ازاد کنه و برای اولین بار توی عمرش توی حال زندگی کنه.
دوباره روی تخت برگشت و جوری خودش و توی بغل هیونجین جا داد که هیچ فاصله ای بینشون نباشه و دستشو روی پهلوش گذاشت. با بیشتر فرو رفتنش توی آغوش پسر لبخندی زد . هیونجین به صورت غیر ارادی روی پهلو خوابید و فلیکس و به سینه اش فشار داد و از استشمام عطر پسر لبخندی زد. 

فلیکس اولش فکر کرد هیونجین بیدار شده ولی با ندیدن‌حرکتی از هیونجین‌نفس های منظمش مطمئن شد اشتباه فکر کرد و با بوسه ای روی سینه ی پسر چشماش و بست و سعی کرد به هیچی‌ جز هیونجینی که توی آغوششه فکر نکنه.

…………………………
(Reflection-The neighbourhood)

با دردی که توی بدنش ایجاد میشد و تیر کشیدن سرش مجبور شد چشماشو باز کنه. به قدری بدنش درد میکرد انگاری که از کوه افتاده و استخوناش درحال متلاشی شدنن. چشماش تار میدیدن ولی میتونست نور خورشید که از پنجره بیرون زده بود و ببینه‌.

گلوش خشک شده و حالت تهوع دست از سرش برنمیداشت. به زور تونست به بدنش تکونی بده و از تختش پایین بیاد. بعد اینکه چند بار تعادلشو از داد با نگه داشتن تاج تخت ایستاد و چند بار پلک رد تا اطراف و بهتر ببینه و اثر کرد.

کم کم اشیا به چشمش میومدن و میتونست تشخیص بده کجاست. بازم توی اتاق دیشب بود تنها چیزی که یاد میومد سوزش سوزن توی دستش بود و بعد آرامشی وصف نشدنی و وخواب.

نگاهی به دستش انداخت. کبودی محوی روش خود نمایی میکردن و جیسونگ هیچ ایده ای نداشت که پسری که اسمش جونگینه چی بهش تزریق کرده.

نگران بود.

به فلیکس فکر میکرد که کجاست.

چیکار میکنه.

متوجه ی غیب شدن‌ جیسونگ شده؟

نمیخواست پسر خودش و درگیر مشکلات جیسونگم بکنه ولی در اصل این جیسونگ بود که وارد باتلاق مشکلات فلیکس میشد. باتلاقی که نمیتونست ازش در بیاد بلکه با هر تلاشش بیشتر توش فرو میرفت.

معده اش میسوخت و مطمئنن اسید معده اش بالا زده بود.

با حس اینکه قراره بالا بیاره دستشو جلوی دهنش گذاشت و دنبال دستشویی یا حمامی چیزی گشت. با باز کردن یکی از دو در اتاق وارد حمام شد و سمت روشویی پرید. 
تمام محتویات معده اش که تنها شامل اسید معده اش میشدن و بالا آورد و مدام عوق میزد که در اتاق باز شد و اسمش توسط فردی آشنا صدا زده شد.

_سنجاب کوچولو..کجایی؟؟

کی جز لی مینهو میتونست با این لقب صداش بزنه؟قطعا هیچکس. نمیتونست جوابشو بده چون رمقی براش نمونده بود و پاهای سستش به زور سعی میکرد خودش و نگه داره و روی سرامیکا نیوفته.

_اهه..پسر..قایم نشو..تو که میدونی نمیتونی ازم فرار..

ادامه حرف مینهو با ورودش به حمام نصفه موند. با دیدن حال خراب پسر چیزی توی دلش تکون خورد. رنگ پسر کوچیکتر پریدا بود و لباش هم رنگ گچ دیوار میزد و لرزش دستاش از چشمای مینهو دور نموند. 

اون لعنتی باید بعد یه روز خوب میشد!

تنها با یبار مصرف کردن به این حال افتاد؟

چشمای دردمند جیسونگ روی صورت مینهو فرود اومدن. حالش خراب بود و نمیخواست به این فکر کنه داره از کی طلب کمک میکنه خواست دهنش و باز کنه که مینهو قدمی نزدیک اومد و سکوت شکست:

_چه مرگته هان؟ابهتت برای اولین ملاقاتمون و کجاست؟

پوزخندی روی چهره ی مینهو جا خوش کرد و بازوی جیسونگ گرفت تا تکونش بده و پسر پاسخ بده. پسر کوچیکتر با حرف مینهو از چیزی که میخواست بگه منصرف شد و سعی کرد بازوش و از چنگال مینهو بیرون بکشه.

_به من دست نزن، عوضی!
همون خشم و توی چشمای اتیشی ولی دردمند جیسونگ میدید. میدونست به کمک نیاز داره و حالش خوب نیست ولی نمیتونست کاری کنه. شایدم نمیخواست؟

مدام به خودش میگفت اون پسر کیه که بخوای براش کاری انجام بدی؟

بعد از مرگ خواهر و پدرش دلیلی برای کمک کردن و احترام گذاشتن به آدما نمیدید. 
اصلا چرا باید به هیولایی مثل اونا کمک میکرد؟

چرا باید بهشون اهمیت میداد وقتی هیچکس به مینهو توجه نمیکرد. 

وقتی توی خون پدر و خواهرش غلت میزد کی نجاتش داد؟کی زنده نگهش داشت؟هیچکس.

نمیخواست مهربون باشه. دنیا ارزش آدمای مهربون نداشت. دنیا ارزش مینهوی کوچیک که عاشق گل ها و گربه و محبت کردن به همه چیز و همه کس و نداشت. 

دنیا نمیتونست وجود آدمایی که آزارشون به مورچه ام نمیرسید و تحمل کنه. 

هیچکس از بدو تولدش بد نیست؟هیچکس از اولش سیاهی وجودش و پر نکرده بلکه سفیدی قلبشون با اشتباهات کوچیک لکه های مشکی به خودش میگیره. کم کم جمع میشه و دایره بزرگی و تشکیل میده. 
اون موقع اس که متوجه میشی که هیچی جز سیاهی تو قلبت نیست و همینم از درون عذابت میده.


مینهو با پوزخندی که سعی در حفظش داشت سریع دستاشو از بازوی پسر جدا کرد به نشونه تسلیم بالا برد و با خنده ی همیشگیش گفت.

_اوه حتما..حالا که اینقدر مشتاقی میتونی توی درد خودت بمیری .

بدون اینکه منتظر واکنشی از جیسونگ بمونه از حمام بیرون زد و جیسونگ و با دردش تنها گذاشت. هیچوقت مکالمه ی درستی بین اون دو پسر شکل نگرفت.

جیسونگ نمیتونست مینهو رو درک کنه و از لحاظیم نمیخواست بکنه!

ترجیح میداد تصور یه قاتل زنجیره ای توی ذهنش و نگه داره! مردی که فقط گرسنه ی قدرته و هرکی سر راهش باشه رو میکشه و تیکه تیکه میکنه.

با سوزش شدید دوباره معده اش دستشو روی شکمش گذاشت و فشارش میداد تا یکم آروم بگیره ولی دریغ از آروم شدنش. 

برای آخرین بار صورتش توی آینه نگاه کرد . پیشونیش از شدت تبی که داشت‌عرق کرده بود و پوستش به سرخی میزد. به روشویی چنگ میزد و زیر لب مسبب حالشو لعنت میکرد.
_ازت متنفرم...لی مینهو..یه روزی ..با دستای خودم میکشمت..انتقام تک تک کارایی که با منو فلیکس کردی و‌پس میدی.

درحالی که نمیتونست به ایسته روی زمین افتاد. میدونست اثرات مصرف مواده نباید معتاد میشد! نباید. 

دلش میخواست بخوابه ولی نمیتونست.

به زور خودشو به دیوار رسوند و بهش تیکه داد. بدنش داغش بیشتر از هرچیز دیگه‌ای اذیتش میکرد که با شنیدن صدای نفر دوم چشمای درد مندی که بسته بود و باز کرد.

_جیسونگ...

جیسونگ براش مهم نبود صدای چه کسیه فقط میدونست اون فرد فرشته ی نجاتشه. حالا که دقت میکرد اون مردی که اسمشو صدا زد چقدر شبیه چانگبین بود.

_پسر..با خودت چیکارکردی..


جیسونگ دیگه نمیتونست حرفا رو به خوبی بشنوه و جوابیم براشون نداشت. 

چانگبین که بعد اینکه مطمئن شد مینهو از عمارت رفته وارد اتاق جیسونگ و با دیدنش توی اون‌وضعیت قلبش به درد اومد سعی کرد به‌این فکر کنه اگه جونگین و توی این وضعیت میدید چی میشد؟ قطعا میمرد. 

نمیخواست بلایی سر اون پسر بیاد. نمیخواست دربرابر بی عدالتی که جلوی چشماش میشه سکوت کنه‌. 

همه چی بعد از ماموریت دو روزه ای که مینهو بهش داد تغییر کرده بود. اولش با جیسونگ توی عمارت رو به رو شد اونم درحالی که برادرش چیزی به پسر تزریق میکرد. همون لحظه قلبش ایستاد. 

برادر کوچیکی که آزارش به کسی نمیرسید داشت یه نفر و معتاد میکرد.

فکر کردن بس بود نباید میذاشت بلایی سر جیسونگ بیاد.


تا دست پسر و گرفت که نبضش و چک کنه متوجه داغیش شد. دستشو روی پیشونی جیسونگ گذاشت. 

اون پسر داشت میسوخت!

دستپاچه به مغزش فشار اورد تا یادش بیاد باید چیکار کنه که جرقه ای به ذهنش رسید. همون کاری که وقتی جونگین تب میکرد و انجام داد. 

تن جیسونگ و که نسبت به بدن خودش ظریف تر بود در آغوش کشید و سمت وان بردش بعد از باز کردن آب سرد یکم منتظر موند تا وان پر شه و مدام به صورت جیسونگ نگاه میکرد. قطرات عرق روی پیشونیش بیشتر میشدن و این چانگبین و نگران میکرد.

میدونست دیره ولی دلش میخواست یکم‌تغییر کنه و کارای گذشته اش جبران شه. ضربه ای که از دونسنگش و رئیسش خورد اونو به خودش آورد. 

میخواست جونگین و از کثافتی که توش گیر کرده بود نجات بده ولی در عوضش باید لی مینهو رو‌پایین میکشید.


بعد از پر‌ شدن‌وان جیسونگ و روی سکو گذاشت و دست به لباساش برد تا درشون بیاره. جیسونگ بین‌خواب و بیداری بود و‌از درد ناله های ریزی از دهنش خارج میشد.
_ب..بهم..دست..نزن..برو کنار..

چانگبین به کارش ادامه داد و آروم زمزمه کرد:

_آروم باش جیسونگ‌‌..میخوام کمکت کنم...قول میدم..

پسر که دیگه نمیتونست کاری جز قبول کردن  بکنه سرش و تکون داد.بعد از چند دقیقه جیسونگ تنها با یه لباس زیر توی آغوش چانگبین بود و پسر بزرگتر توی وان گذاشتش. 

جیسونگ با سرمایی که به بدنش وارد شد حس کرد تو بهشته و دیگه از جهنمی که توش بود بیرون اومده.

چانگبین آب سرد و روی سر پسر میریخت و دست روی بدنش میکشید تا بلکه دمای بدنش پایین بیاد. سعی میکرد تا جای امکان به بدن سفید پسر کوچیکتر نگاه نکنه تا بعدا معذب نشه‌.

چند دقیقه به همین‌منوال گذشت تا بالاخره بعد از نیم ساعت چانگبین تصمیم گرفت پسر و از حمام بیرون بیاره. خوشبختانه به خدمتکار گفته بود برای جیسونگ غذای خوبی درست کنن و به اتاقش بیارن. 

جیسونگ یکم جون گرفته بود و میتونست چند قدم و خودش به تنهایی برداره. بعد از اینکه چانگبین براش لباساشو توی حموم گذاشت جیسونگ گفت خودش میتونه بپوشه و چانگبین منتظر موند تا لباساشو عوض کنه.

چانگبین دمای بدن جیسونگ و گرفت و‌خوشبختانه ۳۶ بود و یعنی کارای چانگبین تاثبیر داشتن. 

غذا رو جلوی جیسونگ گذاشت و با لبخند گفت:

_بهتره بخوری تا یکم جون بگیری

جیسونگ که چاپ استیکشو برداشت و با مرغ توی کاسه بازی میکرد سوالی که توی ذهنش رژه میرفت و‌به زبون آورد.

_چرا بهم کمک کردی؟

چانگبین درحالی که سعی میکرد به چشمای جیسونگ نگاه نکنه زمزمه وار جواب داد:

_میتونی برای جبران کارای گذشتم در نظر بگیریش.

جیسونگ هیچی نگفت و هنوزم سرش درد میکرد. بوی غذا گرسنه ترش میکرد و تصمیم گرفت‌یکم بخوره. 

چانگبین به خوردن پسر رو به روش نگاه میگرد و به طرز عجیبی براش بامزه بود. 

جیسونگ که تمام مدت نگاه چانگبین و روی خودش حس میکرد اخمی کوچیکی روی پیشونیش شکل گرفت.

_هی چرا اینجوری نگام میکنی؟؟نکنه توئم مثل اون مردک مریض جنسیی..چیزی هستی؟

چانگبین خنده ی آرومی کرد و سرشو به دو طرف تکون داد:

_معلومه که نه..فقط بامزه بود همین ..یکم دیگه میگم برات قرص مسکن بیارن تا سردردت کم شه.
جیسونگ هیچ ایده ای نداشت که چانگبین از کجا درباره ی سردردش خبر داره.

_بهم مواد تزریق کردین‌ نه؟

چانگبین اخمی کرد و دستاشو توی جیبش گذاشت.

_من نکردم!حتی نمیدونستم وقتی دیدمت که بهت مواد و زده بودن..الانم اینجام تا کمکت کنم..

_پس فراریم بده

چشمای چانگبین گرد شدن.

_چی؟من نمیتونم اینکارو کنم!خیلی خطرناکه..

جیسونگ پوزخندی زد و دست از غذا خوردن برداشت.

_پس دم از خوب بودن نزن وقتی کار به این راحتی و نمیتونی انجام بدی..حالا برو گمشو و مردن و منو امثال منو ببین و لذت ببر مثل صاحب خون خوارت.
جیسونگ دقیقا دست گذاشته بود روی نقطع ضعف پسر. غرورش!
چانگبین بدون در نظر گرفتن آینده اش درحالی که سمت در میرفت گفت.

_باشه. کمکت میکنم..

پس بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد و در و قفل کرد. و با جونگینی رو به روشد که سمت اتاق قدم برمیداشت. 

با رسیدن جونگین یقه اش توی مشتای چانگبین گرفت شده و هیونگش زیر لب غرید:

_معلوم هست چه غلطی میکنی جونگین؟

جونگین که انتظار این ریاکشن و از هیونگش نداشت ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد. 

_من چیکار میکنم؟تو چه غلطی میکنی؟ به دشمنمون کمک میکنی؟

رنگ نگاه جونگین فرق داشت و این چانگبین و میترسوند ولی قرار نبود اینو به برادرش نشون بده.

_هرکاری میکنم به نفعمونه فهمیدی؟ درضمن اگه بازم بهش مواد تزریق کنی با من طرفی.

یقه ی برادرشو ول کرد و با عصبانیت از پله های عمارت پایین رفت و ازاونجا خارج شد تا یکم فکر کنه باید چیکار کنه. 

میدونست نمیتونه به هیونجین بگه چون قطعا مینهو میفهمید کار چانگبین و حتما دست از سر خودش و مطمئنن برادرش برنمیداشت فقط میموند گزینه فرار که از همه سخت تر بود.


...................


نمیدونست چند ساعته خوابیده فقط وقتی بیدار شد هیونجین دیگه کنارش نبود و این کار و برای فلیکس راحت تر میکرد. چون اصلا نمیدونست چجوری قراره با اون مرد رو به رو بشه و ازلحاظیم استرس نقشش و داشت. 

از جاش بلند شد و سمت حمام رفت تا دوش کوتاهی بگیره و ذهنش یکم آروم شه.
بعد نیم ساعت به آینه ی حمام که بخار کرده بود نگاه کرد و دستشو روش کشید. با نمایان شدن چهره ی رنگ و‌رو رفته اش لبخند غمگینی زد. دستی به موهای بلوندش که تار های مشکیش بیشتر میشدن کشید. لبای همیشه سرخش الان به رنگ کبود و زیر چشماش گود افتادن . نمیتونست با این قیافه نقشه اشو پیش بگیره. باید موهاشم رنگ میکرد.
به جیسونگ فکر میکرد. یعنی حالش خوب بود؟الان چیکار میکرد؟خوب میدونست بهش مواد تزریق کرده بودن‌یعنی کسی بود که ازش مراقبت کنه؟
اگه بازم تکرارش میکردن و دوستش معتاد میشد چی؟

حسی که به اون‌پسر داشت و همه ی حسای فرق داشت نمیتونست بگه عاشقشه چون با حسی که هنوزم هیونجین داشت فرق میکرد. 

تداعی چند شب پیشی باهم گذرونده بودن تنش و به لرزه مینداخت نمیخواست بهش فکر کنه. اون کار اشتباه بود با اینکه هیچ تعهدی نداشت ولی حس خیانت میکرد. بوسیدن اون لبا گناه بودن ولی بهش یادآوری میکردن جیسونگ فراتر از هیونجین نیست.




*فلش بک*

چندمین شیشه ی سوجویی بود که سر میکشید ولی براش مهم نبود میخواست ازاد شه و به اون‌عوضی که بقیه رو میبوسه فکرنکنه. درسته اون‌لحظه خندید و به چان گفت که براش مهم نیست ولی موضوع  زیادی براش ارزش داشت.

با اینکه‌چندین سال از اون‌مرد دور بود ولی با کسی نخوابید و نبود البته اگه چند بوسه ای که جهت سرگرمی بودن و نادیده میگرفت. ولی اون‌هوانگ عوضی مطمئنن به عیاش بازیش ادامه داد و با هرکسی میدید میخوابید مثل همیشه‌

به افکارش پوزخند زد و دستشو شیشه بعدی برد که سوجو از دستش توسط پسر آشنایی که از جمله هم‌خونش و دوستش بود کشیده شد. 

_بسه دیگه‌فلیکس...میدونی این چندمین شیشه ی سوجویی که میخوری؟؟؟مثلا دکتری خودت باید بهتر من بدونی چه تاثیری روی مغزت و قلبت داره..

فلیکس با شنیدن کلمه قلب پوزخند زد و با دستش به قلبش مشت زد.


_ از کدوم قلب حرف میزنی جیسونگ؟؟؟ من این قلبمو نمیخوام..میخوام از کار بیوفته که اینقدر بهم درد نده میخوام نابود شه..

درحالی قطره اشکی از چشماش پایین میریخت گفت و باعث شد جیسونگ سوجو رو‌ روی میز بذاره و پسر و توی آغوشش بگیره

فلیکس با حس گرمای بغل جیسونگ گریه اش شدت گرفته و هق هق بلندی تبدیل شد و دستشو روی سینه ی جیسونگ میکشید

_خستم ..جیسونگ خستم‌...اون..عوضی..جلوی چشمای من..بازم یکی دیگه رو بوسید...بازم اون‌حس لعنتی‌۱۰ سال پیش و بهم انتقال...متنفرم..ازش متنفرم...

جیسونگ که‌خوب مخاطب حرفای فلیکس و میدونست چشماشو روی هم فشار داد تا درد قلب خودشو کنترل کنه و تمرکزش تنها روی فلیکس باشه.

_من زشتم نه؟ برای همین همش سمت بقیه جذب میشه. 

جیسونگ سرش و به دو طرف تکون داد و گونه ی پسر توی آغوشش و نوازش کرد.
_نه فلیکس..تو زیبا ترین‌ آدمی هستی که توی عمرم دیدم..چرا اینجوری فکر میکنی؟؟؟ تو از همه چیز  همه کس سر تری..‌

فلیکس که ته قلبش با حرف پسر گرم شده بود اشکاشو پاک کرد. مست بود و درست به عواقب کاراش فکر نمیکردو تنها میخواست از هیونجین انتقام بگیره با اینکه میدونست نمیبینه.

_پس..پس‌ منو ببوس ..

جیسونگ که از درخواست فلیکس چشماش گرد شدن و به لکنت افتاد.

_م..منظور..ت ..

حرفش با برخورد لبای گوشتی و نرم فلیکس روی لباش نصفه موند. حسی که بهش منتقل میشد مثل پرواز کردن‌توی آسمونا بودن‌. لبای پسر نرم و‌ داغ پسر مثل عسل شیرین بودن و باعث شد چشمای جیسونگ بسته بشن و برای چشیدن‌بیشترشون حریص تر بشه.

لبای نرم و سرخ پسر که هنوز اثرات سوجو روش مونده بود و بین لباش کشید و عمیق میمکیدش. پسر که کنترلی روی حرکاتش نداشت دستاش و دور گردن پسر بزرگتر حلقه میکنه.

فلیکس خودشو روی جیسونگ کشید تا بیشتر پسر و ببوسه. به کل یادش رفته بود برای چی جیسونگ و بوسیده و یا اصلا اون‌ جیسونگه. تنها چیزی که توی ذهنش رژه میرفت این بود طمع لبای هیونجین و میچشه.

همراه قطرات اشکی که میریخت زبونشو وارد حفره داغ و خیس پسر بزرگتر کرد و زبونشو مک آرومی زد. 
وقتی لب پایینش توسط دندونای پسر بزرگتر گاز گرفته شد ناله ی آروم کرد و لب پایین جیسونگ و مکید. 
ما بین بوسه اشون بین لبای جیسونگ زمزمه کرد.

_دلم برات تنگ شده بود هیونجین...

تن جیسونگ با این‌حرف فلیکس یخ زد و سریع عقب رفت و فلیکس که به اندازه کافی خمار و خوابالود شده بود بیشتر خودشو به جیسونگ چسبوند و بوسه ای روی گردنش کاشت.

جیسونگ با لبخندی دردمند قطره اشکی که از چشماش سقوط میکرد و پاک کرد

*پایان فلش بک*

قطره اشکشو با یاداوری اون شب پاک کرد و بار دیگه تو دلش از‌جیسونگ معذرت خواست. خوب به یاد داشت بعد اون‌اتفاق جیسونگ چیزی به روش نیاورد و نگفت.

گره یه حوله تنیش و محکم تر کرد و از اتاق بیرون زد. خوشحال بود که نونا تمام وسایل مورد نیازش و فراهم کرده و به چیزی نیاز نداره. 

ورودش به اتاق مصادف شد با ورود هیونجین درحالی سینی صبحونه توی دستش که البته با اون ساعت ناهار به حساب میومد.
معلوم‌بود هیونجینم دوش گرفته ولی نه تو اتاق خودش حتی لباسشم عوض کرده بود. شلوار پارچه ای مشکی و لباس بافتنی با استین بلند مشکی و جذب که بازوهاش به نمایش میذاشتن و البته از همون لباس میشد عضله ای بودن مرد و تشخیص داد و این دل فلیکس و برای لمسشون قلقلک میداد. 

ولی الان مناسب نبود!

علاوه بر فلیکس که سر تا پا هیونجین و کاوش میکرد پسربزرگترم محو گردن سفید و بلورین پسر کوچیکتر تر بود همه چی با ریختن قطرات آب از موهای بلوند و خیس پسر رو گردنش که تا روی سینه اش ادامه داشت برای هیونجین سخت میشد.
پاهای انیمه ای و ظریف فلیکس برای پسر بزرگتر زیادی زیبا و خواستنی بودن و هیونجین نمیتونست خودشو کنترل کنه ولی یادش اومد فلیکس هنوز نبخشیدش و ممکنه با این کاراش پسر و‌برنجونه.

_اوه..ببخشید..فکر کردم..خوابی هنوز داشتم صبحونه آماده میکردم ..میذارمش رو میز تو لباساتو بپوش بعد بخور

سعی کرد صداش نلرزه و بعد از گذاشتن سینی رو میز خواست از اتاق خارج شه که صدای فلیکس نگهش داشت.

_خودت چیزی خوردی؟

قلب هیونجین‌از این اهمیت فلیکس گرم شد و لبخند محوی روی صورتش شکل گرفت و خوشبختانه چون پشتش به پسر بود فلیکس نتونست ببینه. 

سعی کرد لبخندشو جمع کنه و‌سمت پسر که با حوله  کوچیکی موهاش و خشک میکرد نگاه کرد.

_نه..وقت‌نشد یعنی..

فلیکس سرشو آروم‌تکون داد و سمت کمدش رفت تا چند تا لباس برداره و‌حین همون مخاطب به هیونجین گفت.

_ خب خوبه باهم میخوریم بعدش میریم اداره برای ادامه پرونده.

هیونجین یه لحظه فکر کرد اشتباه شنیده.‌فلیکس ازش خواست باهاش صبحونه بخوره. چون شک داشت دوباره پرسید.

_..چی؟چی بخوریم؟

فلیکس با تعجب و چشمای گرد شده به سینی اشاره کرد و با لحن‌تعجب آوری که از نظر هیونجین خیلی شیرین بود گفت.

_صبحونه بخوریم دیگه..وا..گوشات مشکل داره هوانگ؟

چی میشد اگه اون صدای اعتیاد آورد اسمش و به زبون میاورد؟ 

فلیکس بدون اینکه چیز دیگه ای بگه سمت‌حموم رفت تا لباساشو بپوشه و البته قیافه ی متعجب هیونجین براش بامزه بود. 


حیف که نمیتونست توی موقعیت دیگه ای ازش لذت ببره. 
بعد از چند دقیقه با جین آبی و پیراهن سفیدی و موهایی به حالت چتری در اومده بودن از حمام خارج شد. 

از نظر هیونجین،فلیکس کاملا شبیه پسر‌ی ۱۷ ساله شده بود ولی میترسید اینو به فلیکس وبگه و اون‌اشتباه برداشت کنه. 

صورتش فرشته ی یکم رنگ گرفته بود البته نمیشد بالم لبی که به لبش زده بود و‌البته‌خط چشم خییلی محوی و برای چشماش در نظر نگرفت. کک و مکاش بیشتر تو چشگ میزدن و هیونجین دلش میخواست روی تک تکشون‌بوسه ای بکاره ولی نمیتونست.

بعد از چند دقیقه درحالی که هردو در سکوت صبحونه میخوردن فلیکس میخواست درباره ی مینهو سوالی کنه و البته به نحوه ی دیگه ای.

_چجوری متوجه شدی مینهو کیه؟

هیونجین از سوال یهویی فلیکس تعجب کرد ولی خب انتظارشو میکشید. بعد قورت دادن لقه اش لیوان قهوه اشو برداشت و یکم از نوشید.

_شبی که تو رفتی استرالیا مینهو میخواست بکشم و همون موقع اعتراف کرد..


















های های 
خوبین بچه ها؟؟حقیقتا این‌هفته خیلی درگیر بودم و این پارتم‌امروز نوشتم میخواستم اپ نکنم ولی دلم نمیومد. پارت بعد فلش بک داریم از اون‌اتفاق پس‌نگران نباشید. نظرتون درباره ی شخصیت جدید چانگبین چیه؟
پارت بعد کاپل جدید داریمممم
حدس بزنین چیه🙂

نظر یادتون نره همونا خیلی به من انرژی میدن

{Mandatory Game, Ongoing}Onde histórias criam vida. Descubra agora