دود سیگار فضای ماشین و پر کرده بود اما هنوزم دست از پک زدن به سیگار بعدیش دست بر نمیداشت. نمی دونست چقدرِ که توی ماشینش نشسته و به پنت هوس فلیکس زل زده . زمان از دستش در رفته بود اما نمیخواست دست بکشه.
اگه یه روزی بهش میگفتن پسری که بیشتر از هرچیزی دوست داری و مراقبشی به این حال و روز در میاری باورش نمیشد و شاید یه خنده ایم میکرد و بی تفاوت رد میشد.
با یادگار خاله مینجوش چیکارا نکرده بود حتما الان ازش عصبی بود نه؟
حیناخرین پکی که به ته مونده سیگارش زد زمزمه کرد:خاله..مامان، دارین منو میبینین؟ خیلی عصبین از دستم حتما..من لیکس و خیلی اذیت کردم..حتما آدم بدیم..ا..اون روز ولش کردم که با پلیسا بره..اونشب بهش..تهمت زدم ولی بازم بخشیدم..من خیلی عوضیم..
به اخرای جمله اش که رسید دوباره چشماش سرخش از گریه چند دقیقه پیشش خیس شدن و درحالی که به پنجره ای که مال اتاق فلیکس بود نگاه میکرد ، اشک میریخت.
حرفای اون شبش مثل خنجری به قلبش وارد میشد و بعد از درست کردن یه زخم درشتی دوباره فرو میرفت.
*فلش بک*(۸ سال قبل)
کلافه دستی به موهای بلوندش کشید و سعی کرد یکمم که شده از خشمش و مهار کنه ولی نمیتونست. کنترل کردن تنصداش براش مثل یه آرزو بنظر میرسید. هرچقدر میخواستبا نگاهه بهتری به حرفای مینهو نگاه کنه نمیتونست. اخه سرویس دادن چه معنی دیگه میتونست بده.
یکبار دیگه میپرسم فلیکس..اون شب چه اتفاقی برات افتاده بود_
پسر کوچیکتر با لرزشی که به تنش افتاده بود سعی میکرد جواب مناسبی برای هیونجین پیدا کنه.
چجوری بعد یک هفته هیونجین یاد این قضیه افتاده. اگه خودشم میخواست اتفاقات و فراموش کنه بهش این اجازه رو نمیدادن.
سعی کرد محکم جواب بده ولی لرزش کوچیکی توی تن صداش معلوم بود:بهت گفتم که..سگا بهم حمله کردن..چند بار میپرسی؟
بهم دروغ نگو لعنتیی!!!_
با عربده ی هیونجین، فلیکس توی جاش پرید و قدمی به عقب برداشت و همزمان پسربزرگ تر نزدیک تر میومد.
منظورتو..متوجه نمیشم.. چرا باید دروغ بگم؟_
سعی کرد بغضش و قورت بده و اشک نریزه. ترسی توی دلش به وجود اومده بود که نکنه هیونجین چیزی فهمیده و بخاطر اینکه بهش خبر نداده عصبیه.
پس اون شب توی اون گیبار فاکی چه غلطی میکردی؟_
برای چند ثانیه بدنش یخ زد. پس میدونست؟ برای همین عصبانی بود سعی کرد حرفاش و توی ذهنش بچینه و تک تک به هیونجین توضیح بده ولی مشت پسر بزرگتر و قدم های نزدیکش رشته کلمات و از ذهنش پاره میکردن.
با قدم اخرش به دیوار برخورد کرد و فاصله اش با هیونجین کمتر میشد خواست کلمه ای به زبون بیاره که با حرف پسر قلبش تیر کشید:
_ چرا همون شب رک و پوسکنده نگفتی حال روزت حاصل هرزگیاته؟
پاهای پسر کوچیکتر میلرزیدن و برای حفظ تعادلش دستاشو روی دیوار گذاشته بود. قلبش میسوخت دیگه نمیدونست بغضش و نگه داره و اشکاش از چشمای تیله ایش روی گونه های ستاره دارش میریختن.
هیونجین متوجه نبود چی داره میگه فقط میخواست حرصی که تمام مدت داشت و خالی کنه از حسای عجیبش تا اینکه فهمیده فلیکس با کسی خوابیده.
با حرفای بعدش تیر خلاصی و به قلب پسر کوچیکتر تر زد:
_من احمق و باش چقدر نگرانت بودم و عذاب وجدان گرفتم که چرا بهت زنگ نزدم و تنهات گذاشتم..چقدر ساده ام که نفهمیدم..خدای من ..مامانم نمیدونست داره چه هرزه ای پرورش میده وگرنه هیچوقت تو رو به فرزند خوندگی قبول..
ادامه جمله اش با سیلی که از فلیکس خورد ناتموم موند. فلیکس مدام نفس نفس میزد و سرگیجه ی بدی گرفته بود. دستی که باهاش به هیونجین سیلی زده بود میسوخت و میلرزید.
با چشمای سرخش به اخم درهم پسر بزرگتر نگاه کرد:
_فقط خفه شو..تو حق نداری اینجوری درباره ی من حرف بزنی..من هیچکار اشتباهیی انجام ندادم..من..
اشکاش باعث میشدن ما بین حرفاش مکث کنه و این فرصت و برای هیونجین فراهم کرد که حرف فلیکس و قطع کنه.
_ پس تکذیبشم نمیکنی نه؟تو دیگه کی هستی ..نمک نشناس..
با سیلی دیگه ای که خورد چشماش رنگ خون شدن و مشت باعث میشدنرگهاش بیشتر توی چشم باشن.
فلیکس از دردی که به قلبش وارد شده بود نمیدونست درست نفس بکشه. حرفایی که هیونجین بهش زده بود قابل بخشش نبودن. اونسختی که کشیده بود کسی ندید حتی نفهمید. هیونجین هیچی درباره ی این چند وقتش نمیدونست .
دلتنگ مادرش شد. اگهاوناینجا بود این بلا ها سرش نمیومد یا حداقل اگه خاله جنیش بود اون جای خودش به هیونجین سیلی میزد. باید تکذیب میکرد؟ حالا که هیونجین حرفاشو زد نیاز نبود فلیکس کاری کنه.
اون ازش سوال نپرسید بلکه مستقیم متهمش کرد. پس نیازی نبود تلاشی کنه تفکرش عوض شه.
چقدر خوش خیال بود که هیونجین واقعیت و فهمیده و میتونه درد و رنجی که این مدت کشیده و براش بگه.
فقط بدون ازت متنفرم هوانگ هیونجین..متنفرم.._
بدون حرف دیگه ای هیونجین و هول داده و سمت اتاقش رفت. البته که اتاق سابقش چون قرار نبود اونجا بمونه. سریع تر چیزی که فکرشو بکنه وسایلشو آماده کرد که بره و چمدونشو بست.
سمت در رفت و خواست دسته چمدون و بگیره که یادش افتاد لباسارو با پول کی خریده پس منصرف شد و همینجور ولش کرد . کیف کوچیکی و برداشت و مدارکشو توش گذاشتو از اتاق بزرگش بیرون بود و اشکی که کنار چشمش بود و پاک کرد برای بار اخر از اتاقش خدافظی کرد.
حین پایین اومدن از پله ها با هیونجینی رو به رو شد که ریلکس روی کاناپه نشسته و تلویزیون میبینه انگار نه انگار اتفاقی افتاده.
بی صدا کفشاش و پوشید و از خونه بیرون زد. نمیدونست کجا بره فقط نمیتونست فضای خونه رو تحمل کنه هرچند بازم دلش برای اون عوضی تنگ میشد. اما عشقش براش گرونتموم شد باید فراموشش میکرد.
دستی به گردنبندش کشید. گردنبندی که حلال ماه بود و یادگاری بود از مادرش که قبل از فوت بهش داد.
اشک در چشماش حلقه زد و با حس چند قطره آب روی سرش، سرش و بالا برد ودرست حدس زد. حتی آسمونم باهاش لج داشت . بارون کم کم داشت شدت میگرفت و فلیکس ژاکتشو روی سرش کشید. تنها لباسی که به تن داشت فرم مدرسه بود. بار دیگه گردنبندش و لمس کرد.
کاشکی اینجا بودی_
با یادآوری اینکه گردنبندی که به گردن داره از طلاست چشماشو رو بهم فشار داد. از اونجایی که جایی و نداشت باید به هتل میرفت ولی زیر سن قانونی بود. حتی اگه اون گردنبندم میفروخت کاری ازش برنمیومد. شایدم فکر میکردن اون گردنبند دزدی و بدبخت تر میشد.
کامل خیس شده بود ولی تونست خودشو به پیاده رو برسونه و زیر سایه بان بره. نمیدونست مقصدش کجاست فقط جلو میرفت. متاسفانه کسی رو نمیشناخت حتی آشنایی نداشت و بازم جای خالی چان حس شد.
سکوت مطلق بود و تنها صدای قطرات بارون به گوشش میرسید. ساعت یک شب بود و فقط توی خیابونا پرسه میزد.
فلیکس..تویی؟_
با شنیدن صدایی از پشت سرش قلبش ایستاد. صداش آشنا بود ولی یادش نمیومد متعلق به کیه.
برای چند لحظه ترسید.
توی اون خیابون تاریک کی میتونست باشه؟
جرئت نداشت برگرده ولی باید صاحب صدا رو میدید.
فلیکس ...منم دونگهیون.._
پایان فلش بک**
یادآوری:دونگهیون همون بارمنی که توی گی باری بود و یه جورایی دوست فلیکس به حساب میومد.
با ضربه ای که به شیشه ماشینش خورد سریع اشکاشو پاک کرد سعی کرد به خودش بیاد هرچند کاملا ناموفق بود . با گودی که زیر چشماش شکل گرفته بود و موهای بهم ریختش و لباس نا مرتبش داد میزدن که شب بعدی و داشته و ۴۸ ساعت نخوابید .
نگاهشو به بیرون داد تا ببینه اون فرد کیه.
ولی با ندیدن کسی تعجب کرد و خواست در باز کنه بیرون بره که با باز شدن در شاگرد و نشستن زنی داخل ماشینش لازم نبود فکر کنه طرف کیه از استایلش و عطر سردش میتونست بفهمه اون زن کسی جز ریوجین نیست.
ریوجین شی..اینجا چیکار میکنین.._
مثل اینکه خوب نتونسته بود پنهون بشه و حالا دستش برای خواهر فلیکسم رو شده بود هرچند زیاد اهمیت نمیداد اما نمیخواست با حضورش فلیکس و عذاب بده.
_اینو من نباید بپرسم اقای هوانگ؟
با لحن جدی ریوجین و ابروی بالا رفته اش هیونجین کمی مضطرب شد. کی فکرش و میکرد هوانگی که هزاران خلافکار حتی با شنیدن اسمش تا مرز مرگ میرن الان کنار خواهر عشقش شبیه کسایی شده که کار اشتباه انجام داده و الان باید بهش اعتراف کنه.
خب..من تو ماموریت بودم.._
مسخره ترین دروغی که میتونست بگه رو به زبون بیاره رو گفت و کراواتشو شل کرد و تا راحت تر نفس بکشه.
ریوجین که کاملا نظارگر حال اون پسر بود راحت میتونست بفهمه داره دروغ میگه. اون دست کمی از فلیکسش نداشت فقط اون یکی مثل جیسونگ و کنارش داشت.
بخاطر دود سیگاری که حس میکرد چینی به بینیش داد و اخمی کرد.
خفه نشدی با این دود؟مرد ریه هات از کار میوفته.._
از اونجایی که ماشین روشن بود تونست شیشه رو پایین بیاره تا دود از ماشین بیرون بره. و دوباره به هیونجین نگاه کرد چشمای گود افتادش و بهم ریختگی لباساش گویای همه چیز بود.
چند وقته نخوابیدی؟یه روز یا دو روز؟_
هیونجین پوزخندی از دقت ریوجین زد. با برادرش مو نمیزد هردو خیلی باهوش بودن. هیونجین بدون اینکه چیزی بگه باعث شد ریوجین همه چیز و بفهمه. شایدم پسر بزرگتر خیلی ضایع بود؟
حالا که یه نفر کنارش بود میتونست چیزی که سر دلش سنگینی میکنه رو به زبون بیاره؟
خواب ..از چشمام فراریِ.._
نگاهی به چهره ی ریوجین که منتظر بهش خیره شده بود،کرد. ولی سریع نگاهش و گرفت و به مقصدش قبلیش یعنی پنجره ی فلیکس داد. دستی توی جیبش برد و سیگار دیگه از پاکت دراورد و کنار لبای سرخ و کبودش گذاشت و بعد روشن کردنش پک عمیقی بهش زد و ادامه داد.
_خیلی بچگانه اس..ولی دلم یه ماشین زمان میخواد تا برگردم به گذشته و اشتباهاتم و جبران کنم..فلیکس و از دست اونآدما نجات بدم..قلبم..تیر میکشه..وقتی یادم میوفته با اون پسر بی گناه چیکار کردم قلبم اتیش میگیره..من..چوب ساده لوحیم و خوردم ..نمیخوام چیزی و تقصیر بقیه بندازمچون همش از بی لیاقتی خودم بود
پک دیگه ای زد و سعی کرد لرزش دستشو کنترل کنع ولی بی فایده بود. خنده ی تلخی کرد و نگاهشو از پنجره ی فلیکس گرفت
_مطمئنم اگه بفهمی با فلیکس چیکارا کردم خودت همینجا با یه تیر خلاصم میکنی ..البته منم اعتراضی ندارم! شغلم اینه کشور و از آدمای فاسد و آلوده پاک کنم ولی خودمم یکی عین از اونام..
ریوجین غرق سکوت به حرفای پسر رو به روش گوش میداد. بیشتر قضیه رو میدونست تااونجایی که آدماش براش خبر آوردن . ریوجین دیر فلیکس و پیدا کرد. خیلی دیر زمانی فهمید فلیکسش وجود داره که غرق کثافت شده بود.
تا میخواست قدمی سمتش برداره به این فکر میوفتاد جون اون پسر و به خطر مینداره. حتی تا مدت ها کسی از وجود همسرش خبر نداشت تا اینکه لی مینهو فهمیده بود.
شبی که آدرس فلیکس و بهش دادن و جرئت کرد سمت اون پسر بره با صحنه ای دلخراش رو به رو شد. فلیکسش درحالی که زیر بارون بود میدوید بدون حتی وسیله ای. خشم کل وجودش و پر کرده بود که هیونجین چجوری همچین اجازه ای بهش داده.
نمیتونست ریسک کنه و سمتش بره. چی میخواست بگه؟ سلام من خواهرتم که مدت هاست از وجودت خبر داشت اما کاری نکرد؟ یا بدتر اون تازه قاچاقچیم هست؟
تنها کاری که فکر میکرد درسته زنگ زدن به دونگهیون بود اون پسر و گذاشته بود مراقب فلیکس باشه . یا حداقل نذاره توی اون بار بلایی سرش بیاد. اما اون شب ختی دونگهیونم کاری ازش ساخته نبود.
چیزی که خشم ریوجین و فروکش میکرد دیدن هیونجینی بود که توی کوچه ها میدوید و اسم فلیکش و فریاد میکشید. اما دیر دست جنبیده بود چون فلیکس همراه دونگهیون به خونه اش رفت.
_جای اینکه اینجا زانوی غم بگیری برای بدست آوردنش تلاش کن
بی مقدمه گفت. این یکی از ویژگی هاش بود حرفاش و رک و بدون مقدمه میزد . هیونجین باید به خودش میومد.
_ به خودت بیا..تو همون هیونجینی که خیلیا ازش میترسن؟قوی باش به خودت اعتماد کن.. تو نمیتونی با خودخوری به جایی برسی..گذشته تموم شده و رفته، قرار نیست برگرده ولی تو حال و آینده اتو داری ..من درباره ی احساس فلیکس نمیدونم ..ولی گیریم عاشقت نیست..کاری کن بشه..نظرش و عوض کن نشونش بده عوض شدی..نشون بده هرکاری براش میکنی..ولی زیاد رویم نکن..فلیکس بیشتر از هرچیزی کارش براش اولویت داره پس از همین راه بهش نزدیک شو
سیگار بین دو انگشتش قفل شد و با دقت به حرفای ریوجین گوش میکرد. به اخراش که میرسید نور اومدی توی قلبش به وجود میومد و روشنش میکرد ولی یه نفر سد راهش بود. هان جیسونگ. کسی که فلیکس دوست پسرش معرفیش کرده بود.
اما..اون دوست پسر داره_
بعد سکوت طولانی گفت و چشمای ریوجین گرد شدن. دوست پسر؟ خنده ی آرومی کرد و با ابروهای بالا رفته به هیونجین خیره شد.
دوست پسر ؟چی میگی؟فلیکس که دوست پسر.._
حرفش با زنگ گوشی هیونجین نصفه موند . میخواست رد تماس بده که با دیدنمخاطب سریع ایکن سبز و فشار داد.
معلومه کدوم جهنمی هستی هیونجین؟_
چیشده هیونگ..چرا اینقدر عصبیی.._
_واقعا میپرسی چیشده؟تو دو روز هیچ خبری ازت نیست اصلا خبر داری چه آشوبی شده توی اداره؟همین دیشب ۴ نفر گم شدن و دو نفرم مرده پیدا کردن..ولی تو معلوم نیست کدوم گوری خودتو غیب کردی تا چند دقیقه اینجایی وگرنه زنده ات نمیذارم..فلیکسم با خودت بیار برای کالبدشکافی باید باشه.
بدون اینکه اجازه بده هیونجین حرفارو تجزیه و تحلیل کنه تماس و قطع کرد. پسر کوچیکتر هنوز توی شوک حرفای هیونگش بود اون هیچوقت اینقدر عصبی نمیشد و سرش داد نمیزد.
ریوجین که بخاطر دادای چان از پشت گوشی متوجه قضیه شد اروم روی شونه هیونجین زد.
_ به فلیکس بگم آماده بشه..بهتره خودش بیاد ..توئم دستی به سر و وضعت بکش و برو...به حرفامم خوب فکر کن..
بدون حرف دیگه ای از ماشین پیاده شد و هیونجین هنوز توی شوک بود ولی نگاهش به ساعت مچیش افتاد و سریع ماشینو و روشن کرد و سمت خونه راه افتاد باید دوش میگرفت و سمت اداره میرفت.
خوشحال بود تونست رئیس پزشک قانونی و راضی کنه تا فلیکس وارد اکیپشون بشه که الیته رئیس بخش جنایی بودنشم بی تاثیر نبود.
..
فلیکس درحالی برای بار دوم از حمام بیرون اومده بود و زیر لب اهنگی و میخوند سمت کمدش رفت تا لباس دربیاره و بپوشه.
_All the things she said..
Mother look at me
Tell me what do you see
Yes, I’ve lost my mind
Daddy look at me
Will I ever be free
Have I crossed the line
تمام لیریک آهنگ بیان احساساش بودن. با اینکه ناراحت بود ولی اشک نمی ریخت . انگار از گریه کردنم خسته شده بود.
کمربند حوله اش و باز خواست از تنش درش بیاره که صدای در اومد و سریع حوله تنیش و درست کرد و کمربندش و محکم بست.
بیا داخل.._
با ظاهر شدن خواهرش توی چارچوب در نفس راحتی کشید. ریوجین با لبخند به فلیکس نگاه کرد و به قدماش سرعت بخشید و موهای خیس برادرش و بهم ریخت. که باعث شد فلیکس ناله ای از روی اعتراض کنه.
نونا..من که بچه نیستم _
برای من همیشه هستی ..اصلا بذار خودم موهاتو خشک کنم_
فلیکس خواست اعتراضی کنه که ریوجین به زور بازوش و گرفت و روی صندلی جلوی میز آرایشیش نشوندش و سشوار و دستش گرفت و شروع کرد خشک کردن موهای یخی کوتاهه برادر کوچولوش.
با کک و مکای زیبا که بعد همش بیشتر میدرخشیدن و لبای سرخ رنگش و چشمای بسته اش باعث میشد ریوجین دلش بخواد یه لقمه چپش کنه.
بعد از چند دقیقا سکوت که مطمئن شد موهای دونسنگش خوب خشک شده سشوار و خاموش کرد .
بازم بی مقدمه حرفشو زد.
هیونجین یکم پیش اینجا بود..
اخم جای خودش و به چهره ی بی حس فلیکس راه داد. هرچتد توی اون چند دقیقه حسای خوبی گرفته بود ولی با اسم هیونجین همش از بین رفت.
چیکار داشت؟_
_توی این دو شب ۴ تا گمشده داشتین و دو نفر مرده..ازت خواست بری اداره تا برای کالبدشکافی اماده شی ..اگه نمیتونی بهش زنگ بزنم بگم.
نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد تا شونه ای به موهای بکشه که حالا تا روی گردنش میومدن رنگ موهاشم کم کم از یخی به مشکی میرفتن. باید تمدیدش میکرد.
چرا زنگ نزد که تا اینجا اومد؟_
گفت شماره اتو نداشت._
نباید حقیقت و میگفت. چون مطمئنن فلیکس عصبی میشد. شایدم هیونجین نمیخواست فلیکس بدونه پس بهتر بود دخالتی نکنه و یا حداقل جوری رفتار کنه انگار چیزی نمیدونه.
یکم دیگه آماده میشم و میرم..مرسی که خبر دادی.._
ریوجین سری تکون داد و بدون حرفی از اتاق خارج شد و با یجی که روی کاناپه نشسته بود و با جیسونگ صحبت میگرد خیره شد.
پسر کوچیکتر با درگیری ذهنی که داشت سعی کرد لباس مناسبی پیدا کنه و بعد پوشیدن شلوار جین مشکی و پیراهن مشکیش سمت آینه رفت و دستی به موهاش کشید و با زدن بالم لب و عطر مورد علاقه اش و پوشیدن پوتیناش از اتاق بیرون زد و خواهر و همسرش و کنار در دید.
میخواید برید؟_
ریوجین سری تکون داد و دستشو دور کمر یجی حلقه کرد.
_ اره بهتره بریم خیلی کار هست که باید انجام بدم..
فلیکس لبخندی زد و سمت خواهر رفتش و بعد از بغل کردنش سمت یجیم رفت و اون رو هم بغل کرد.
خیلی خوشحال شدم که اومدین..بازم منتظرتونیم_
با حس دستی دور کمرش سرش و برگردوند و با جیسونگ رو به شد. دستشو اروم روی دستش زد و نوازشش کرد و اینحرکت از چشمریوجین دور نموند. پوزخندی به افکارش زد. امکان نداشت یعنی واقعا برادرش دوست پسر داشت؟ اونم با پسر آقای هان؟ اگه این بود فلیکس حتما میگفت.
فلیکس راست میگه..بیشتر بیاین حتما..راستی تو جایی میری؟_
جمله ی دومش خطاب به فلیکس بود و پسر کوچیکتر با یادآوری جایی که میخواد بره نفس عمیقی کشید.
اره..باید برم اداره.._
جیسونگ با گرفتن جوابش به تکون دادن سرش اکتفا کرد. این یعنس قرار بود فلیکس با هیونجین رو در رو شه؟بار دیگه حرفای سونگمین براش مرور شدن و دست ازادش مشت شد.
ما دیگه بریم.._
ریشه افکارش با رفتن یجی و ریوجین پاره شد و تعظیم کوتاهی براشون کرد و بعد از رفتنشون دستشو از روی کمر فلیکس برداشت.
میخوای منم بیام؟_
چرا نخوام..ولی حال و حوصله ی غرای هوانگ عوضی و ندارم_
راست میگفت هیونجین فقط برای اینکه توی بلک رز باشه بهشون اجازه داد بود وگرنه جیسونگ نمیتونست توی اداره اشون بیاد. ولی میتونست فلیکس و برسونه که
پس فقط میرسونمت.._
فلیکس که از این پیشنهاد خوشش اومده بود سرشو تکون و داد و گوشیش و توی جیبش گذاشت.
اوم خوبه..بریم.._
طول راه رو با سکوت گذروندن و جیسونگ هر از گاهی نگاهی به فرشته کنارش می انداخت و لبخندی روی صورتش شکل میگرفت. هر بار میدیدش قلبش مثل گنجشکی تند میزد. حسی که براش شیرین بود اما همزمان با یادآوری اینکه چیزی جز دوست نیستن کامش تلخ میشد.
بعد از پیاده کردن فلیکس، به رفتنش خیره شد و مدان با خودش درگیر بود که حسش و به پسر بگه یا نه.
با زنگ خوردن گوشیش بدوننگاه کردن به مخاطب جواب داد وبا شنیدت صدای اشنایی اخمی کرد.
اومم..کوکا کوچولو..مشتاق دیدار..نمیگی دلم برات تنگ میشه؟_
لی مینهوی عوضی..باز چی میخوای؟_
_اخ..اینجوری نگو بیبی..ناراحت میشما..اگه ناراحت شم میدونی که چی میشه تجربه داری!
با شنیدن پوزخند آزار دهنده ی اون پسر اخماش بیشتر میرفتن توی همو دست مشت شده اش و روی فرمون کوبید
فقط بگو چی میخوای _
باید ببینمت_
اگه نخوام؟_
مینهو پوزخند دیگه ای زد.
_آدمامو میفرستم دنبالت مثل یه پرنسس بیارنت درست مثل دفعه قبل
جیسونگ که از شنیدن کلمه ی پرنسس کاملا بهش برخورد بود فحشی نثار پسر کرد که مطمئنن به گوشش میرسید.
کجا بیام لعنتی؟._
مینهو راضی از نقشه اش گوشی و قطع کرد . جیسونگ با تعجب به صفحه ی گوشی خیره شد . اون مرد دیوونه ای چیزی بود؟خودش زنگ میزد بعد بدون حرفی قطع میکرد.
پیغامی از شماره ای که بهش زنگ زده بود رسید. ادرس محل قرارشون بود و پیامی که اخر ادرس بود توجهش و جلب کرد."به نفعته که به فلیکس چیزی نگی"
…
مینهو درحالی که انگشتشو روی کمر پسر برهنه ای که روی پاهاش نشسته بود میکشید به صفحه گوشی نگاه میکرد.
گوشیش و خاموش کرد و چونه ی پسر و بیت دو انگشتاش گرفت و بوسه ای روی لباش کاشت و زبون خیس و داغش و وارد دهن پسر کوچیکتر کرد و کمرشو محکم گرفت و به خودش فشاد داد.
با حلقه شدن دستای جونگین دور گردنش پوزخندی زد و عمیق لباش و میمکید و بدن پسر و به خودش فشار میداد و ما بین بوسه هاشون گازای ریزی از لب پسر میگرفت.
_افرین پسر خوب..کارتو درست انجام دادی..پس؟سزاوار یه جایزه ای نه؟
راستم میگفت. اگه جونگین نبود عمرا متوجه میشد چانگبین داره به هیونجین کمک میکنه . هرچند چیزایی ک۶ میدونست و کسی ازش خبر نداشت جز پدرخونده اس ولی با این حال شناخت یه خائن خودش خیلی بود. به جونگین قول داد بلایی سر چانگبین نیاره ولی فعلا!
کمر پسر و بین دستاش فشرد و روز تخت خوابوندش و روی بدن جونگین که نسبت به بدنخودش ظریف تر بود خیمه زد و درحالی لبای نرمشو میبوسید بدنشو روی بدن داغ پسر حرکت میداد و چنگی به رون تو پر پسر کوچیکتر که باعث شد ناله از بین لبای پرسیدنی جونگین خارج شه.
قطعا چانگبین توی خوابشم نمیتونست اینو تصور کنه و به افکارش پوزخندی زد.
..
اداره شبیه میدون جنگ شده بود. همه در تلاطم بودن هرکی به سمتی میدوئید. فلیکس گیجبه اطراف نگاه میکرد تا بله چهره ی اشنایی ببینه.
_ فلیکس ..بالاخره اومدی پسر؟
صدای متعلق به هیونگش بود . با دیدن چان نفس راحتی کشید بالاخره میتونست جوابی برای سوالاش پیدا کنه؛ ولی با ظاهر شدنهیونجین کنار چان برق از سرش پرید. موهای به پشت بسته شده بودن و شلوار چرم و پیراهن سفیدی که توس شلوارش بود و کمربند و جلیقه ای مشکی که دوتا تفنگ رو حمل میکرد. حتی گودی که زیر چشمای مرد رو به روش شکل گرفته بود فلیکس و به وجد میاورد یکمبه خودش اومد و سعی کرد ضربان قلبشو نادیده بگیره.
ولی اونمرد زیادی برای نادیده گرفته شدنجذاب نبود؟
_چیشده؟
چان که همزمان سعی میکرد همه چیز و تحت کنترل نگه داره به فلیکس خیره شد.
_باید با هیونجین بری پزشک قانونی و دوتا مقتول و کالبد شکافی کنی دو نفر اونجان پس خیلی مراقب باش اگهمورد مشکوکی دیدی حتما به هیونجین بگو..من برم بچه ها...
راست میگفت چند نفر همزمان داشتن چان و صدا میکردن مطمئنن هیونگشون توانایی کشتن یه نفر و توی اون جمع داشت.
هیونجین اشاره ای به یکی از افسرا که فلیکس شناختی ازش نداشت کرد.
مینگیو..کلید ماشین و بیار _
بعد از اوردن کلید هیونجین رو به فلیکس و گفت
بریم_
کلید و گرفت و بدون حرف دیگه از اداره بیرون اومد و فلیکس مثل یه بچه ی که دنبال مادرش راه میوفته پشت هیونجین حرکت کرد. عجیب بود هیونجین دیگه اشاره ای به گذشته نمیکرد هرچند این برای فلیکسم راحت تر بود.
هردو سوار ماشین شدن و هیونجین با پلی کرد اهنگ ملایمی ماشین و روشن کرد و سمت پزشک قانونی که طرف مرکز شهر بود راه افتاد و نیم نگاهی به فلیکس انداخت.
بهتر شدی؟_
سکوتی که بینشوت برقرار بود و هیونجین شکست. فلیکس که منتظر سوال هیونجین بود ته دلش لبخند زد ولی سعی کرد ظاهرشو حفظ کنه.
مهمه؟_
هیونجین سعی میکرد نگاهشو روی جاده نگه داره و زبونشو روی لبای سرخش کشید. فلیکس که نظارگر تمامحرکات اون مرد با قفل شدنش به دستای بزرگ هیونجین که رگاش کاملا برجته شده بودن آب دهنشو قورت داد.
_معلومه که برام مهمه..وگرنه از دیشب کنار خونه ات کشیک نمیدادم
فحشی زیر لب به خودش داد. نباید لو میداد نمیخواست بخاطر این کارش فلیکس و معذب کنه ولی بازم خراب کرد.
قلب فلیکس با این حرف لرزید یعنی تمام مدت هیونجین توی اون هوا کنار خونه اش بود؟
با اینکه هزار تا جواب توی ذهنش رژه میرفت فقط یکیشو به زبون آورد.
خوبم.._
هیونجین سری تکون داد و تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصدشون حرفی نزنه. با فکر اینکه از ریه راه دیگه سمت پزشک قانونی برا وارد جاده ی فرعی شد. میدونست جاده ی اصلی خیلی شلوغه و حتی ممکنه به ترافیک برخورد کنن پس ترجیح داد از راه دیگه ای بره.
فلیکس که راه رو نمیشناخت از شیشه به بیرون نگاه میکرد که با دیدن ون مشکی که دنبالشونه چشماش گرد شدک و رو به هیونجین کرد.
هیونجین اون ون رو ببین.._
هیونجین با مخاطب قرار گرفتنش توسط فلیکس قند تو دلش آب شد ولی موضوعی که فلیکس درباره ش حرف میزد باعث شد ذهن منحرف بشه و از آینه جلویی به پشت سرش نگاه کرد. ماشینه پلاک نداشت و پشت سرشون حرکت میکرد.
سرعت ماشین و بیشتر کرد ولی بازم ماشین پشت سرش حرکت میکرد و شک هیونجین به یقین تبدیل شد.
فاک..دارن تعقیبمون میکنن.._
فلیکس که هنوز توی شوک بود با توقف یه دفعه ماشین به جلو پر شد و اگه کمربند نبسته قطعا سرش به شیشه میخورد.
ون مشکی جلوی ماشینشون اومده بود و باعث شد هیونجین ترمز کنه.
هیونجین اشاره ای به داشبرد کرد.
_اسلحه رو بردار تا وقتی بهت تگفتن از ماشین پیاده نمیشی فهمیدی؟
بدون اینکه منتظر جواب فلیکس بمونه از ماشین خارج شد و همزمان باهاش چند نفر اب ماسکی که روی صورتشون کشیده بودن بیرون اومدن و یکیشون به حرف اومد.
_به به آقای هوانگ..بالاخره شمارو دیدیم ..
هیونجین که خوب میدونست اون صدا متعلق به کیه اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت
به این همه تدارکات نیاز بود جونگ سوک؟_
فلیکس که از اون فاصله چیز درستی نمیفهمید با پسری گه ماسکشو در میاره کمی دقت کرد ولی یادش نمیومد طرف کیه. اما شباهت کم و بیشی به هیونجین داشت. وقتی پسر اسلحه اشو درمیاره نتونست ساکت بمونه باتفنگ توی دستشو فشار داد . نگاهی به اسلحه ی توی دستش انداخت که با پیچیدن صدای شلیک گلوله قلبش برای چند ثانیه از حرکت ایستاد.
_ه...هیونجین..
قسمتی از پارتای آینده))
*لبای نرم و سرخ پسر که هنوز اثرات سوجو روش مونده بود و بین لباش کشید و عمیق میمکیدش. پسر که کنترلی روی حرکاتش نداشت دستاش و دور گردن پسر بزرگتر حلقه میکنه*
باهاتون همکاری میکنم..**
*درد آتیشی که ۳ سال پیش تجربه کرده بود درباره آتیشی الان قلبشو میسوزوند هیچی نبود*
.
.
.
.
.
منتظر نظراتتون هستم ^^♡
فراموش نکنین که ووت ها و کامنتاتون بهمون انگیزه میده.~
YOU ARE READING
{Mandatory Game, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Mandatory Game ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance , Crime, Mystery ,Angst ,Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: reibhw ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Saturdays