با پخش شدن صدای شلیک توی گوش هاش قلبش برای چند لحظه از حرکت ایستاد. ترس کل وجودش و پر کرده بود و دید درستی از اتفاقاتی که داشت میفتاد، نداشت.
بدون مکث دست لرزونش و سمت در ماشین برد و بازش کرد. خودش و با سریع ترین سرعتی که ازش برمیومد سمت هیونجین و مردی که صدای شلیک گلوله ازش میومد رسوند. سعی کرد با خودش زمزمه کنه که هیچ بلایی سرش نیومده وگرنه میمرد.
شاید باید قبول میکرد حس عشقی که به هیونجین داره هنوز توی قلبش مونده و حتی رشدم کرده. مثل چندین سال گذشته ریشه ی عشقش بزرگ و بزرگ تر میشد اما درختش هیچ ثمره ای نداشت.
قدم های لرزونشو به زور به جلو هل میداد و با دیدن جسم خونی که روی زمین افتاده،اشک هاش پشت سرهم از چشماش پایین میریختن و قلب تیر میکشید.
امکان نداشت.
اون صورت که به رنگ گچ دیوار شده بود و لب های سفید و بدنی که غرق خون بود متعلق به عشقش بودن؟
دستای هیونجین تکون ریزی خورد و باعث شد فلیکس خودشو سمتش بکشونه و بدن بی جون هیونجین و توی بغلش فشار بده و دستای لرزونشو بگیره.
دستایی که خونی شده بودن .
الان حتی درساییم که خونده بود جواب گوی حال هیونجین نمیشدن.
نمیدونست باید چیکار کنه فقط میخواست داد بزنه و از دنیایی که هیونجینشو گرفته بودن شکایت کنه.
صدای شلیک دوباره گلوله بدنشو لرزوند و تیر قلبی درست به قلب هیونجین خورد و خون ازش بیرون زد. پسر کوچیکتر بدون اینکه توجه کنه کی داره اون تیر را رو به بدن اون پسر میزنه دستشو روی زخمش گذاشت و محکم فشارش میداد.
_هی..هیون..منو ..ببین...تو..نباید بمیری...گوش میدی بهم..لطفا..هیونجین
مدام اسمشو صدا میزد و دریغ از جواب کوچیکی از جانب پسر بی جون توی دستش تنها دست خونی بودن که خیلی ضعیف روی گونش کشیده میشد و گونه ی سفید پسر و قرمز رنگ میکرد.
_متاسفم..
قطره اشکی از چشمای پسر کوچیکتر روی گونه ی هیونجین ریخت و پسر بزرگتر میخواست کلمه ی دیگه به زبون بیاره ولی این کارش مصادف شد با بالا اوردن مقدار زیادی خون روی لباس فلیکس و اشکای پسر کوچیکتر شدت گرفت
فلیکس که طاقت نیاورد و نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن مرد سیاه پوشی که اسلحه دستش بود و مطمئنن با همون معشوقه اش وهدف گرفته بود، ما بین گریه هاش گفت:
_عوضی..چیکارش کردی!!!!!!...چرا زدیش..!!!!! ...کمککککک
مدام داد میزد تا بلکه یکی صداشو بشنوه ولی هیچیبه هیچی دست خونی هیونجین کم کم از صورتش پایین اومد و کنار پاش افتاد.
چشمای فلیکس گرد و شد و ناباورانه با ضربه ی آرومی به گونه ی هیونجین خواست هوشیارش کنه ولی تکون نمیخورد و قلب فلیکس ایستاد
نه!
الان نباید میرفت!
نه الان که داشت نرم میشد تا به اون پسر یه فرصت کوچیکی بده تا خودشو ثابت کنه!
نمیتونست زندگی بدون هیونجین و حتی تصور کنه!
_متاسفم فلیکس..ولی بهتره با هیونیت خداحافظی کنی..
صدای غریبه ای که حتی تا حالا یبارم به گوشش نخورده بود! نمیخواست لحظه ای فکر کنه که هیونجینشو از دست داده.
سرشو به دو طرف تکون داد و صورت هیونجین و بین دست خونیش گرفت و ناباورانه زمزمه کرد:
_نه..هیونجین من اینجاست...زنده اس ..هیونجین...
چشماشو بست و مدام اسم هیونجین و صدا میزد که با تکون خوردن بدنش به شدت چشماشو باز کرد .
توی ماشین بود.
توی ماشین هیونجین تا خواست به خودش بیاد صورت هیونجین و اونم صحیح و سالم رو به روی خودش دید.
_ فلیکس..فلیکس خوبی..؟فکر کنم داشتی کابوس میدیدی..
صدای هیونجین تیر نهایی و زد تا فلیکس بغضش و آزاد کنه و مثل ابر بهاری اشک بریزه.
پسر بزرگتر که کاملا از عکس العمل فلیکس متعجب بود سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.
طبق عادتی که مثل گذشته داشتن فلیکس و توی آغوشش گرفت و حتی انتظار پست زده شدن داشت ولی در کمال ناباورانه ای فلیکس بیشتر خودشو توی بغل هیونجین فشار میداد.
اشکاش پیراهن هیونجین و خیس کرده بودن ولی پسر بزرگتر براش مهم نبود نه تا وقتی که فرشته ی توی بغلشو داشت.
نمیدونست چیشده فقط یادش بود توی راه فلیکس یکم خوابید و بعد ۱ ساعت صورتش شروع کرد به عرق کردنو لرزش بدنش غیر قابل کنترل شده بود.
هیونجینم کنار جاده ایستاد و سعی کرد فلیکس و بیدار کنه. مطمئن بود داره کابوس میبینه ولی نمیدونست چیه. سعی کرد با نوازش کردن کمر پسر کوچیکتر آرومش کنه و ناخوداگاه بوسه ی روی موهای پسر نشوند.
_ لطفا..نرو..خواهش میکنم..
لحن عاجزانه فلیکس باعث شد هیونجین چند لحظه به نفس کشیدنشم شک کنه.
قلبش بی تابانه به سینه اش می کوبید و حس میکرد الانه که بزنه بیرون.
فلیکسش ازش میخواست کنارش بمونه؟ نکنه دنیا به اخر رسیده بود که همچین چیزی میگفت؟فقط میخواست از این لحظه لذت ببره. عطر موهای خوش بوی فلیکس و وارد ریه هاش کرد.
عطر اون پسر کاملا معتاد کننده بود و هیونجین و وابسته خودش کرد انگاری که جدا شدن از فلیکس براش غیر ممکن بنظر میرسید. با تک تک سلولاش پسر توی آغوشش و میخواست حاضر بود برای بخشیده شدنش هرکاری کنه.
_ من اینجام...جایی..نمیرم بهت قول میدم .
حتی اگه خودش میخواست قلبش نمیذاشت از اون فرشته دور بشه. هر بار بیشتر مصمم میشد تا تلاشش و بیشتر کنه و فلیکس برای خودش بشه.
قدم اولش گرفتن بخشش بود!
...
جیسونگ عصبی درحالی که پاشو روی زمین به ضرب میکوبید به چهره ی خونسرد مینهو که با لبخند ریزی درحال خوردن قهوه اش بود، نگاه کرد.
_چی میخوای؟
پسر بزرگتر درحالی که به آرومی از قهوه اش می چشید و از طعمش لذت میبرد پاشو روی پای دیگه اش انداخت و رو به جیسونگ گفت:
_حالا چه عجله ایه! یه چیزی بخور وقت برای حرف زدن هست.
جیسونگ که کم کمداشت کنترلشو از دست میداد کلافه نفس عمیقی کشید و لیوانآب و از جلوش برداشت و سر کشید. حتی نمیدونست مردک دیوونه چجوری شماره اشو پیدا کرده ولی از قرار معلوم کاری نبود که لی مینهو نتونه انجام بده!
یه قطره آب از دهنش روی گردنش ریخت و باعث شد مینهو با نگاهش قطره چک شده از دهن جیسونگ به سمت گردنش و ترقوه برجسته اش دنبال کنه.
اون پسر واقعا زیبا بود و حالا که بیشتر دقت میکرد بیشترم به این حقیقت پی میبرد.
پوست سفید و لپ ها و چهره ی سنجابی شکلش برای مینهو جالب بود.
حتی بدنه ورزیده پسر رو به روش براش زیبا بود و میتونست ساعت ها این تندیس و ستایش کنه.
اما آیا جیسونگم همچین حسی داشت؟
پسر کوچیکتر درحالی توی افکار خودش بود با انگشتاش بازی میکرد.
نگران فلیکس بود و نباید تنهاش میذاشت و کنار می موند ولی بخاطر حرف یه دیوونه ای مثل لی مینهو فرشته اش و ول کرد تا ببینه این مرد میخواد چی بگه.
هرچند اگه نمیومدم مینهو به زور میاوردش.
سکوت حاکم بینشون جیسونگ و به شدت عصبی میکرد و هر چند دقیقه نگاهی به ساعتش می انداخت تا شاید مینهو متوجه بشه کار داره؛ ولی دریغ از یکم اهمیت!
خواست به حرف بیاد که مینهو پیش دستی کرد:
_اسم عطرت چیه؟
جیسونگ که از عوض شدن ناگهانی بحث چشماش گرد شده بود توی دلش تک خنده ای به مرد زد.
باورش نمیشد به همین راحتی بحث و عوض کرد؟شایدم جوابی نداشت قطعا یه مریضه دیوونه بود.
وسط این مکالمه اشون چرا باید درباره ی عطرش کنجکاوی کنه. البته که عطریم نزده بود.
مینهو که از همون فاصله ی کم عطر جیسونگ به بینیش رجوع کرده بود نمیتونست خودش و کنترل کنه و سوالی که توی ذهنش بود و پرسید. درسته مینهو همچین آدمی بود.
وقتی چیزی توی ذهنش بود و اذیتش میکرد به زبونش میاورد.
پسر کوچیکتر کم کم احساس میکرد فضای بزرگ داره براش کوچیک و خفه کننده تر میشه. دستی به یقه ی پیراهنش برد و دکمه اولش و باز کرد تا بهتر نفس بکشه.
_منو اینجا کشوندی که اسم عطرمو ازم بپرسی؟
مینهو درحالی که بازم از قهوه اش میخورد با پیدا شدن سفیدی و برجستگی ترقوه ی جیسونگ دست از نوشنیدن قهوه اش برداشت و به سختی آب دهنشو قورت داد. اون پسر دقیقا مثل یه عروسک چینی، خواستنی بود.
_خب کنجکاو شدم زیادی خوش بوئه.
بدون اینکه حالت چهره اشدو تغییر بده گفت که البته همین حرفم باعث درهم رفتن اخمای پسر کوچیکتر شد .
کم کم داشت حس میکرد مسخره شده. اون از کنار فلیکس زد تا کنار این مرد باشه و به چرندیاتش گوش کنه؟
_عطری نزدم. بوی بدنه خودمه. اگه حرفات تموم شد من رفتم..
از جاش بلند شد و خواست بره که با حرف مینهو از حرکت ایستاد.
_فقط میخواستم مطمئن شم اگه ازت بخوام میای یا نه!
مینهو حین کشید انگشتش دور فنجون قهوه اش گفت و نگاهشو به چشمای براق جیسونگ داد.
ضربان قلبش برای چند ثانیه بالا رفت.
اون نگاه؟زیادی براش آشنا بود.
رنگ نگاهش حس دلتنگیش و به خاطرات گذشته اش عمیق تر میکرد.
برای چند ثانیه ترسید.
حسی که بهش منتقل شده بود و دوست نداشت یعنی نمیخواست داشته باشه چون بوی خطر میداد.
جیسونگ نباید متوجه اون رنگ نگاه میشد.
سریع نگاهشو از چشمای پسر کوچیکتر گرفت و توی نقش همیشگیش فرو رفت.
_آقای نسبتا محترم همه مثل شما بیکار نیستن منم کار و زندگی دارم..باورم نمیشه عقلم و دادم دست تو و اومدم اینجا.
بدون اینکه توجهی به مینهو کنه گوشیش و از روی میز برداشت و توی جیبش فرو کرد و قبل اینکه کامل از میز دور شه جوری که حتی براش مهم نبود میشنوه یا نه زمزمه کرد.
_مرتیکه ی روانی..باید خودشو نشون یه روانپزشک بده..
قبل از رفتن پول همون آبی که خورده بود و روی میز گذاشت و
مینهو که از پشت به رفتن جیسونگ نگاه میکرد با حرفش ناخودآگاه لبخندی روی صورتش شکل گرفت و ادامه ی قهوه اشو سر کشید.
دروغ گفته بود.
فقط میخواست یبار دیگه اون پسر و ببینه و خب تنها بهونه اش این بود.
ولی کسی قرار نبود از احساسات واقعیش خبر دار شه نه؟
هرچقدر فکر میکرد عصبانیتش بامزه بنظر میرسید.
با یادآوری نقشه اش لبخندش محو شد و اخم عمیقی کرد. باید یکم دیگه شروع میکرد.
گوشیش و برداشت ولی با دیدن قاب گوشی متفاوتش چشماش گرد شدن. اون گوشی خودش نبود..
جیسونگ اشتباهی گوشی اونو برداشت و خب یعنی یه دلیل دیگه برای دوباره دیدنش؟
بعد پرداخت حسابش از کافه بیرون اومد درحالی که کاملا بی خبر بود یکی از لحظه ی ورودشون به کافه داره ازشون عکس میگیره..
مردِ غریبه بعد گرفتن اخرین عکس گوشی و برداشت و به رئیسش زنگ زد:
_درست حدس زدین رئیس. مینهو و جیسونگ باهم قرار داشتن..
...
با اخمی که نزدیک به چند ساعت روی صورتش جا خوش کرده بود بدن مقتول و بررسی میکرد.
تن زن پر از کبودیای پی در پی بود و کبودی دور گردنش نشون میداد بند دور گردنش انداخته شده. دقیقا ۴ تا ضربه ی چاقو به بدنش خورده بود و عجیب تر از اون، هیچ کدوم از اعضای بدنش خارج نشده بودن.
بدنش بخیه ای نداشت ولی همه جاش پر از زخم بود از حفره هایی که با چاقو درست شه بودن تا چنگ های روی بدنش و کبودی گردن و وسط قفسه ی سینه اش که تا شکمش ادامه داشت.
_اثر انگشتارو گرفتین؟؟
_به ما گفتن نیازی نیست!دکتر کیم انجام میدن
فلیکس با عصبانیت سمت پرستار برگشت و با نگاه برزخیش باعث شد زن پرستار سریع تعظیم کنه و معذرت بخواد.
پسر بعد گرفتن نگاهش درحالی که بدن مقتول و چک میکرد رو به پرستار گفت:
_ برو بیرون.
_ولی دکتر..
حتی تن صدای زن روی نورون های فلیکس میرفت و سعی کرد صداش و بلند نکنه .
_گفتم برو بیرون!!!
عصبی غرید و نفس کلافه ای کشید.
علاوه بر مورد گیج کننده ای که این مقتول داشت اتفاقی که توی ماشین بین خودش و هیونجین افتاده بود بیشتر عصبیش میکرد.
هنوز باورش نمیشد بعد از یه کابوس ساده اونجوری توی بغل هیونجین مچاله شده بود.
بدتر از همه توی بغلش گریه کرد و ازش خواست ترکش نکنه!
این دیگه تهش بود بعد از اون اتفاق هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد.
_خانم جانگ لطفا بیرون باشید. .
با شنیدن صدای آشنایی دستی که با دستکش خونیش پوشیده شده بود و روی بازوی مقتول گذاشت و فشاری بهش وارد کرد که یکم آروم شه ولی کار ساز نبود.
زن با شنیدن صدای هیونجین بدون مخالفت کردن تعظیم کرد و رفت به هرحال نمیتونست دربرابر اون مقابله کنه.
_چیشده فلیکس؟
پسر کوچیکتر با شنیدن اسمش از زبون هیونجین ضربان قلبش بالا رفت و دستش لرزش خفیفی گرفت.
حتی دلیل واکنشای بدنش و نمیفهمید.
ESTÁS LEYENDO
{Mandatory Game, Ongoing}
Fanfic╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Mandatory Game ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance , Crime, Mystery ,Angst ,Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: reibhw ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Saturdays