part 5

232 34 7
                                    


یجی در حالی که منتظر واکنشی از همسرش بود بهش خیره شد تا حداقل چیزی به زبون بیاره ولی تماما سکوت اتاق رو پر کرده بود. یجی هم به اندازه ریوجین نگران بود که طبیعی به نظر میرسید. چرا پلیسا باید به خونه خانم شین که آوازه اش توی کره پر شده بود و خطایی ازش سر نزده بود ظاهر شن. 

کی فکرشو میکرد رئیس شرکت شین در اصل قاچاق داروهای نایابه و از همین راه پول شرکتشو تامین میکنه. دشمن زیاد داشت ولی یکی بهشون اضافه شده بود دلیل بدبختی برادرش! و دلیل دوریش از اون. میدونست مینهو، فلیکس و به عمارتش کشونده ولی به چه هدفی؟ چه نفعی بهش میرسه؟ چند سال پیش هم این مرد و ملاقات کرده بود ولی نه به طور مستقیم . اونم به واسطه دارو، داروهای نایاب و خطرناکی که به راحتی ام به دست نمیومد. اون لحظه حتی فکرشم نمیکرد کسی که براش دارو قاچاق میکنه در اصل دلیل زندان رفتن فلیکسه.

طی تحقیقاتی که انجام داد، متوجه شد لی مینهو همون قاچاقچی معروف اعضای بدن که آوازش کل آسیای شرقی رو فرا گرفته بود و به گوش اروپاهم میرسید.
یه روز رابِطِش به طرز وحشیانه ای کشته میشه و  (Lucifer)لوسیفر 
یا همون لی مینهو به طرز عجیبی ناپدید میشه.


میخواست مدارکی که جمع کرده رو به پلیس تحویل بده که همسرش رو میدزدن و در قبال نجات جونش مدارک و میخوان و ریوجین مجبور میشه قبول کنه و اونارو دو دستی تحویل بده. برادر کوچیکش و برای دور کردن از این‌قضیا همراه وکیلی که براش گرفته بود به استرالیا میفرسته و هر کاری انجام میده که پسر کوچولو از خطرات احتمالی دور باشه هرچند که میدونست مینهو خبر نداره ریوجین خواهر اون پسرِ وگرنه درجا میکشتش. کینه ای که مینهو از فلیکس به دل گرفت بود برای ریوجین خیلی عجیب بود و باعث میشد به تنها واسطه اون رابطه یعنی‌هیونجین شک کنه.

اون پسر و همیشه کنار برادرش میدید از وقتی یادش میومد کنار هم بودن حتی موقع مرگ مادرش هیونجین کنار فلیکس بود و اون و در آغوش گرمش میگرفت و سعی میکرد آرومش کنه.

_ریوجین ...گوشت با منه؟

با صدای همسرش از افکارش بیرون میاد و با حرف هیونجین آتیش ترسش خاموش میشه.
_ احتمالا چانِ ..اومدن دنبالم..
ابروهاش بالا میره، اومده بودن دنبال اون؟ ولی چرا؟
_ منظورت چیه؟

پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و خونسرد دستاش و توی جیباش گذاشت و قدمی به سمت زن برداشت و لحنی که هیچ حسی ازش پیدا نبود زمزمه کرد:بهت گفتم من برای یه ماموریت به اینجا اومدم..قرار شد اگه خبری ازم نشد، کمیسر بنگ اقدام کنه! همین 
بدون حرف دیگه ای از کنار ریوجین گذشت و نگاهش به فلیکسی که دیوار تکیه داده بود افتاد. هنوز چشماش بخاطر گریه یه ساعت پیش سرخ بودن . توی نصف شبانه روز زندگیش به کلی تغییر کرده بود از آشناییش با خواهرش گرفته تا ارتباط خواهرش که با اون مرد داشته. عجیب تر از اون کمکی بود که ریوجین میخواست به هیونجین بکنه. 

قلبش درد میکرد و بار دیگه اتفاقات شب گذشته براش مرور شد. حرفای هیونجین توی سرش رژه میرفتن و لمسای کوچیکی باهم داشتن، علاوه بر حس درد حس لذت کوچیکی به قلبش میداد. دلش میخواست اون لمسا رو توی موقعیت دیگه و به صورت دیگه داشته باشه. فکر میکرد با گذشت هشت سال عشقش به اون مرد از بین رفته یا حداقل یکم کمتر شده ولی بعد از دیشب متوجه شد بدتر هم شده.
هیونجین بار دیگه زندگیشو ویران کرده بود و از دست فلیکس هم کاری برنمیومد. سرش و بالا گرفت، نگاه هردو پسر توی هم گره خوردن . خماری چشمای پسر بزرگ تر قلب پسر کوچیکتر و میلرزوند. ولی این نگاه برای هیونجینم همین حس و داشت؟

فلیکس درک نمیکرد دلیل این همه پافشاری هیونجین برای ببخشش چیه؟ اون پسر همون کسی بود که چند سال پیش به قتل متهمش کرد و حتی وقتی به مرکز اصلاح تربیت نوجوانان رفته بود سراغی ازش نگرفت . انگاری که از اولشم وجودش نداشته. بعد از آزادیشم یکم امید توی دلش بود که شاید هیونجین برای بخشش بیاد یا خبری بگیره ولی بازم نگرفت. به استرالیا رفت؛ اما بازم زنگی زده نشد . تا بعد سه سال فهمید پسر بزرگتر توی دانشکده افسری درس میخونه اما بازم خبری از تماس تلفنی نشد. 

توی اون چند سال فلیکس درسش و ادامه داد و توی یکی از بهترین دانشگاه های پزشکی سیدنی قبول شد. تمام مدت پیش وکیلی که نقش عظیمی توی آزاد شدنش داشت، زندگی کرد و با تک پسر اون مرد دوستای صمیمی شد هرچند قصدش این بود اون پسر جای هیونجین و براش پر کنه . و همون پسر شده بود یار و همدم همیشگیش یعنی جیسونگ .

آقای هان کاملا مثل پسرش از فلیکس مراقبت میکرد و جای پدر نداشته اش رو براش پر کرده بود. بعد از مرگش موج عمیقی از درد بهش هجوم آورد. از دست دادن عزیزش اونم برای چندمین بار خیلی سخت بود. علاوه بر خودش جیسونگ به شدت اوضاعش خراب شده بود اما با این‌حال کمک فلیکس میکرد . همه چیز بعد از پیدا شدن وصیت نامه جیسونگ داغون تر شد.
توی اون وصیت نامه آقای هان اعتراف کرد همه ی اون مدت فلیکس یه خواهر بزرگتر داشته به اسم ریوجین اون زن کسی بود که استخدامش کرد و ازش خواست فلیکسش و نجات بده و بعد فرستادش استرالیا تا از مینهو دور باشه و به درسش برسه و خرج تحصیلشم خواهرش داده. اون لحظه رو هیچوقت فراموش نکرد که چجوری در عین حال خوشحالی از درد هم گریه میکرد. هردو تصمیم گرفتن به کره برن برای پیدا کردن خواهرش که سخت ترین کار محسوب میشد چون آقای هان هیچ ذکری از آدرس خواهرش نکرد.

توی دوسال اخریش تنها خبری که از کره داشت تماسای پی در پی چان هیونگش بود که اگه از حق نگذره اون از اولش میخواست ارتباط برقرار کنه اما نتونست چون نمیخواست کسی جاشو متوجه بشه و کاملا خودشو پنهون کرده بود،حتی درس هاشم به صورت خصوصی میخوند. قبل از مرگ آقای هان، کم کم اتفاقات شب ها براش پر رنگ تر میشدن و کابوس هاشم شروع شده بودن و گاهی با جیغ و دادش آقای هان و جیسونگ و سمت اتاقش میکشید جوری که مجبور شدن تخت جیسونگم به اتاق فلیکس منتقل کنن تا تنها نباشه. کم کم وضعیت وخیم تر شد و پیش روانپزشک رفتن و دکتر بعد چند تا آزمایش چند تا دارو تجویز کرد و خواست تا حد امکان توی مکان آرومی قرار داشته باشه . اون پسر توی ۱۸ سالگی به حدی درد کشیده بود که با شنیدن داستانش روانپزشکم توانایی نگه داشتن اشکاشو نداشت.

بدتر از شبی که توی بار تجربه کرد بود مرگ یوری بهش نساخت. جوری که همه مدارک بر علیه فلیکس بود و کسی حرفشو باور نمیکرد، خیلی دردناک بود . اون تنها کاری که کرده بود  پیدا کردن یوری توی دستشویی بود اونم درحالی که چانگبین بهش تکست داده بود کادوی کوچیکی براش اماده کرده و اگه نیاد به همه میگه که اون توی بار کار میکرده.

وقتی وارد دستشویی پسرونه شد تن خونی یوری و درحالی بدنش پر از خون شده بود و حتی لباس سفیدشم به رنگ قرمز دراومده بود و دهن بسته دختر و پاهای زخمیش . اون لحظه دنیا برای پسر ۱۷ ساله ایستاده بود و توان ایستادن روی پاهاش و نداشت. 

هرچقدر از اون دختر متنفر بود هرچقدرم!هیچکس لیاقت نداشت به این طرز کشته بشه. چاقویی که هنوز توی شکم دختر میرفت و تکون کوچیکی که میخورد نشون میداد یکمی زنده اس ولی صدایی از دختر در نمیومد. 

فلیکسم جهت انسانیت نزدیک رفت و دستپاچه سعی کرد دختر و نجات بده و بدترین اشتباه عمرش و مرتکب شد اونم گذاشتن دستش روی چاقو بودن اونم جهت بیرون کشیدنش.

بخاطر خونی که کل بدن دختر و پوشیده بود و دستای فلیکسم آغشته اون مایع قرمز شده بود لباس سفید خودش هم داشت رنگ میگرفت. 

همه چی با دراومدن جیغی از پشت سرش وحشتناک تر به نظر میرسید. دوست، دختری که اخرین نفساش و میکشید و کمک میخواست. فلیکس و دست پاچه میکرد. بند و از دهن یوری و دراورده بود و تنها کلمه ای که تونست بشنوه" لطفا..من و ببخش"بود و دختر نفساش قطع شد.

فلیکس..همین کاری که گفتم و انجام بده_
با صدای ریوجین از افکارش بیرون اومد سعی کرد بغضی که گلوش و فشار میده رو کنترل کنه که ظاهرا سخت بنظر میرسید.

_ چیو انجام بدم..؟

ریوجین نفس عمیقی کشید و به برادرش نزدیک شد حتی از اون فاصله ام میتونست متوجه بشه برادرش حال خوشی نداره. دستی به گونه سرد پسر کوچیکتر کشید و با لحن مهربونی زمزمه کرد: تو اتاق بمون و صبر کن ما اوضاع رو ردیف کنیم باشه؟

فلیکس ابروهاش بالا پرید: ما؟

ریوجین لبخند مهربونی زد و سرش و تکون داد:من و هیونجین.

فلیکس که باز اسم اون پسر و شنیده بود اخمی کرد و سرش و از بین دستای خواهرش جدا کرد و به سمت در رفت و بدون توجه به هیونجینی که هنوز نگاهش میکنه، حین باز کردن در گفت: دلیلی برای ترسیدن وجود نداره که میخواین پنهونم کنین...اما اگه نمیخوای کسی بفهمه من برادرتم بحثش جداست 

یکم مکث کرد که جوابی از خواهر بگیره. ریوجین تو فکر فرو رفت واقعا دلیلی برای پنهان کردن فلیکس وجود نداشت، تنها نمیخواست مینهو بفهمه که اونم خیلی وقت بود میدونست:
_درست میگی..
با اتمام حرفش فلیکس در و باز کرد و بیرون رفت تا با هیونگش رو به رو شه. درحالی که هیونجین سعی میکرد تنفری که توی صدای پسر پیدا بود و فراموش کنه دنبالش رفت.

وقتی فلیکس وارد پذیرایی بزرگ عمارت شد، چان و سونگمین و دو نفر دیگه رو دید. چان تا فلیکس و دید چشماش گرد شد و به سمتش حرکت کرد،اما صورت کبود پسر کوچیکتر قلبش و به درد میاورد:پسر...تو‌ اینجا چیکار میکنی...خوبی؟صورتت چیشده؟ 

فلیکس و محکم توی بغلش گرفت و به خودش فشار داد تا از حالش اطمینان حاصل کنه‌. و فشاری که پسر بزرگتر به جسم ظریف پسر وارد کرد باعث شد ناله کوچیکی از درد کنه:ه..هیونگ..من خوبم...
چان سریع سر پسر عقب برد و گونه اشو نوازش کرد:هیون..هیونجین کو‌‌..

هیونجین درحالی پشت پسر ظاهر شده بود با دستای مشت شده اش به هیونگش نگاه میکرد. احساسی که بار دیگه به جونش افتاده بود،هربار که پسر و توی آغوش کسی میدید عصبی میشد. جوری که انگار قلبش و مچاله میکردن اولش فکر میکرد شاید بخاطر جیسونگه چون دوسش نداره. اما با کاری که چان کرد مطمئن شد برای هرکسی این حس و داره و داشت برای پیدا کردن اون دلیل دیوونه میشد.

چان هیونجین دید و لبخندش محو شد و سمت دونسنگش رفت: کجا بودی پسر...میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟ چقدر نگران شدم..؟قلبم داشت می ایستاد....فلیکس چرا اینجاست..چرا کتک خورده..کسی که اومده بود دنبالش‌‌اون..اون کجاست پیداش کردی؟

به قدری سوالاش پشت سر هم پرسیده بود که نفسش گرفته بود و دستشو روی قلبش گذاشت. سونگمین که از دور مرد رو به روش و دید میزد با دیگه با دیدن دستای عضله ای چان که روی قفسه سینه اش گذاشته بود لرزید. اون مرد هربار باعث میشد قلبش به تپش بیوفته. 

_ هیز فالینگ این لاو ( اون عاشق شده)

با صدایی که از یونا اومد سرش و برگردوند. به پوزخند دختر خیره شد: هی...اینجوری نیست..

یونا سعی کرد پوزخندش و نگه داره و با حالت تعجبی گفت:عه سونگمو شی من که با تو نبودم..نکنه واقعا خبراییه؟

آروم خندید و با ارنج به شونه پسرش زد. با صدای نفر سوم یونا لبخندش و جمع کرد 
_ یونا.. اینقدر اذیتش نکن..

یونجون درحالی که دستاش و توی جیبش گذاشته بود گفت و قدمی به جلو برداشت تا سمت رئیسش بره. سونگمین توی دلش از یونجون تشکر کرد و یونا حالت ناراحتی به خودش گرفت و زیر چشمی به سونگمین که باز داشت لبخند میزد نگاه کرد . واقعا رفیقش از دست رفته بود.

هیونجین نگاهی به پله ها انداخت و وقتی دید ریوجین و همسرش  دارن میان پایین زمان و مناسب دید تا جواب هیونگش و بده:شین ریوجین..واقعا کسی که به ما کمک کرده..
چان ابروش بالا پرید و رو به فلیکس کرد:پس تو چرا اینجایی..
_ اون خواهر ناتنی فلیکسم هست..

با اتمام حرفش نگاهشو به فلیکس دست به سینه شده بود، داد. فلیکس که زمان و درست دید نگاه تمسخر آمیزی به هیونجین انداخت: 
_خودم زبون دارم،آقای هوانگ! 

روش و به چان کرد وادامه داد: مینهو دیشب بهم تکست داد که میدونه خواهرم کجاست و آدرسش و فرستاد حین راه افرادش میوفتن دنبالم.. و.. 

با یاد آوری اینکه کسی که نجاتش داد هیونجینه نفس عمیقی کشید و لحنش و آروم تر کرد و به هیونجین اشاره کرد:این نجاتم داد و بعدشم گرفتنمون و بازم به لطف این فکر کردن جاسوسی چیزیم و وقتی تو بیهوشی به سر میبردن تا مرز مرگ منو زدن و ..بعد نونا اومد..

هیونجین از خطابی که بهش شده بود،اخمی کرد:این؟مگه من درختم..

فلیکس پوزخندی زد و نگاهشو از هیونگش گرفت و توی چشمای وحشی پسر بزرگتر خیره شد:کمتر از اونم نیستی! فقط قد دراز کردی ..وگرنه توی این مغزت هیچی نیست..

با انگشتت آروم به سر پسر بزرگتر شد. 
هیونجین اخمش غلیظ تر شد و قدمی نزدیک اومد و دقیقا رو به روی پسر قد کوتاه قرار گرفت و خواست چیزی بگه که فلیکس پیش دستی کرد:
_ چیشد آقا پلیسه؟ به غرورت بر خورد نه؟ نکنه میخوای این‌بنده حقیر و بندازی زندان هوم؟ 

هیونجین تک خنده ای زد و بیشتر به جای عصبانی شدن از مکالمه ای که با فلیکس داشت خوشش اومده بود. آروم طوری که به گوش پسر برسه گفت: 
_ فعلا که این تویی منو توی دام‌خودت انداختی؟

بعد از حرفش یه لحظه نفهمید چرا همچین چیزی گفته،تو حالت عادی باید از بی احترامی که بهش شده بود عصبی میشد ولی الان اینو بهش گفت؟باهاش لاس زد؟داشت چیکار میکرد؟ 

فلیکس چند باز پشت سرهم پلک زد و نفس عمیقی کشید و یکم عقب رفت تا از اون مرد فاصله بگیره و یه جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده. رو به هیونگش کرد:

_ هیونگ میشه گوشیتو بدی..من..گوشیم نیست .. باید به جیسونگ زنگ بزنم...حتما تا الان نگرانم شده..

دستشو دراز کرد و امیدوار بود چان متوجه لرزش خفیف دستاش نشه. هنوز قلبش از حرف هیونجین میلرزید اون‌عوضی حق نداشت اینجوری اذیتش کنه. 

چان نمیدونست هیونجین چی به پسر بیچاره گفته ولی بدجور حالشو خراب کرده بود. گوشیش و سریع دراورد و فلیکس داد.

هیونجین که انگار با شنیدن اسم جیسونگ انگاری سیماش قاطی کرده باشن دستای مشت شده اشو توی جیبش برد و با ورود ریوجین نگاهشو از فلیکس که تا سمت بالکن رفت بود گرفت.مگه چی میخواست بگه که اینقدر دور شده بود. نمیتونست باور کنه فلیکس دوست پسر داره انگار به آوای کوچیکی ته قلبش میگفت‌اون پسر هنوزم دوست داره.
_ سلام من شین ریوجین..هستم..

_سلام منم شین یجی هستم..همسر خانم شین

چان با تعجبی که میخواست نشونش نده با هردو زن دست داد. اون دوتا ازدواج کرده بودن؟ استایل اون دو کاملا باهم متفاوت بود و باعث میشد چان مطمئن بشه هردو واقعا بهم میان. ریوجین کت و شلوار مشکی و کفش اسپرت سفید پوشیده بود و چهره اش واقعا شبیه فلیکس بود جز کک و مک که اونو مطمئن میکرد هردو از دو پدر متفاوتن. و همسر اون زن جین آبی و کفشای پاشنه بلند و پیراهن صورتی به تن داشت. 

چان لبخندی زد و متقابل خودشو معرفی کرد:کمیسر کریستوفر بنگ هستم..ولی میتونین چان صدام کنین..خیلی خوشبختم. 
نگاهی به دو پسر و دختر پشتش افتاد و اضافه کرد:چوی یونجون، شین یونا و کیم سونگمین.. از افسرامون هستن. 
برای هر اسمی که میگفت بهشون اشاره میکرد نزدیک بیان و بعد از آشنایی مختصر یونا اخرین نفر بود و دستشو جلو آورد و با بهت به یجی خیره شد:شما واقعا زیبایین..شباهت زیادی هم به آقای هوانگ دارید...

و دست دختر بزرگتر و فشار داد اون دستا زیادی نرم بودن و این حس عجیبی توی قلب یونا به وجود میاورد. 
یجی که یکم معذب شده بود و سری تکون داد و تشکر ریزی کرد و دستشو عقب برد‌. ریوجین لبشو بین دندون گرفت و سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. اون دختر زیادی صمیمی نبود؟؟

_جواب‌..جواب ..نمیده...
با صدای دادی که از فلیکس اومد هر هفت نفر سرشون و برگردوند. ریوجین خواست بپرسه که چان پیش قدم شد و سمت فلیکس رفت: چیشده...فلیکس..جیسونگ چی گفت..

فلیکس که دیگه کم مونده بود بزنه زیر گریه جواب داد: جواب نداد...بیشتر از ده بار زنگ زدم..جواب نداد...همش میزنه در دسترس نیست مطمئنم..اتفاقی افتاده...نکنه..مینهو بلایی سرش اورده؟..

چان دستشو روی شونه پسر میکشید تا یکم آرومش کنه:هیس..نه اینجوری نیست...حتما پیشش نیست ..و یا رو سایلنته... آروم باش

_ نه..نه ..جیسونگ اینجور نیست..مخصوصا الان که من نیستم...یه چیزی شده..

هیونجین که نگرانی فلیکس براش قابل درک نبود و نمیفهمید چرا باید نگران اون پسر باشه با یادآوری که اون فرد دوست پسرشه عصبی تر میشد. سعی کرد راه حلی بده:

_ بهتره اول بریم خونه..ببینیم اونجا هست یا نه..

فلیکس که با حرف هیونجین به خودش اومد و سریع سرش و  تکون داد و دور خودش چرخید تا کلید خونه رو پیدا کنه:کلید ..کلید ..اون..اون کجاست...

ریوجین که دستپاچگی برادرش و دید سمت عسلی کوچیک رفت و کلید و برداشت به برادرش داد خواست پیشنهاد بده که میبرش ولی هیونجین قبلش گفت: من میبرمت..بریم..

فلیکس بدونه اینکه توجه کنه کسی که این‌حرف و میزنه هیونجینه حرفش و قبول کرد و سمت در راهی شد . 

هیونجین که باورش نمیشد فلیکس حرفشو قبول کرده باشه ،سمت چان رفت و با عجله گفت:هیونگ..من‌..من ماشین نیاوردم..لطفا سوییچتو بده..

چان که خودش گیج بود دستشو برد تو جیبش که کلید و پیدا کنه و با حس کردنش درش اورد و به پسر کوچیکتر دادش: بیا ..پسر..مراقب باش.‌‌باهاش بحث نکن...اون الان‌حالش خوب نیست..فقط..تحمل کن..باشه؟.
حرفش تموم نشده بود که هیونجین از جلوی چشماش غیب شد و چان کلافه نفس عمیقی کشید: بچه ی لجباز...اه..نذاشت حرفمو کامل کنم حتی..

..

درحالی که روی تن پسر کوچیکتر خیمه میزد، لبای سرخ و کبودش و از بوسه ی چند ثانیه پیششون بین لبای خودش گرفت و عمیق میبوسیدش و با همکاری متقابل بوسه رو عمیق تر کرد. زبونش و وارد حفره داغ و گرم کرد زبونش و روی زبون پسر کوچیکتر کشید. ما بین بوسه های عمیقشون دستشو روی تن نحیف پسر میکشید و تا بیشتر حسش کنه. 
برخلاف بارهای قبلی فقط دلش میخواد جونگین و ببوسه و لمسش کنه،به نحوه ای میخواست چهره ی وحشی پسری که چند ساعت پیش توی انبارش فرار کرده بود وفراموش کنه ولی انگار غیر ممکن بود . اون پسر به عمق مغزش راه پیدا کرده بود جایی که ورود هیچکس بهش ممکن نبود‌.

لب پایین پسر زیرش و گاز گرفت و دستای جونگین‌دور گردن مینهو حلقه شدن و مرد روش و عمیق تر میبوسید و طمع لباشو به خاطر بسپاره.
حسی که جدیدا توی قلبش رشد کرده بود نمیتونست انکار کنه حالا علاوه بر جسمش قلب هم در برابر اون مرد تسلیم میشد و میخواست خودش رو بهش تقدیم کنه.

فکرشم نمیکرد کسی که اینقدر ازش تنفر داره، کسی که بکارتش و گرفته، روزی بهش دل ببنده. مثل یه ترس میموند ولی الان حقیقت پیدا کرده بود. 

ترس جدیدش فقط از باخبر شدن برادرش بود حتی یه درصدم نمیخواست احتمال وقتی چانگبین بفهمه برادرش زیرخواب رئیسشه چه عکش العملی نشون میده. با زخمی که مینهو روی لباش کاشت ناله ی آرومی کرد.
مینهو سرشو توی گردن پسر کوچیکتر برد و مکای عمیقی و ریزی از پوست شیری و شیرینش میگرفت ولی حین لاو بایت گذاشت ذهنش سمت جیسونگ کشیده شد. 
یعنی بدن نحیف و ظریف اون پسر توی آغوشش درحالی رو تختشه و  روش خیمه زده چه حسی میتونه داشته باشه. چی میشد جای جونگین اون پسر روی تخت بود و اون میتونست جای جای بدنشو بچشه.

_ ارباب لی..؟

با صدای چانگبین که از پشت در اومد از افکارش خارج شد و به صورت ترسیده جونگین خیره شد. پسر کوچیکتر قلبش از شدت استرس تند میزد و با نگاه ملتمسانه به مینهو خیره شد : ل..لطفا..نذار..بفهمه..من‌اینجام...
به قدری آروم گفت که به زور به گوش پسر بزرگتر میرسید. مینهو نفس کلافه ای کشید و عصبی از اینکه کارش نصفه مونده با گاز محکمی از گردن جونگین از روش بلند شد و پتو رو روی بدن لخت پسر کشید. خوشبختانه هنوز شلوارش و درنیاورده بود. 

جونگین به زور سعی کرد جیغ نزنه و قطر اشکی از چشماش پایین ریخت. 

مینهو سمت در رفت و بازش کرد و با بالا تنه لخت به در تکیه داد: خوبه بهت گفتم مزاحمم نشی مگه‌اینکه خبری از اون پسر آورده باشی..
چانگبین که جرئت نگاه کردن به چشمای رئیسش و نداشت سرش و پایین انداخته بود. حس بدی داشت، یه دلشوره عجیب حتی زیر چشمیم میتونست متوجه لخت بودن مینهو بشه.چنگ های کوچیکی روی بدنش نشونده گویای همه چی بود،یعنی رئیسش درحال سکس بود؟ولی با کی؟از دیشب تاحالا اون نظارت گر همه رفت و آمدا بودی ولی ندید کسی پا به عمارت بزرگ لی بذاره. البته یه نوبت هم جونگین همه جارو کنترل میکرد شاید اون دیده باشه:
_ درسته ارباب...ولی درباره جیسونگه..قبل اینکه برگرده یه سر رفت اداره مرکزی بعد از چند دقیقه ام با تاکسی رفت سمت خونه اش ..یکی از بچه ها رو فرستادم داخل خبری بیاره..اون اداره ای که هیونجین و چان توش مشغول به کارن..

ابروی مینهو بالا پرید، مثل اینکه اون پسر واقعا حرفاشو جدی نگرفته بود. پس باید بهش نشون میداد چه کارایی ازش ساخته اس.
پوزخندی زد، خیلی لجباز بود البته که این برای مینهویی که به دنبال بازی بود لذت بخش میشد:

_ خوبه میتونی بری..

چانگبین نفس عمیقی کشید و بعد از ادای احترامی رفت ولی قبلش آوای ریز و آشنایی شنید.
_ خب روباه کوچولو..هیونگ احمقتم رفت..بهتره به ادامه کارمون برسیم..

لحظه ای چشماش گرد شدن و ضعف و توی پاهاش حس کرد. روباه کوچولو؟ این لقبی بود که خودش به دونسنگ کوچولوش داده بود..یعنی...؟


..

توی طول مدتی که توی ماشین بودن سکوت برقرار بود و هیچکس قصد حرف زدن نداشت. نگاه های هیونجین مدام روی چهره ی خسته اما زیبای پسر کوچیکتر میرفت. خوشبختانه خونه خواهرش یه دوش کوتاهی گرفته بود و عجیب تر از اون اتاقی بود که خواهرش از قبل براش اماده کرده بود انگاری میدونست قراره یه روز پیش خودش زندگی کنه هرچند که همین هم‌قلب پسر و گرم میکرد. ضعف شدیدی و حس میکرد، از استرس از دست دادن جیسونگ گرفته تا هیونجینی که‌کنارش بود و داشت با نگاهش ذوبش میکرد.

دیوونگی محض بود چرا قبول کرد باهاش بیاد؟ البته که اون‌لحظه هیچی جز سلامتی جیسونگ براش مهم نبود‌. با پخش شدن زنگ گوشیش بدون درنگ ایکون سبز و فشار داد به امید اینکه خبری از جیسونگ باشه. که با شنیدن صدای اون پسر نفس راحتی کشید و به سرعت بغضش و آزاد کرد:ک..کجا بودی..نگفتی من نگرانت میشم..میدونی دیوونه شدم نکنه بلایی سرت بیاد..

_ یعنی.‌چی..؟؟جیسونگ ..مینهو تورو دزدیده بود؟
_...
_الان..خوبی..؟
_..
_ چجوری..تونستی..فرار کنی..؟
_..
_ من..تو راهم...زودی میام..پیشت...جایی نرو لطفا..

بعد از قطع کردن گوشی، تازه یادش افتاد حین‌حرف زدن گونه هاش خیس شدن و با پشت دستش پاکش کرد که  با نگاه سرد هیونجین رو به رو شد. یکباره چش شده بود؟ انگار‌ رنگ نگاهش فرق کرده بود. بی حس در عین حال عصبی به نظر میرسید بی تفاوت شونه هاش و بالا انداخت و خوشحال از اینکه دوستش سالمه لبخند کوچیکی زد. 

_پس خیلی دوستش داری..

با سوال هیونجین چشماشو تو حدقه چرخوند:
_آره خیلی دوستش دارم! خب که چی؟
البته که منظورش از لحاظ دوستی بود ولی نمیخواست تفکرات اون مرد و بهم بزنه. دستای مشت شده ی هیونجین و روی فرمون دید. آروم به خودش لرزید.

_ چه زود عشق اولت و فراموش کردی!

قلب پسر با این حرف به درد اومد، اون مرد نمیدونست علاوه بر کم نشدنش شدت هم گرفته. ولی هیونجین نباید میفهمید هرچند که براش مهم نبود، در ثانیا تغییریم توی رابطه اشون نمیشد. حتما حس عجیبی قاتل دوست دخترت عاشقت باشه نه؟ پوزخندی به تفکراتش زد. سعی کرد مثل همیشه بی رحم باشه مثل قبلا که بقیه باهاش بی رحم بودن.
_ عشق؟اوه..اون فقط بچه بازی بود..بچه ی ۱۷ ساله چی از عشق میفهمه اخه..

خنده ی آرومی کرد ولی توی قلبش به حال خودش اشک میریخت. داشت عشق خودشو مسخره میکرد. عشقی که از ۱۴ سالگی توی قلبش رشد کرده بود تا امروز ادامه داشت.

هیونجین مشتشو رو فرمون بیشتر کرد. نمیخواست حرف فلیکس و باور کنه ولی همه چیز داشتن بهش نشون میدادن که دیگه هیچ رابطه ای با اون پسر نداره. فقط تنفر!

سرعت ماشین و بیشتر کرد و مدام لب پایینشو گاز میگرفت، وارد جاده ی اصلی شدن و پسر بزرگتر مجبور شد برای احتیاط سرعتشو کم کنه. که ماشین مشکی رنگی با سرعت حداقل ۱۴۰ ازشون جلو زد و کنار یه ون سرعتشو کم کرد . 
اخمای هیونجین توی هم رفتن و سعی کرد اروم باشه اما اون ماشین کنار ون که معلوم بود بچه های کوچیک توشن ایستاده بود و مدام جلو عقب میکرد و باعث میشد ون مدام نگه داره  و دوباره حرکت کنه. 

هیونجین به اندازه کافی عصبی بود و این اتفاق داشت روی اعصابش میرفت. 
_ اه..این عوضیا دارن چیکار میکنن..

با تمام شدن حرفش فلیکس با تعجب نگاهشو به جاده داد که یه ماشین داره ون حمل بچه ها رو اذیت میکنه تا خواست چیزی بگه هیونجین دستشو روی دنده گذاشت و همزمان گاز داد و سرعتشو زیاد کرد تا به اون ماشین برسه.
بچه هایی که توی ون زرد بودن با هربار توقف ون توی خیابون گریه میکردن و مربی سعی میکرد آرومشون کنه.
ماشین مرسدس بنز هیونجین خیلی نزدیک ماشین شد.

_ این حرومی داره چیکار میکنه؟
یکی از مردایی که توی ماشین بود گفت.

تا خواست دوباره فاصله اشو با ون پر کنه ماشینی بزرگ تر از ماشین خودش که همون قبلی بود،فاصله رو پر کرد. وقتی هیونجین مطمئن شد ون داره ازشون دور میشه به ماشین مشکی بیشتر نزدیک شد

_ اه..هیونجین دیوونه..شدی ؟داری چیکار میکنی؟

هیونجین دستشو به نشون ساکت بالا برد و سعی کرد رو کارش تمرکز کنه. یکی از مردا شیشه اشو پایین اوردی: هوی مرتیکه عوضی...معلوم‌هست چه غلطی میکنی؟نگه دار ببینم دارم برات...

هیونجین پوزخندی زد،خودش منتظر یکی بود حرصش و سرش خالی کنه و کی بهتر از اینا؟ که از جمله تخلفم کرده بودن؟
کنار خیابون پارک کرد و بعد ماشین جلوشون می ایسته و هیونجین در و باز کرد که پیاده شه که فلیکس بازوش و گرفت
_ کار احمقانه نکن..

هیونجین لحظه ای قلبش بخاطر نگرانی فلیکس لرزید که با حرف دوم پسر پوکر شد: 
_چون من قرار نیست بیام جمعت کنم..
بعدشم خیلی بی حس بازوی مرد و ول کرد و هیونجین که عصبی تر شده بود پیاده شد و یکی از مردا چوب بیسبالش و از صندوق دراورد و سمت هیونجین حمله شد که هیونجین‌تو یه حرکت دستشو پیچوند و به جلو هولش داد و مرد روی زمین‌افتاد با اومدن مرد دیگه هیونجین مشت محکمی به دهنش زد:
_ که زورتون به بچه ها رسیده لعنتیا...نه؟خودم نشونتون میدم

مشت دیگه ای به صورتش زد و سمت مرد دیگه رفت که میخواست با چوب بیسبال بزنش و چوب ازش گرفت و محکم روی زانوش هاش زد و باعث شد مرد جلوش زانو بزنه. دستشو لایه موهای قرمز که کم کم رنگ اسپری اش داشت از بین میرفت کشید. خم شد و چوب و زیر چونه اش کشید. که صدای مرد اومد
_ببخشید‌‌‌....غلط کردیم..

هیونجین پوزخندی زد و مشت دیگه ای به صورت مرد کوبید و چونه اشو محکم گرفت:
_ افرین دیگه از این غلطا نکن..چون دفعه بعد هم‌تو هم رفیقتو میفرستم گوشه قبرستون..فهمیدی؟
بعد از اتمام حرفش چوب و کنارشون پرت کرد و سوار ماشین شد و فلیکس بهت زده به پسر بزرگتر نگاه میکرد. قلبش به هیجان‌افتاده بود. تاحالا این شخصیت پسر ندیده بود و جذابیتی که داشت غیر قابل وصف بود‌.

نگاهش به صورتش افتاد که که عرق کرده و رنگای قرمزی از موهاش روی لباسش میریزن. و دستای عضله ایش که فرمون و گرفته بودن و رگاش برجسته اش باعث میشد پروانه ها توی دل پسر کوچولو بچرخن. 

_ خوب بود؟
با سوال هیونجین به خودش اومد و چشمه هاش و چرخوند:
_ هی بدک نبود..منم بلد بودم..فقط یکم خستم بودم.‌

هیونجین آروم خندید و سرشو تکون داد:حتما همینطوری بود..

با خنده هیونجین فلیکسم ناخودآگاه لبخندی گوشه لبش شکل گرفت..
که باعث شد هیونجین یادش بیاد چقدر دلش برای لبخند اون پسر تنگ شده. 










*قسمت هایی از پارت بعد
(_بلک رز؟ داری بهم میگی هوانگ بزرگ یه سازمان مخفی داره؟به اسم بلک رز؟)

( چان بهت زده به پسر رو به روش خیره شد و انگشتش و روی لباش کشید:وات د فاک...الان داشتی چه غلطی میکردی؟؟)

فکر میکنی آسونه بفهمی برادرت زیر خواب رئیسته هاا؟)_)








منتظر نظراتون هستم~

{Mandatory Game, Ongoing}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora