part 3

286 47 5
                                    

چان در حالی که کاپ کافی توی دستش بود، انگشتش و دور سرش چرخوند و نفس عمیقی کشید و سعی میکرد منطقی تصمیم بگیره و برای هر کلمه ای که به زبون میاره محتاط باشه. بالاخره نگاهش رو به چشمای خالی از حس هیونجین دوخت: نمی خوای بگی چیشده هیون...ده دقیقه اس که به دیوار زل زدی!

هیونجین کلافه دستشو لای موهای بلوند و بلندش کشید و سعی کرد حرفایی که میخواد بزنه رو کنار هم بچینه ولی تا یاد ملاقاتش با فلیکس و رفتنش با اون‌پسر عجیب که اسمش جیسونگ بود میوفتاد حرفای یادش میرفت:مینهو رو دیدم..توی بیمارستان..

چان میدونست مینهو برگشته ولی فکرشم نمیکرد هیونجین اولین کسی که ملاقاتش میکنه. عجیب تر دیدار اونا توی بیمارستان بود خواست زبون باز کنه و بپرسه که هیونجین خودش ادامه داد: رفته بودم برای پرونده یکم اطلاعات بگیرم..که اول فلیکس و دیدم..دستاش و لباسش خونی بودن..یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت...ترسیدم.. از اینکه صدمه دیده باشه‌..ازش پرسیدم زخمی شدی..میدونی چی گفت؟


پوزخند تلخی زد. هرچند با یادآوریش قلبش به درد میومد ولی باید ادامه میداد:
_گفت به من ربطی نداره..البته راستم میگفت...به هرحال مهم این بود چیزیش نشده..و مینهو....وقتی فلیکس رفت دیدمش درگیر یه بیماری بود و روپوش سفید پوشیده بود..فکر کنم دکتر اون بیمارستان به احتمال زیاد فلیکسم دیدش و..بعدش
جملاتی که مربوط به مینهو بود و کاملا بی حس به زبون می اورد.

چان با شنیدن تمام حرفای هیونجین متوجه شد که دلیل حال بد پسر مینهو نیست بلکه فلیکس کوچولوشونِ. وقتی هیونجین ادامه حرفش و خورد پسر بزرگتر کمی از قهوه اش نوشید و روی میز رو به روش گذاشت: و ..؟

هیونجین چشماشو روی هم فشار داد به سختی جمله ای که توی مغزش رژه میرفت و به زبون آورد: دوست پسرش اومد دنبالش و بردش..
برق از چشمای چان پرید و یه لحظه فکر کرد اشتباه‌ شنیده. دوست پسر؟نکنه منظورش همون وکیل بود؟باورش نمیشد فلیکس با کسی در رابطه باشه نه حداقل توی اون دو سال اخری که در ارتباط بودن چیزی از پسر کوچیکتر نشنیده بود حتی یه اشاره ی کوچیکی.
نگران به جلو خم شد و انگشتاش رو توی هم قفل کرد: قصد داری چیکار کنی الان..؟
هیونجین که امیدی به بخشش نداشت شونه ای بالا انداخت و به کاناپه تکیه داد: نمیدونم..فلیکس همه درای بخشش و رو به من بسته..فکر میکنم تنها راهی که میتونم پیشش باشم..وارد کردنش توی این پرونده باشه..


پسر بزرگتر کمی فکر کرد، منطقی به نظر میرسید هرچند مجبور بودن برای دوباره کشوندن فلیکس پیش خودشون از جیسونگ کمک بگیرن: باید از هان جیسونگ کمک بگیریم..امروز بهش زنگ میزنم..

پسر کوچیکتر به تکون دادن سرش اکتفا کرد و از جاش بلند شد و آروم زیر لب گفت: من میرم خونه‌‌‌..اگه چیزی شد خبرم کن باشه!؟

چان باشه ای زیر لب گفت و به رفتن دونسنگش خیره شد. هرچند هیونجین سعی میکرد بروز نده ولی چان خوب متوجه دردی که توی قلبش میگذره میشد. همش افسوس میخورد که اگر اون زمان کره رو ترک نمیکرد میتونست جلوی این اتفاقات رو بگیره..گوشیش و از جیبش درآورد تا حداقل کمکی در حق دونسنگای نازنینش کرده باشه
حداقل برای محافظت ازشون!


با خارج شدن از کافه نفس عمیقی کشید و بار دیگه مشتش و روی قلب پر از دردش کشید تا بلکه یکم آروم شه. با برخورد چند آب به صورت متوجه ابری بودن هوا شد . انگاری آسمون هم داشت همراه او زار میزد و توی غمش شریک میشد. تمام اسفالت زمین خیس شده بود قطرات آبی که از برگ های درخت ها چکه میکردن.هیونجین تک تک رو زیر نظر گرفت دوباره صحنه های گذشته اش جلو چشماش نقش می بستن. اولین دیدار!اولین بوسه!همه و همه توی این خیابون اتفاق افتاده بود‌.

*فلش بک*
درحالی که روی نیمکت کنار کافه نشسته بود گریه میکرد و قطرات اشکش همراه قطرات باران گم میشدن.دستاش رو روی صورتش میکشید و بدون اینکه به خیس شدنش اهمیت میده پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و با صدایی که شنید سرش و ازبین زانو هاش بلند کرد:
_ توشولوو..چرا گریه میکنی؟

جمله که میشنید با لهجه عجیب اما لحن خیلی بامزه ای گفته شده بود. با دیدن پسر بچه ای که موهای مشکی پر کلاغی و صورتی به سفید برف و لبای سرخ و کک و مکی که مثل ستاره ها روی صورتش پاشیده شده بود.  ناخوداگاه دلیل ناراحتیش یادش رفت

پسر کوچیکتر چتری به دست داشت و جلو و اومد و کنارش قرار گرفت.: توشولو مگه با تو نیستم..عهه

درحالی که قطرات بارون روی سر پسر میچکید فین فین آرومی کرد و اشکاشو کنار زد: تو که نصفه منی..من کوچولوئم؟

پسر بچه  اخم بامزه ای کرد : ایش..منو بگو اومدم کمکت کنم

هیونجین یه لحظه با دیدن اخم پسری که بهش میخورد دو سال ازش کوچیک تر باشه که به طرز عجیبی کیوت بنظر میرسید لبخند کوچیکی کنار لبش شکل گرفت . انگار نه انگار بارون توی سرش میریخت کل توجهش رو به پسر جلوش بود. وقتی دید پسر بچه قصد رفتن داره از جاش بلند شد و دستای کوچولوش و گرفت: هی..هی..ببخشید..

پسر بچه که بنظر میومد یکم راضی شده سری تکون داد و از پایین به پسر بزرگ تر خودش نگاه کرد. راستم میگفت واقعا نصفش بود:راستش..امروز سگم مرد..و من خیلی ناراحتم...


پسر کوچولو چترش و اروم چرخوند و با دیدن اینکه اون پسر غریبه هنوزم داره خیس میشه پاشو روی نیمکت گذاشت تا بلند شه و چتر و بالا سر هردوشون گرفت و با حرفت پسرک لباشو و اویزون کرد:
_ این که ناراحتی ندارهههه..تو باید خوشحال باشیی..الان سگت اون بالاست و خوشحاله..تازه اشم اون توی قلبتم هست..هروقت دلتنگش شدی کافیه دست بزنی به قلبت..

با انگشتای کوچولوش به اسمون اشاره کرد و نگاهی به پایین انداخت تا تعادلش حفظ شه. هیونجین با شنیدن حرف پسر بچه هرچند که غیر منطقی میومد ولی دوست داشت باورش کنه چون حس خوبی میشد. تا متوجه شد دیگه بارون به سرش‌نمیزنه  سرشو بالا برد و با دیدن پسر کوچولا لبخندی زد: داری چیکار میکنی کوچولو..بیا پایین ممکنه خودت خیس شی
هرچند خودشم خیلی بزرگ نبود فقط هشت سال داشت. ولی در مقابل اون بچه بزرگتر به حساب میومد.

دستشو دور کمر پسر کوچولو حلقه و جسم سبکش و بغل کرد از روی نیمکت پایین اورد و جلوش زانو زد چتر و ازش گرفت تا بالای سرشون نگه داره: مرسی از کمکت..ولی میدونی من خیلی دوسش داشتم..اون مریض شد اما من نفهمیدم..وقتیم فهمیدم کار از کار گذشته بود
_اما تقصیر تو نبود که..تازه میتونی یه پاپی توشولو تر بگیری...
هیونجین با تلفظی که پسر بچه بکار برده بود اروم خندید و حرفش منطقی بنظر میومد میتونست بازم یکی بگیره و ایندفعه تا میتونه مراقبش باشه: راست میگی‌‌..تو چقدر باهوشی بچهه..چرا به‌ذهن خودم نرسیدد
با ذوق گفت.

پسر بچه با غرور نگاهی بهش انداخت حس خوبی بهش میداد وقتی بقیه ازش تعریف میکردن: هورااا..حالا که کمکت کردم‌باید باهام دوست شی" تند تند گفت و باعث شد هیونجین چند بار پلک بزنه و اخرش سرشو تکون بده:" قبول..من هوانگ هیونجینم

پسر بچه ذوق زده دست دراز شده هیونجین و گرفت: منم لی ..فلیکسم..
هیونجین با شنیدن اسم پسر چشماش برق زد ، حتی اسمشم مثل خودش بامزه میومد : خوشبختم لی کوچولو

بارون بند اومده بود و دیگه صدایی ازش شنیده نمیشد. از بین ابرا نور کوچیکی بیرون زد و باعث شد دو پسر بچه نظرشون جلب شه.رنگین کمون بزرگی از دو سمت ابرا ظاهر شده بود.
فلیکس ذوق زد جیغ آرومی زد: من عاشق رنگین کمونمممم..

_فلیکس؟

_هیونجین؟؟

با صدا شدن اسم هردو پسر از دو سمت مختلف، هردو به سمت صدایی که مخاطب قرار داده شدن برگشتن.

جنی درحالی که سراسیمه میدوئید خودش رو به هیونجین رسوند و محکم جسم خیسشو توی آغوشش گرفت: پ..پسرم خوبی‌‌؟ این چه کاریه با خودت میکنی..؟میدونی چقدر نگرانت شدم..مردمو زنده شدم...خیس آب شدی ...

با نگرانی گفت و سر پسرش و عقب برد و سعی کرد چک کنه تا مطمئن شه خطری پسرش و تهدید نمیکنه. ناگهان چشمش به پسر بچه ی دیگه ای افتاد که در آغوش زنی آشناست. درحالی که سر پسرش و توی گردنش برده بود سعی میکرد چهره ی زن رو شناسایی کنه. با بلند شدن زن و کامل دیدن صورتش چشماش گرد شدن: می..مینجو‌...خودتی

*پایان فلش بک*

عجیب بود  که تک تک خاطرات بچگیش از زمانی که فلیکس پا به زندگیش گذاشته بود رو به یاد داشت..از اون روز بارونی گرفته تا اخرین دیدارشون.بعد از اون روز بارونی متوجه شد مادرش و مادر فلیکس از دوران دبیرستان دوستای صمیمی بودن .
وقتی مادر فلیکس ازدواج میکنه به استرالیا میره از هم‌دور میشن و کم کم قطع رابطه میکنن تا اون روز وقتی فهمید پدر فلیکس فوت شده خیلی ناراحت شد. پسر به اون کوچیکی چطور میتونست غم نداشتن پدر و تحمل کنه؟ بعد مدت کوتاهی رفته رفته صمیمیت بین دو پسر صمیمی تر میشد.  طوری که شب هاشونم بدون هم دیگه روز نمیکردن. باهم‌توی یه مدرسه درس خوندن.. تا زمانی که مادر فلیکس وقتی ۱۲ سالش بود بر اثر سرطان فوت میکنه.

هیونجین به راحتی بیاد میاورد اشکای پی در پیی که در چشمای براق فلیکس چجوری پیراهنشو خیس میکرد و تقلا میکرد که ولش کنن و بذارن به دیدن مادرش بره. مادر خودشم تا مدتی باورش نمیشد دوستی که بعد چندین سال پیداش کرده بود به همین زودی از بینشون رفته بود. اخرین خواسته مادر فلیکس از دوستش این بود که پسرشو تنها نذارن.
جنی مادرش که دلش میخواست اخرین خواسته دوستش مینجو رو انجام بده هر چند با مخالفت های پدرش کارش سخت میشد ولی در اخر پسر رو به فرزندی قبول کرد و کنار خودش نگه داشت و خالصانه اونهم مثل پسر خودش بزرگ کرد.


با یاد آوری پدر و مادرش بغض بدی به گلوش نشست هرچند خیلی سال میگذشت اما غم از دست دادن پدر و مادرش همیشه براش تازه میموند. اوهم قول داد بود به خاله مینجوش قول داده بود از پسر کوچولو مراقبت کنه ولی هشت سال به حال خودش رهاش کرد. ولی دیگه نمیذاشت این‌اتفاق بیوفته حتی اگه فلیکس نمیخواست اون ازش مراقبت میکرد حتی اگه مجبور بود وجود اون وکیل و تحمل کنه و ازش کمک بخواد.

..

بندِ پیشبندش و بست. سمت یخچال رفت تا مواد مورد نیازش و در بیاره. تا فلیکس رفته بود دوش بگیره بد نبود یه غذای درست میکرد و مطمئن بود فلیکس از صبح هیچی نخورده همین الانشم ساعت ۸ شد بود.
سوسیس ها رو روی میز گذاشت و چاقو رو برداشت تا پیازارو خورد کنه .استیناشو بالا زد که مشغول کار شه اما صدای زنگ گوشیش باعث شد دست از کار بکشه و گوشیش و از روی اپن برداشت . وقتی دید شماره ناشناس ابرویی بالا انداخت و تماس و رد کرد خواست به سر کارش که‌ دوباره گوشیش زنگ خورد نفس عمیقی کشید و بر خلاف خواسته اش جواب داد: بله..بفرمایید

با صدای ناشناس ابروهاش بیشتر توهم رفتن: سلام...کمیسر کریستوفر بنگ هستم..بهتر بگم هیونگ فلیکس

جیسونگ کمی مکث کرد و وقتی یادش اومد کی زنگ زده نفس عمیقی کشید و سمت چاقو رفت تا حین حرف زدن به کارش ادامه بده: اوه ..بله..متاسفم فلیکس فعلا کار داره نمیتونه صحبت کنه

_ولی من با شما کار داشتم..برای همین باهاتون تماس گرفتم

با حرفی که چان زد جیسونگ کمی کنجکاو شد و خواست چیزی بگه که شنیدن صدای پایی سرش و برگردوند و فلیکس و دید با حوله تنی وسط هال و قطرات آب از موهاش روی گردنش چکه میکنن. سعی کرد تسلطش و روی تماسش از دست نده و نگاهش رو از تن پسر رو به روش بگیره:..اها..با کمال میل کاری از دستم برمیاد؟

چان خواست جواب بده که با پخش شدن صدای فلیکس حرفشو خورد : داری غذا درست میکنی..؟ولی من میل ندارم

مکالمه بعدی از طرف جیسونگ بود: نچ..نمیشه باید بخوری..نخوری به زور به خوردت میدم..حالاهم برو موهاتو خشک کن لباس بپوش بیا وگرنه سرما میخوری..
چان یه لحظه چشماش گرد شدن. چی داشت میشنید واقعا اون دوتا باهم بودن؟سعی کرد تعجبش و نشون نده و ادامه داد: ممنون میشم..به فلیکس نگین که باهاتون تماس گرفتم..الانم نشون ندین..ازتون میخوام فلیکس و راضی کنین به دیدنم بیاد..مسئله ی مهمی که باید بهش بگم..نمیدونم تا چه حد میدونین ولی مینهو برگشته..بخشی از مسئله ام به اون مربوطه..حتما تا فردا بیارش..

جیسونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد توی چهره اش چیزی به فلیکس نشون نده: کی زنگ زده..؟
پسر بزرگتر گوشی و کنار کتفش گذاشت: هیچی دوستم از استرالیاست

دو دل جواب چان و داد جوری که فلیکس نفهمه: سعی میکنم..ولی قول نمیدم

بدون‌حرف اضافه ای تماس و قطع کرد. گوشی و توی جیبش گذاشت و مشغول  اشپزی شد با فکر اینکه فلیکس رفته شروع کرد به خورد کردن پیازا که نفسای گرمی و کنار گوشش حس کرد. اون‌دقیقا پشت بود. تمرکزش و از دست داد مجبور شد چاقو رو رها کنه و سمت پسر کوچیکتر برگشت.

چهره ی جدی فلیکس بهش نشون میداد حرفش و باور نکرده. فاصلشون اندازه دو سانت بود و باعث میشد جیسونگ مضطرب بشه: بهم دروغ نگو..خوب میدونی بدم میاد‌‌ کی بود.
نفس عمیقی کشید وترجیح داد جواب بده: چان بود..ازم خواست ببرمت پیشش‌‌..یعنی راضیت کنم ..یکم کوتاه بیا فلیکس..شاید واقعا اتفاق مهم افتاده باشه و مینهو میدونی هر کاری ازش...

_باشه بریم

با حرفی که از دهن فلیکس خارج‌ جیسونگ متعجب شد به همین راحتی قبول کرد؟ پسر کوچیکتر کمی عقب رفت و به سمتش اتاقش حرکت کرد تا لباساشو عوض کنه.

..
با خشم شدیدی که داشت در و باز کرد داخل اتاق کار بزرگش شد و کلافه دستشو لایه موهاش کشید و دیوانه وار داد میزد:
_ عوضی!عوضی!عوضی!چطور تونست اینجوری باهام حرف بزنه..به چه حقی...فکر کرده کیه!خودم میکشمش ..فکر کرده چون یبار قصر در رفت بازم میره؟زندان که سهله با دستای خودم طناب دار و دور گردنش میندازم و میکشمش...
سمت میز بزرگش رفت و همه چیزایی که روش بودن و روی زمین ریخت و صدای شکسته شدن وسایل کل عمارت به اون بزرگی و پر کرد و بلند داد کشید : چانگبینننننن!
بعد از چند دقیقه چانگبین در و باز کرد و رو به مینهو تعظیم کرد: بله ..ارباب
مینهو خنده دیوانه واری کرد و شروع کرد باز کردن دکمه های سر استینش و کتش و دراورد: اون..حرومزاده رو چیکار کردی؟بدهی نداشته اشو پس گرفتی؟
چانگبین آب دهنشو قورت داد و سری به نشونه تایید تکون داد:
_بله..با سود کل ۸ سال پرداختش کرد..توان مالیش از چیزی که فکر میکردیم بهتره..یکی از بهترین دکترای استرالیاست خیلی از کشورا از جمله نیویورک بهش درخواست همکاری دادن ولی همه رو رد کرد و طی دو سال رفت و توی پزشک قانونی مشغول کار شد..

مینهو نزدیک شیشه مشروبی که روی عسلی بود رفت و توی لیوان ریخت و ازش خورد و جوری ریاکشن داد انگار که چند لحظه پیش کل اتاق و بهم نریخته: اوه..جوجه طلاییمون زودتر چیزی که انتظارش و داشتیم رشد کرده..حتی تونست ۸ سال تمام خودشو از ما پنهون کنه‌..حتی این اسم و رسم و ؟

لیوانش و سر کشید و ادامه داد: نکته مثبتی که هست میونه شکرابش با هیونجین مثل اینکه فرشته مهربونمون کامل رو عشقش سابقش خط کشیده..نه؟
پوزخندی زد و چانگبینم با ریاکت رئیسش خودشم پوزخند زد و سری تکون داد:البته! یه هم خونه ام داره اما بهش میاد دوست پسرش باشه..عکسشو با خودم اوردم


مینهو با دو انگشت اشاره و وسط اشاره کرد نزدیک بیاد و مرد اطلاعات کرد و نزدیک اومد و از توی گوشیش عکس مورد نظر و دراورد.


با دیدن پسر مو خرمایی و چهره ای سنجاب مانندی که داشت پوزخندش عمیق تر شد و ابروش و بالا انداخت. یکم از مشروب توی لیوانش ریخت و دوباره ازش نوشید:
_ اوم...خوشگله..!نه؟اون هرزه خوب میدونه کیا رو تور کنه..اون از هوانگ ..اینم از این ..
چانگبین زبونشو تر کرد:بله قربان
مینهو با چشم به عکس توی گوشی اشاره کرد: پسره. اسمش چیه؟؟

پسر کوچیکتر سعی کرد حرف رئیسش و هضم کنه ولی با سوالی که ازش پرسید منصرف شد: هان..جیسونگ..۲۶ ساله..خودش وکیله ..پدرشم چند ماه پیش فوت کرده

پسر بزرگتر با زبونش و تر کرد و مقدار کمی از مشروبی که توی لیوانش بود و تکون داد: هرجور شده باید ببینمش..اسباب بازی جدیدمو پیدا کردم‌.

خیلی اروم زمزمه کرد که شک داشت چانگبین شنیده باشه سرشو بالا گرفت: میتونی بری ولی قبلش به جونگین بگو بیاد

چانگبین با شنیدن اسم برادر کوچیکش از مینهو بار دیگه چشماش گرد شد: اگه کاری دارید خودم میتونم براتون انجام..

مینهو لیوانش رو روی میز کوبید و ابرویی بالا انداخت: به تو مربوط نیست کاری که میگم و انجام بده ..سریع!

چانگبین چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد نفس عمیقی کشید نکنه بازم جونگین دست گل به آب داده بود چرا هربار از طرف مینهو صدا زده میشد؟
توی راه روی عمارت برادر کوچیکش و توی بالکن درحال تماشای ستاره ها دید. سمتش قدم برداشت و بعد از مدتی بهش رسید: جونگین؟

جونگین دست پاچه از شنیدن صدای هیونگش استیناشو پایین کشید تا جای کبودیاش معلوم نباشه و با لبخندی که سعی در نگه داشتنش داشت رو به چانگبین برگشت: بله هیونگ؟

پسر بزرگتر با دیدن چهره ی معصوم برادرش قلبش به تندی تپید. لبخند کوچیکی زد تا خیال پسر رو راحت کنه: رئیس میخواد ببینت
بعد از اتمام حرفش دست برادرش و گرفت و رنگ از رخسار پسر کوچیکتر پرید که یه وقت چانگبین متوجه زخمش نشه: جونگین اتفاقی افتاده؟؟

جونگین لبخند مضطربی زد و سرشو به نشونه (نه) تکون داد ولی چانگبین بازم راضی نشد و دست دونسنگشو فشرد:جونگین راستشو بگو..کار اشتباهی کردی؟چرا رئیس همش میخواد بری پیشش

جونگین دستپاچه از سوال هیونگش دستشو عقب کشید:چ..چی میخواد بشه حتما درباره هیونجین ..اطلاعات میخواد دیگه..مگه نه من تعقیبش میکنم..برای اونه
چانگببن تا حدی قانع شد و نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد که با دیدن کبودی رو مچ دست برادرش اخماش به شدت توی هم رفتن: جونگین؟؟؟این چیه دیگه؟؟

مچ دونسنگشو گرفت و نشونش داد. دور مچش کاملا سرخ بود انگاری جای طناب یا دستبند بوده باشه. جونگین خنده هیستریکی کرد: اوه..هیونگ چیزی نیست..توی تمرین اینجور شده بود میدونی که پیش میاد

آب دهنشو به سختی قورت داد و دعا میکرد هیونگش حرفشو قبول کنه. اخه چجوری میتونست بهش بگه مینهو اینکار و باهاش کرده. قطعا چانگبین ساکت نمیموند البته که جونگین براش عادی شده بود این زخم کوچیک ترین زخمی بود که روی بدنش داشت. فکر اینکه اگه چانگبین بفهمه توی این چند سال چه بلایی سر داداش کوچکش اومده و قراره چه ریاکشنش نشون بده تنش رو میلرزوند‌:
_ من دیگه میرم هیونگ..مراقب خودت باش..

بدون حرف دیگه از برادرش دور شد و به اتاق مینهو رفت بعد چند تق و اجازه ورود دادن، داخل اتاق شد: صدام زدین، رئیس؟
مینهو که جرعه های اخر مشروب و توی لیوانش میریخت از میز فاصله گرفت: در و ببند و قفلش کن..
پسر کوچیکتر لرزی به جونش افتاد و در و با ترس بست و قفل کرد و دعا میکرد چانگبین از بالکن کنار اتاق رفته باشه هرچند درها و پنجره های اون‌اتاق عایق صدا بودن و هرچقدرم که جیغ و ناله میکرد قرار نبود کسی صداش و بشنوه.

پسربزرگتر قدمی به جلو برداشت و رو به روی پسر کوچیکتر قرار گرفت و سرشو توی گردن پسر برد و زبونشو روش کشید و بوسه آرومی روش کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:لباساتو دربیار ..سریع!وقت نداریم

بعد از حرفش عقب رفت و مشروبشو سر کشید و لیوان و روی میز گذاشت و نگاهی به بهم ریختگی اتاق انداخت و بی تفاوت به کتابخونه ای که گوشه اتاقش بود رفت و به حالت کشویی به سمت چپ کشیدش و اتاق مخصوصش باز شد. نیم نگاهی به جونگین که درحال باز کردن دکمه هاش بود انداخت و وارد اتاق شد :وقتی لباساتو دراوردی دنبالم بیا

قطره اشکی از گوشه چشم جونگین پایین ریخت و بعد از باز کردن دکمه هاش کت و پیراهنش و پایین پاش انداخت و مشغول ادامه کارش شد..و با دیگه ارزوی مرگ میکرد..

..

پاشو مدام تکون میداد و ضربان قلبش تند میشد و نفس های عمیق و بلندی میکشیدن که تمرکز چان رو بهم میریختن و باعث اعتراض پسر بزرگتر شد : هی هیونجین میشه آروم باشی...؟؟

هیونجین پوزخند عمیقی زد: چجوری آروم باشم اخه... تو ببین چی برامون فرستادن..یبار دیگه نامه رو بخون تا بهتر متوجه شی 
چان کلافه از رفتار هیونجین نفس عمیقی کشید و قهوه ای که به لطف دونسنگش کوفتش شده بود و روی میز گذاشت:دندون به جیگر بذار پسر..دندون‌‌..ما هنوز نمیدونیم این نامه‌صحت داره یا نه هیچی معلوم نیست..بذار فلیکس بیاد

هیونجین که با شنیدن اسم فلیکس چشماش برق زد و نگاهی به ساعتش انداخت و ناامید گفت: ولی ساعت و ببین همین الانشم دیر کرده
پسر بزرگ تر که لحن آروم دونسنگش و میدید نفس راحتی کشید، فقط فلیکس بود که میتونست با اسمشم این پسر وحشی و رام کنه:حتما تو ترافیکه.. یکم دیگه میاد ..نگران نباش ..بذار من صحبت کنم

هیونجین سری تکون داد و به چشمای مسمم چان خیره شد واقعا امید داشت فلیکس پیشنهادشون و قبول کنه. شاید از این طریق میتونست کمی بیشتر بهش نزدیک بشه. مدتی از حرفشون نگذشته بود که بالاخره صدای تق در اومد و هیونجین سعی داشت لبخندشو کنترل کنه. انگار بعد از مدت ها با کراشش قرار داشت و میخواست بهش اعتراف کنه.

چان مکث کوتاهی کرد و اجازه ورود و داد. با داخل شدن فلیکس لبخند روی صورت هیونجین شکل گرفت که با قرار گرفتن پسری کنار فلیکس لبخندش محو شد و اخم کوچیکی بین ابروهاش افتاد. لازم نبود حتی فکر کنه اون فرد کیه.


برخلاف دفعه پیش اینبار فلیکس استایل کاملا مشکی زده بود . از پیراهن گرفته تا شلوار و حتی بوتاش همه مشکی بودن و موهای یخی توی صورتش پخش شده بودن . صورتش بدون میکاپ بود و بیشتر از قبل جذابش میکرد. حتی نفهمید که غرق صورت پسر شده که چان اومده کنارش و اروم زد به رونش که به خودش بیاد. از افکارش بیرون اومد .


دستای فلیکس از حرص مشت شده بودن باورش نمیشد بازم باید اون و تحمل کنه اما همچنان قلبش بر خلافه مغزش عمل میکرد و از دیدن اون مرد تند میزد. وقتی دستش توسط جیسونگ گرفته شد لبخند زد و سرشو برای تشکر تکون داد.

چان تمام مدت حرکات دو پسر و زیر نظر داشت و با حرکت نهایی جیسونگ تیر خلاصی زده شده بود. تصمیم گرفت پیش هیونجین بشینه و رخ دادن هرگونه درگیری جلوگیری کنه.واقعا به هیونجین هیچ اعتمادی نبود. سکوت کل اتاق رو فرا گرفت بود تا جیسونگ در و پشت سرشون بست و چان سکوت و شکست:
_سلام فلیکس..خیلی خوشحالم اومدی..

قدمی به جلو اومد و پسر رو توی آغوشش گرفت بود خوشحال بود فلیکس پسش نمیزنه:
_لطفا این دفعه هیونگتو ول نکن باشه؟
لحنش غمگین بود و فلیکس اینو حس کرد پس به لبخند کوچیکی اکتفا کرد.

هیونجین در تلاش بود از همه ادیان خواهش کنه صبری بهش بدن. دست فلیکسم هنوز در مشت جیسونگ بود و هیونجین و تا مرز جنون میرسوند :نمیخواین بشینین؟؟
با لحن آروم سردی گفت .

جیسونگ تمام مدت حرکات هیونجین و زیر نظر داشت حتی متوجه فشار پسر میشد . آیا این همون پسری بود که فلیکسشو اذیت کرده بود و بهش خیانت کرد؟

فلیکس برخلاف خواستش از غوش گرم هیونگش بیرون اومد و دست جیسونگ و فشرد و رو به روی هیونجین نشستن.
هیونجین تمام سعیش و میکرد نگاهی دستای چفت شدشون نکنه و یکم موفق بود . سر جاش نشست و منتظر چان موند.


چان لبخند زد و سمت تلفن رفت و رو به سه پسر کرد:چی میخورین بچه ها؟
فلیکس با اینکه چیزی نمیخواست ولی به هوای جیسونگ گفت: یه قهوه شیرین..تو چی جیسونگ؟

جیسونگ با مخاطب قرار شدنش نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندش و حفظ کنه: منم قهوه تلخ میخورم

هیونجین برخلاف دو نفر جوابی نداد‌ به قدری ذهنش درگیر بود که‌انگاری صدای چان و نشنیده که با صدای دوباره چان به خودش اومد: هیونجین..تو چیزی میخوری؟

هیونجین به کاناپه تکیه ای داد و سرش و به نشونه نه تکون داد: نه نمیخورم..
چان سری تکون و داد سفارشارو داد و برگشت کنار هیونجین نشست.

بعد از چند دقیقه سکوت عذاب آوری که توی اتاق حکم فرما بود چان میخواست شروع کنه که صدای در اومد. بعد جواب چان خدمتکاری داخل اومد و قهوه ها رو جلوی سه پسر گذاشت و بعد رفتنش چان شروع کرد:
_فکر کنم خوب میدونین که مینهو برگشته..ولی قبلش یه مسئله ی دیگه ام هست ..میخواستیم یه پیشنهادی بهت بدیم

فلیکس درحالی که قهوه اش و برداشته بود و مینوشید و داشت زیر نگاه های هیونجین ذوب میشد یه مقدار از قهوه توی گلوش میپره و به سرفه میوفته و باعث میشه جیسونگ دست از قهوه خوردنش برداره و چند بار به پشت فلیکس بزنه:هی..هی..عزیزم ..خوبی؟چرا حواست نیست
چان خودش به اندازه کافی نگران بود ولی نگرانی جیسونگ اونم با این مهر نهایی رو بر حدسیاتش میزد. یه چشمش به هیونجین که بدون حسی به صحنه مقابل خیره بود و دستاتش روی دسته صندلی مشت میشدن و یه چشمش به فلیکسی که تو اغوش جیسونگ بود.



بعد از چند ثانیه گلوی فلیکس بهتر شد و سرفه اش قطع شد:ببخشید..میتونی ادامه بدی..ممنون جیسونگ
مخاطب جمله دومش جیسونگ بود و درمقابل پسر سری تکون داد و چان شروع کرد:اول باید درباره ی پرونده امون بدونی هرچند کسی درباره ی این قضیه نمیدونه جز من و هیون و یکی دیگه...و خب



هیونجین دیگه نمیتونست تحمل کنه. همه چیز براش عذاب آور بود .باور اینکه فلیکس مال یکی دیگه اس براش سخت بود. با تمسخر به جلو خم شد و سعی کرد یکم از خشمش و بروز بده یا حداقل اگه سوتفاهمی بوده برطرف بشه: بیخیال هیونگ..جیسونگم از خودمونه به هرحال دوست پسر فلیکسه نیاز نیست پنهون کنیم درست نمیگم؟؟
اخرش پوزخندی زد .

چان مضطرب بود و جیسونگ چشماش گرد شد و میخواست تکذیب کنه ولی با جواب فلیکس بیشتر متعجب شد:اوه..هیونجین راست میگه هیونگ..میتونین به دوست پسرم به راحتی اعتماد کنین-

خودشم نمیفهمید چرا همچین دروغ محضی گفته فقط جهت چرت و پرتی که هیونجین گفته؟ولی چه اشکال داشت حالا که هیونجین این فکر و میکرد بد بود دلش و بشکنه. چشمای هیونجین به رنگ سرخی رفت و خنده عصبی کرد.

جیسونگ هنوزم متوجه اتفاقی افتاده بود نشد. چرا فلیکس باید همچین دروغی بگه؟؟اونا که هیچ رابطه ای باهم نداشتن تمام این ۸ سال مثل دو برادر پیش هم زندگی کردن و وقت گذروندن نه چیزی بیشتر و نه کمتر. با اینکه گاهی جیسونگ به احساسات خودش شک میکرد.

چان توانایی هضم هیچی و نداشت ولی الان اون دلیلی که فلیکس پاش به اینجا رسیده بود مهم‌بود پس یه سر گفت:
_خب..بهتره شروع کنیم..قضیه از این قراره منو هیونجین چند ماهی هست درگیر یه پرونده ای هستیم..همونجور که میدونی هیون رئیس بخش جناییه ولی با این حال تمام قدرت دستش نیست..طی این چند ماه اخیر عده ای مقتول برای ما اورده بودن که اعضای داخلی بدنشون دراورده شده بودن..از دو هفته الی چهارهفته از مرگشون گذشته بود و یا گم شده بودن ..خانواده ایم نداشتن که پیرگیرشون بشه..توی کالبدشکافی تنها بما گفتن اعضای داخلی بدن نیست..نه اثر انگشتی و نه آزمایشی هیچی ندادن..وقتیم درخواست دادیم رد و کردن خواستیم پیگر شیم اما گفتن پرونده رو میگیریم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ما به یه نفوذی نیاز داریم که کمکمون کنه کسی که به رشته اش بخوره و خیلیم جلب توجه نکنه یعنی تو..به ادامه حرفام خوب گوش کن..ربطش به مینهو چیه این قضیه ؟اینکه امروز یه نامه ای برای ما اومد که طرف به صورت رمزی گفت همه ی اینا زیر سر مینهوئه..فلیکس یعنی اون قاچاقچیه...حتی ادم فرستاده هیونجین و تعقیب کنن ولی خب اون اصلا نشون نداد میدونه ..ممکن برای توئم فرستاده باشه...

فلیکس لحظه چشماش گرد شد همه اطلاعاتی که بهش داده شد بود عجیب اما منطقی به نظر میومدن..اما چرا اون ولش نمیکرد ...لبشو آروم گاز گرفت . وقتی جیسونگ دستشو گرفت سرشو آروم‌تکون داد.:الان میخواین من بیام اونجا کار کنم

چان نزدیک اومد و به صورت فلیکس خیره شد:دقیقا...فلیکس باید اونو بندازیم زندان باید دستشو رو کنیم ...و حالا که اومدی ممکن خطر توئم تهدید کنه..ممکنه بخواد از نقطه ضعفامون استفاده کنه و نابودمون کنه دیدی که قبلا باهامون چیکار کرده...اگه اینجا باشی حواسمون بیشتر بهت هست ...در ضمن باید اون ناشناسم پیدا کنیم..تنها خواستمون اینکه کنارمون باش همین

با اوردن «اسم نقطه» ضعف ذهن فلیکس ناخودآگاه سمت خواهرش رفت. یعنی ممکن بود مینهو از خواهرش مطلع باشه و بخواد از اون استفاده کنه تا اذیتش کنه؟؟باید چیکار میکرد؟ کمکشون میکرد؟جیسونگ چی؟یعنی اونم تو خطر بود؟قلبش به درد اومد از اولشم نباید درگیر این ماجرا میشد.

از جاش بلند شد و سمت در رفت و جیسونگم دنبالش رفت و با حرف هیونجین متوقف شد: فلیکس..لطفا..خوب فکر کن..ما نمیخوایم دوباره اتفاقی برات بیوفته..بهتر بگم نمیخوام برای هیچکدومتون اتفاقی بیوفته..بذار..ازت محافظت کنم..

هیونجین دیگه نمیتونست سکوت کنه و بار دیگه باعث به خطر افتادن جون اون پسر بشه. میخواست مرد و مردونه تا پای جونش ازش مراقبت کنه هرچند قلبش داشت از شدت حسادت میترکید و دوست داشت لجبازی کنه و به هر نحوه ای نشون بده از رابطه اش با جیسونگ ناراضیه. ولی این قضیه رو بدتر میکرد. شاید باید فلیکس و فراموش میکرد تا بیشتر اذیت نشه؟ولی قلبش نمیذاشت. منطقش میگفت بجنگ..ولی واقعیت چیز دیگه ای بود.

  قلب فلیکس لرزید تنها با یه جمله قلب لرزید ولی نمیخواست ببازه..نمیخواست بخاطر دو سه تا جمله گذشته تلخشو فراموش کنه و پر از هیجان شد ولی برخلاف قبلش جواب داد:
_کسی که خودش یه روزی دلیل بدبختی من شد امروز میخواد ازم محافظت کنه؟بامزه اس..بهش فکر میکنم اما فقط به بخاطر چان هیونگ و دوست پسرم و بس همین

از اتاق بیرون اومد و بار دیگه رو دو پسر و با انواع احساسات مختلف تنها گذاشت..

.


به سرعت میدوید و همزمان نگاهی به پشتش مینداخت تا یه وقت کسی دنبالش نکرده باشه ولی همچنان صدای دادشون و میشنید. نفسش داشت بند میومد و بند بند وجودش پر از درد شده بود از درد کمرش گرفته تا قفسه سینه اش‌. مسافت زیادی و طی کرده بود و نیاز به استراحت داشت. با شنیدن صدای تیراندازی سرعتشو بیشتر کرد و توی پیاده رو میدوید که یک دفعه بازوش و کشیده و به دیوار کوبیده شد و از درد چشماشو روی هم فشار داد.
خواست ناله ای کنه که دهنش توسط دستی که با دستکش پوشیده بودن گرفته شد. با چشمای لرزون به سعی کرد فردی که به فکر خودش قصد کشتنش و داره نگاه کنه ولی با دیدن دو چشم آشنا چشماش گرد شد. صورت فرد با ماسک پوشیده شده بود ولی تشخیص که پشت اون ماسک کی هست برای فلیکس سخت نبود.

خواست چیزی بگه که با صدای اون ساکت شد:
_ هیچی نگو..هنوز اینجان..
اون صدا فقط میتونست متعلق به هیونجین باشه.
پسر بزرگتر کاملا بهش چسبیده بود که البته میشد پای باریک بودن کوچه گذاشتش و گرمایی که بهم دیگه انتقال میدادن.

هیونجین بالاخره تونسته بود بعد یک هفته پسر کوچیکتر رو ببینه ولی توی موقعیتی که حتی فکرشم نمیکرد. با اینکه خیلی دلتنگش شده بود ولی جرعت نمیکرد نزدیکش بشه و مطمئنن از ریاکشن فلیکس میترسید.
برای خودشم عجیب بود چرا باید فلیکس و توی ماموریتش ببینه. تنها چیزی که توی اون چند دقیقه دستگیرش بود صدای تیراندازی و صدای دویدن کسی بود و اون شخص کسی جز فلیکس نبود.

پسر کوچیکتر ضربان قلبش تند تر از زمانی میزد و متنفر بود که پسر بزرگتر اینو حس کنه و گمان کنه بخاطر حضور اونه.
با پخش شدن مکالمه دو نفر نزدیک کوچه ای که توش بودن از افکارشون بیرون اومدن

_ فکر کنم گمش کردیم..اه لعنتی.

+این دفعه قطعا مارو میکشه مطمئنم ...اون پسره ی لعنتی تیزتر اونیه که فکرشو میکنیم..باید پیدا کنیم و بکشیمش

_دیوونه شدی..ارباب لی همچین دستوری نداده!
+ بهتره اینه که دست خالی بریم خب..بیا بریم کوچه ها بگردیم



فلیکس با ترس به هیونجین خیره شد و منتظر عکس العملی بود که پسر بزرگتر گفت: چیزی نیست ..اروم باش.‌.من..اینجام

فلیکس لحظه ای خواست باور کنه ولی بازم یاد اخرین باری افتاد اعتماد کردنش به یه ادم چه نتیجه ای داره پس لب زد: این حتی اخرین چیزیم نیست که قراره قبل مرگ بهش فکر کنم..

حرفش قلب هیونجین و شکست ولی ترجیح داد سکوت کنه هرچقدرم که قرار بود پسر تقلا بکنه اون‌نمیذاشت از دستش بره. اصلا جیسونگ کجا بود چرا همراهش نبود...چرا تنهاش گذاشت..
با پخش شدن دوباره ی دو مرد غریبه، هیونجین سرش و نزدیک آورد تا بهتر صدا رو بشنوه . 

_ اوه رئیس زنگ میزنه
+ جواب بده احمق

_اوه...رئیس ما نتونستیم..ببخشید..متاسفم.....قول میدم جبران کنیم..چشم..همین الان برمیگردیم
+ چیشد؟

_ گفت سریع برگردیم عمارت..لحنش خیلی اروم بود...بدو سریع بریم

بعد از تموم شدن مکالمه دو مرد هیونجین مجبور شد بیشتر خم شه تا چک کنه رفتن یا نه. و این زمینه رو به فلیکس داد که خوب برندازش کنه. فلیکس تازه متوجه شده بود موهای هیونجین قرمز بودن و کلاه کپ سیاهی که گذاشته بود جذاب تر از همیشه میکردش.

استایل کاملا مشکی ،نیم بوت و شلوار چرم و تیشرتی که متن انگلیسی روش نشونه شده بود و ژاکت مشکی که دقیقا پسر بزرگتر و شبیه یه راکستار میکرد.

این استایل چیزی مخالف هیونجین بود و عطر تخلی که زده بود بیشتر دماغ فلیکس و قلقلک میداد. با دیدن متن روی تیشرت
پوزخندی زد
)HOTTER THAN YOUR EX AND BETTER THAN YOUR NEXT)
زیر لب چیزی زمزمه کرد که شک داشت به گوش هیونجین برسه: عوضی خودشیفته


چشماشو چرخوند با دیدن اینکه هیونجین هنوزم بهش چسبیده و حتی پایین تنه هاشون بهم برخورد میکرد و این حال هر دو رو دگرگون میکرد. پسر بزرگتر آرزو میکرد زمان توی همین لحظه به ایسته و تا میتونه از عطر تن پسر کوچیکتر انرژی بگیره ولی این خواسته چیزی جز رویا نبود.


پسر کوچیکتر عصبی فشار محکمی به پسر بزرگتر اورد و محکم هولش داد و مصادف شد با کوبیده شدنش به دیوار و با حرص گفت : مگه نگفتم به من دست نزن ها..مگه نگفتم میکشمت..
حسی که میگرفت و نمیخواست. کشش نسبت به هیونجین براش مصادف با درد بود. یاداوری درداش بود هیچوقت قرار نبود بخششی وجود داشته باشه.

هیونجین کلافه ماسک مشکی رنگشو دراورد و توی جیبش کرد یکم نزدیک اومد با تعجب گفت: این جای تشکرته؟لعنتی من فقط سعی کردم نجاتت بدم



فلیکس پوزخند زد و دستاشو روی هم گذاشت و به حالت قدر دانی ولی به حالت تمسخر گفت: اوه..مرسی جناب هوانگ..فکر کنم الان باید مثل این فیلما بهت مدیون شم و سابقه درخشانتو فراموش کنم و یه بوسم بهت بدم نه؟؟؟اوه مای گاد...لعنتی یکم کمتر فیلم ببین


کم کم داشت صداش بلند تر میشد و از حرص نفس نفس میزد. چرا هرجا میرفت باید این پسر رو میدید اگه بخاطر خواهرشم نبود یه دقیقه توی کره نمی موند . حتی دلیل اینجا بودنشم خواهرش بود طی چند ساعت پیش یکی بهش پیام ناشناس داده بود و لوکیشن جایی که خواهرش زندگی میکرد و داد و تاکید کرد اگه میخواد ببینش باید تنها بره حتی به جیسونگم نگفت و مطمئن بود الان نگران شده.

طی اون چند ساعت دو نفر میوفتن دنبالش که مطمئن بود به قصد کشتنش اومدن و کسی جز مینهو نمیتونست همچین کاری کنه به خودش لعنت فرستاد که بخاطر یه پیام خودش و به خطر انداخته ولی تقریبا نصف راه و اومده بود‌.اما وقتی بحث خواهرش بود از خود بی خود میشد و کاملا منطق یادش میرفت. سوال اصلی وجود هیونجین بود نکنه اون اینکارو کرده تا بکشونش اینجا‌.


هیونجین عصبی از حرفای فلیکس سمتش خم شد و با مشتش محکم به دیوار کنار صورت پسر کوچیکتر کوبید و نالید : اخه چرا نمیفهمی ..من پشیمونم..پشیمونن! چند بار خواستم توی این هشت سال باهات ارتباط برقرار کنم ولی نذاشتی..همه ی راه هارو برام بستی..بهم حق بده هرکسی جای من بود بهت شک میکرد همه مدارک بر علیه تو بودن...همشون


فلیکس تک خنده ای زده واقعا داشت دیوونه میشد .با تاسف به چهره ی رو به روش خیره شد . شاید اگه ۸ سال پیش هیونجین رو اینجور میدید میترسید و سعی میکرد برای آروم کردنش هرکاری کنه ولی الان!هرگز؛ اما خیلی مسخره بود، کسی که داشت مقصر میشد باز خودش بود. اخه اون عوضی چی از زندگیش میدونست چی از سختیاش میدونست..میدونست شب ها توی یکی از اتاقای مرکز اصلاح و تربیت نوجوانان خوابیدن چه حسی داشت؟کسی که لایه پر قو بزرگ شده بود.

باید روی تخت  سفت میخوابید و هر لحظه دعا میکرد که مورد ازار و اذیت قرار نگیره؟ انگشت اشاره رو به کتف هیونجین کوبید و طی هر کلمه محکم روش میزد که باعث میشد پسر بزرگتر عقب تر بره:
_ ولی  اگه توی حرومزاده جای من بودی..حتی یه درصدم احتمال نمیدادم...قاتل باشی...اگه خداهم میومد..میگفت هیونجینت..ادم کشته ..باور نمیکردم ..میفهمیی

هیونجین از مالکیتی که فلیکس بکار گرفته بود به وجد اومد ولی با ادامه حرفش حالش گرفته بود و ادامه ی حرفاش تلخ بودن: بهت گفتم...یه روزی میرسه که پشیمون میشی‌‌..ولی اون موقع فلیکسی نیست که به حرفات گوش کنه..حالا که تو نمیری..من میرم و برمیگردم استرالیا...

میخواست حرفشو ادامه بده که با نوری که از کنار به صورتشون زده شده بود چند بار پلک زد .
هیونجین هنوز تو شوکه  حرف فلیکس بود و که با نور چشماش بسته شد و یباره دادی شنید : شما عوضیا کی هستین؟دستاتون و ببرین بالا؟

فلیکس خسته از هیونحین فاصله گرفت و دست به کمرش برد و میخواست اسلحه نقره ای رنگشو دستش سمت مردی که شبیه بادیگاردا بود بگیره که با صدای مرد تنش نامحسوس لرزید: اسلحتو بنداز زمین تا یه تیر خلاصت نکردم..

هیونجین‌نزدیک فلیکس شد و دستای سرد پسر کوچیکتر رو توی دستاش جا داد و اسلحه رو روی زمین پرت کرد. خودشم اسلحه داشت ولی سعی کرد احتیاط کنه.

بعد اون مرد چند نفر دیگه ام‌اومدن و به زور کشیدنشون بیرون.هیونجین خیالش یکم از بابت شناساییش راحت بود تغییر رنگ موهاش و استایلش اونو کاملا با چیزی که بود متفاوت میکرد و ریاستشم کمتر ۵ ماه بود پست قرار نبود خیلیا بشناسنش .
فلیکس با شدت به خارج از کوچه پرت شد و یقه ی لباسش به توسط دستای یکی از مرد ها گرفته شد و به بدن هیکلی مرد خورد. سعی میکرد ترسشو نشون نده. اخه اینا دیگه کی بودن مطمئنن نمیتونستن افراد مینهو باشن چون اونارو نشناخته بودن.

هیونجین عصبی از رفتاری که با فلیکس کردن به جلو اومد و دندوناشو روی هم فشار داد و مشتشو بالا اورد تا دخل اون مرد و بیاره که بازوهاش با شدت گرفته شدن و ضربه بدی توی سرش خورد و چشماش سیاهی رفتن و تماما خاموشی.

..

چشماشو به سختی باز کرد و از دردی که توی سر و گردنش وارد شد ناله ی آرومی کرد و سرشو یکم بالا برد تا یکم اطرافشو تحلیل کنه. میخواست دستشو تکون بده ولی نتونست و تکون دادن پاهاشم غیر ممکن بود. سعی کرد اتفاقات رو به خاطر بیاره ویکباره چشماش گرد شدن برخلاق سر دردش اطرافو چک کرد و با دیدن فلیکس که کنارش روی صندلی دیگه بسته شده ولی صورتش زخمی اخم غلیظی کرد. چه کسی جرعت کرد به اون صورت دست بزنه. کمی ازپایین لب های سرخ و عروسکیش پاره شده بودن و گونه اش کبود به نظر میرسید و چشمای بسته اش .هیونجین میتونست سال ها به اون چهره خیره شه ولی الان وقتش نبود.: فلیکس ..فلیکس صدامو میشنوی؟؟؟

فلیکس با صدای نامفهومی که میشنید سعی کرد چشماشو باز کنه و از شدت نور زیاد چشماش محکم بسته شد و سوزش لبش بهش پارگی لباشو یاداوری میکرد و تمام صورتش درد میکرد با دیدن هیونجین که به سختی سعی میکنه سرشو بالا بگیره یکم نگران شد ولی نشون نداد. به اطرافش نگاه کرد جایی مثل انبار بودن ولی خیلی بزرگ بنظر میرسید و وسایل قدمی رو هم انباشه شده بودن و بخشی از اتاق و تشکیل میدادند.
هیونجین بار دیگه فلیکس و صدا زد: لیکس..خوبی...؟
پسر کوچیکتر دوباره از صدا زدنش اونم با اون لقب عصبی شد : اونجوری صدام نکن..
هیونجین لبخند محوی زد وقتی فلیکس اینجور جوابشو میداد قطعا خوب بود ولی موضوع اصلی گیرافتادن اونا توی این انبار بود.
پسربزرگتر به راحتی میتونست دستاشو باز کنه ولی شاید این تنهایی یکم به دردشون میخورد با صدایی که از در اومد هردو پسر از افکارشون خارج شدن و صدای کفشای پاشنه بلندی توی اتاق اکو شد.

فلیکس منتظر به در خیره بود و با ورود زنی که کت و شلوار رسمی مشکی و کفاش پاشنه بلند به پا داشت هردو پسر متعجب درحال شناسایی اون فرد بود‌ن.
فلیکس یک ثانیه فکر کرد شاید اشتباه کرده ولی اون زن خیلی آشنا بود ترکیب صورتش،فرم چشماش‌.. دقیقا شبیه مادرش مینجو بود..یعنی..؟

با دادی که تو اتاق پخش شد هردو پسر به علاوه بادیگردا لرزیدن: کدوم عوضی جرعت کرد دست رو برادر من بلند کنه هاا؟!!!!

چشمای هیونجین از تعجب گرد شده بود و نگاهشو به فلیکس داد که اونم کمتر از خودش تعجب نکرده بود..
ادامه افکارشون با صدای شلیکی پاره شد و فلیکس با ترس به جسد مردی که کتکش زده بود،روی زمین رو به رو شد..
باورش نمیشد خواهرش و پیدا کرده..اونم توی این وضعیت..
قطره اشکی از کناره چشمش پایین ریخت و سعی کرد لرزش صداشو کنترل کنه: ر..ریوجین..

{Mandatory Game, Ongoing}Onde histórias criam vida. Descubra agora