زن جوان بدون اینکه بدونه کجاست سعی میکرد به صدای دو مرد غریبه گوش کنه تا حداقل چیزی دست گیرش بشه. نمیدونست از کی اینجاست و یا حتی کی دزدیش ولی میتونست حدس بزنه کار کیه.
کسی که به شدت ازش تنفر داشت، کسی که به اسم پدر خونده میشناختنش. یه خونخوار عوضی، هوس باز، قاتل، قمارباز و بد ترین صفت هایی که توی جهان وجود داشت قطعا برای اون مرد پیر مناسب بود.
بدنش درد میکرد، مطمئن بود تا چند روز آینده ضربه هایی که خورده کبود میند. همسرش...
امیدوار بود یجی حالش خوب باشه و بلایی سرش نیومده باشه..
وگرنه ریوجین میشکست و نابود میشد...اون توانایی از دست دادن عشقش و نداشت. از طرفیم برادر کوچیکش حتما نگرانش شده بود. فلیکس پسر در ظاهر مقاومی بود اما ریوجین میدونست چه برادر دل نازکی داره.
با باز شدن در و صدای قیژ مانندش دو مردی که حرف میزدن ساکت شدن و پوزخندی رو لبای زن شکل گرفت. همیشه همین بود. استرسش و با خنده های هیستریکش نشون میداد. حتی گاهی بقیه شک میکردن اون زن واقعا عصبیه یا خوشحال.
"اومممم میبینم مهمون داریم چه مهمونیم، خانم شین "
صدای نحس پیرمرد توی محوطه اکو میشد و نورون های ریوجین و تحریک میکرد. اون مرد واقعا خود شیطان بود و ریوجین هیچوقت نتونست درکش کنه.
سعی کرد حرف بزنه ولی نمیتونست، چون اون مردک عوضی به لباش چسب زده بود و اونو از حرف زدن منع میکرد.
با عصبانیت نفسش و از بینیش بیرون میداد و صحنه ی زیبایی و برای پیرمرد تداعی میکرد.
"مشتاق دیدار خوشگلم، میدونی چند وقته ندیدمتو ازت دورم؟فکر کنم چند سالی میشه!"
قهقهه ای زد و سمت ریوجین رفت و با دستای بزرگ و زبرش شونه های ظریف زن و لمس کرد . ریوجین با حس دستای مرد روی شونه اش سعی کرد تقلا کنه ولی بی فایده بود. کم کم بغضش گرفته بود ولی خودش و نگه داشت تا اون مرد متوجه ناراحتی و ترسش نشه
" اخ..که دلتنگم..دلتنگ صدای قشنگت، کوچولوی من میخواد حرف بزنه؟"
با خنده ی دیگه ای چسب و محکم از روی دهن زن برداشت و باعث شد ریوجین ناله ای کنه.
"اهه، عوضیه حروم زاده بهم دست نزنن!!!!!!!!"
مرد که داشت از تقلای معشوقه ی سابقش لذت میبرد سرش و به گردن دختر نزدیک تر شد.
"خیلی زود یادت رفته خیلی شبا کنار کی میخوابیدی، و توسط کی نوازش میشدی نه؟"
ریوجین واقعا تحت فشار بود، نمیتونست مرد و ببینه اینکه کجاست . فقط صدای نزدیک خودش میشنید . مدتی با اونپیرمرد بود ولی چون کسی و نداشت، سرپناهی نداشت. قرار بود اون مرد ازش مراقبت کنه.
ولی وقتی با یجی اشنا شد..دختر محبوب دانشگاه.. همه چی عوض شد.
دیگه نمیتونست کنار اون مرد بمونه، لمساش و تحمل کنه، صداش و بشنوه و کم کم این حسا به نفرت تبدیل شد. در عوض با یجی صمیمی تر میشد و رابطه ی دوستانشون به رابطه ای عاشقانه تبدیل شد. ریوجین سعی کرد توی مدتی که توی عمارت بزرگ جانگ دنبال مدرکی بگرده و یه روز وقتی حرف زدن جانگ و با یکی از زیر دستاش شنید و رم که توی دستش بود...
مرد خیلی تاکید میکرد که کسی نباید ازش خبر دار بشه و محفوض بمونه حتی توی گاوصندوقم نگهش نمیداشت یه راست توی ساعتش جاسازیش کرده بود.
یه شب با هزار دردسر اون رم و گیر اورد و فرداش به بهونه ی خرید از عمارت بیرون زد. برای حفاظت از یجی اونم با خودش به روستایی نزدیک محل تولدش برد و قبلش به جانگ پیام داد که دنبالش نگرده وگرنه رمی که تمام رازاش توش هست و دست پلیس میده و زندگیش و به اتیش میکشه.
تا به امروز اون رم دستش بود ولی هیچوقت نگاهی بهش ننداخت و یه جوریی از یادها برده بردش . تونست با روش هایی که از جانگ دیده بود باندی برای خودش راه بندازه به هرحال جانگ اونو از نوجوانی بزرگ کرده بود پس راحت میتونست بقیه رو گول بزنه
یجی اولش مطلع نبود ولی وقتی فهمید میخواست زن و ول کنه اما ریوجین سعی کرد قانع اش کنه و قول بده جز اسلحه چیزی قاچاق نکنه.
جوزف بهش گفته بود چند وقتی هست یکی عمارت و تحت نظر داره، الان که فلیکسم توی زندگش بود همه چی خطرناک تر به نطر میرسید. نگرانیی که باعث میشد تا مرز جنون بکشش.
"برای چی منو گرفتی ؟"
با لحن اروم ریوجین ، جانگ تعجب کرد. ریوجین همیشه شگفت زده اش میکرد و همین براش جذاب بود. پوزخندی زد و جواب داد.
"فهمیدم ازدواج کردی، برادرت و پیدا کردی. الانم به خوبی و خوشی دارین زندگی میکنین. چه خانواده ی نازنینی"
خنده ی اروم کرد و چشم بند زن رو دراورد و ریوجین با هجوم نور به چشماش روی هم فشارشون داد تا بتونه فضا رو بهتر ببینه.
"بهتره بریم سر اصل مطلب..اون رم لعنتی کجاست دزد کوچولو؟؟؟"
چشمای ریوجین از حرف جانگ گرد شدن ، هنوز یادش بود؟؟باورش نمیشد. به سختی آب دهنشو قورت داد تا چیزی بگه که جانگ وسط حرفش پرید.
"فکر دروغ به سرت نزنه اونم الان که زن خوشگلت پیشه منه. بدم نمیاد طمع اونم بچشم"
با چندش ترین لحن ممکن گفت و باعث شد خون تو رگای ریوجین بجوشه و با عصبانیت عربده ای بکشه.
"اگه دستت بهش بخوره، خودم میکشمت عوضی"
"اوههه..چه غیرتی."
دوباره خنده های عذاب اور اون مرد توی گوشاش پیچید و دستای مرد گردنش و لمس کردن.
"به نفعته همین الان بگی کجاست"
ریوجین به سختی نفس میکشید و سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه.
"چیزایی که توش بود و دیدی نه؟"
ریوجین با اینکه چیزی ندیده بود ولی بد نبود میفهمید برای چی اینجاست پس سریع گفت .
"معلومه که دیدم، بیشتر مطمئن شدم یه حرومزاده و منفوری"
جانگ که انتظار این رفتار و داشت اروم لب زد.
" اوم خوبه، دیگه نیاز نیز چیزی و ازت پنهون کنم. پس میدونی لی مینهو پسر خونده ی منه"
چشمای ریوجین اولش گرد شد ولی سعی کرد خونسرد باشه.
"اره، اما یادم نمیاد قبلا اینو بهم گفته باشی این نشون میده خیلیم رو راست نبودی . مثل همیشه عشقتم مثل بقیه چیزات یه دروغ بود.
"
این حرف و بی منظور زد تا چیز دیگه ای بفهمه ولی با حرف بعدی تیکه های پازل بهم پیوست.
"بهت اعتماد نداشتم!الانم ندارم!ولی چون قرار نیست زنده بمونی پس ایرادی نداره حرف بزنم. شاید بگی چقدر سنگ دلم که باعث شدم مینهو از پسرخاله ی خودش هوانگ هیونجین متنفر بشه! پسرخاله ای که از وجودش خبر نداره. تازه اگه بفهمه شوهرخاله اش پدرش و نکشته یکم وحشتناکه..هرچند اینیوپ بی گناه بود..!"
با خنده ی وحشتناکی گفت و ریوجین چند ثانیه خشکش زد...
لی مینهو...پسر خاله ی هیونجین بود!...
..............................................................
کلافه نفس عمیقی کشید، واقعا نمیدونست چطوری میتونه به جیسونگ اوضاع رو توضیح بده. میدونست اگه بگه خواهر فلیکس به قتل رسیده پسر قطعا میخواد برهپیشش و الان چانگبین نمیتونست جیسونگ و فراری بده. اونم وقتی که مینهو زیادی روش فوکوس کرده بود.
جیسونگ منتظر به چانگبینی که با چهره ی درهم وارد اتاق شده بود نگاه کرد. دلهره ی بدی به جونش افتاد و سریع از روی تخت بلند شد و سمت مرد رفت.
"چیشد؟چی گفت؟حال فلیکس خوبه؟همه چیز رو به راهه؟"
چانگبین سعی کرد توی قیافه اش چیزی نشون نده و خنده ی زورکی زد و دستشو روی شونه های پسر کشید.
"معلومه..بهت گفته بودم چیزی نیست، سونگمین گفت اوضاع خوبه"
"چی؟سونگمین؟"
چانگبین بخاطر سوتی بدی که داده بود بهخودش لعنت فرستاد،حالا چجوری جمعش میکرد؟نمیتونست به دو چشم یاقوتی براق دروغ بگه. نمیتونست ، قلبش نمیذاشت.
"یکی از نفوذیای ماست"
جیسونگ یه دقیقه هنگ کرد، سونگمینی که باهاش حرف زد بود همونکه ادعا میکرد دوست فلیکسه، دراصل برای مینهو کار میکرد؟بخاطر همین مینهو از همه چی خبر داشت؟برای همین میدونست اون شب کی دنبالش کرده و تعقیبش میکنه؟
داشت تعادلشو از میداد که چانگبین گرفتش و سعی کرد روی تخت بنشونش.
"یه چیز دیگه ام هست...."
جیسونگ به زور سرش و بالا برد تا به چهره ی نگرانچانگبین نگاه کنه . نگران بود چی میخواست بشنوه. یه حسی بهش میگفت چانگبین و ساکت کنه تا حرفی نزنه؛ ولی نشد.
"فلیکس ...الان با هیونجینه"
همین کافی بود تا گارد محکم و سد شیشه ای زیر پلکهای جیسونگ بشکنه.
نمیتونست باور کنه. چجوری فلیکس هیونجین و بخشید و الان کنارهم به خوبی و خوشی زندگی میکردن درحالی که جیسونگ اینجا داشت معتاد میشد و خطر تجاوز تهدیدش میکرد.
قلبش شکست...قلب عاشقش شکست. اون فلیکس و دوست داشت حتی بهش اعتراف کرد و تونست لبای بهشتی پسر و بچشه اما..
فلیکس اونو هیونجین دید. بوسیدش چون فکر میکرد هیونجینه.
لمسش کرد ..چون فکر میکرد هیونجینه.
با درد قلبش سرش و به سینه عضله ای چانگبین فشرد و مشتش و روی قلبش کشید.
چانگبین توان تحمل حال بد جیسونگ و نداشت، خوب میدونشت این حسی که به جیسونگ داره نه یه هوس و نه یه حس دوستانه و دلسوزانه. پسرک قلبش و نرم میکرد،خوشحالش میکرد و بهش آرامشب وصف نشدنی میداد.
با توجه به حال جیسونگ و خبر باهم بودن فلیکس و هیونجین حدس میزد جیسونگ حسی بهپسر داره تازه قبلا گفته بودن باهمن.
هرچند فلیکسم برای نجات جیسونگ دست به این کار زد ولی میدونست فلیکس هیونجین و دوست داره. نگاه فلیکسه ۱۷ ساله به هیونجین با فلیکس ۲۵ ساله هیچ فرقی نمیکرد و مو نمیزد. شاید کمی عاشق تر بود..
عشق لفظ پاک و مقدسی بود...اون دونفر میتونستن زودتر و بهتر بهم برسن اما چانگبین..سدی بر روی راهشون شد..
با صدای جیسونگ به خودش اومد
"آرومم کن..بازم..مثل امروز صبح ..آرومم کن"
چانگبین با نوازش موهای جیسونگ اونو به آرامش دعوت کرد،دریغ از اینکه پسر بدونه با دل مرد چیکار کرده و داره چه عشق خطرناکی و به وجود میاره.
قلبش از حرف جیسونگ گرم شد. اون برای پسر آرام کننده بود؟
کاشکی میتونست با اون شب کذایی برگرده و پسر و نجات بده.
اما پشیمونی..هیچ چیز رو درست نمیکرد...
..................................................
هیونجین مطمئن بود ریوجین زنده اس و حالا با دیدن تست دی ان ای شکش به یقین تبدیل شد. با شادی که تنها روحش ازش خبر داشت سمت فلیکس که بی رمغ روی صندلی بیمارستان نشسته بود ، رفت.
فلیکس حتی حضور هیونجینم متوجه نشد. حالش خیلی بد بود ، باورش نمیشد خواهر عزیزش و از دست داده.
کسی که به تازگی پیداش کرد.
کسی که جونشو نجات و از زندان کشیدش بیرون.
کسی که کل زندگیش دور از چشمش مراقبش بود.
همه ی اینا قبلشو به درد میاورد و باعث میشد بازم بغضش و آزاد کنه.
گریه کنه.
ولی اینبار گریه ای بی وقفه اما آروم.
دل هیونجین با دیدن معشوقه اش ریش ریش شد .
نمیتونست فلیکس محکم و قویش و توی این حال ببینه صبر نداشت قیافه اش وقتی جواب پزشک قانونی و میبینه ، بیینه.
"فلیکس عزیزکم..."
کنار پسرش نشست و توی آغوش کشیدش. بدن پسر از ضعف شدید سست شده بود و به راحتی توی بغلش افتاد.
سعی کرد با آغوش گرم هیونجین آروم بشه، ولی نشد . معلومه نمیشد!
حین افکاری که بهش هجوم اوردن برگه ای جلوش گرفته شد و بعد خبری زیبا که گوشهاش و نوازش میکرد.
"بهت گفتم خواهرت نمرده فلیکسم...اینو ببین اون جسد مطعلق به کسی دیگه ایه"
فلیکس به سرعت برگه رو از هیونجین گرفت و با دیدن تستی که نشون میداد جسد برای خواهرش نیست چشماش برق زدن و بار دیگه بلند شروع کرد به گریه کردن ولی حالا از روی خوشحال بود.
هیونجین ترسیده سرش و خم کرد تا پسر بیبینه و گونه اش و نوازش کرد.
"چ..چرا گریه میکنی..ببین خواهرت زنده اس ..بیین فلیکس..باور راست.."
با بوسیده شدن یهویی لباش ساکت شد و فلیکس سریع عقب کشید و فرصتی برای تحلیل به هیونجین نداد.
"این برای تشکر بود...مرسی..."
ولی هنوز جای ناراحت کننده ماجرا مونده بود.
ریوجین کجا بود؟باید میفهمیدن.
چند ساعتی گذشته بود و خیال فلیکسم کمی راحت بود ولی هنوز نمیدونست نوناش کجاست و حتی از همسر نوناشم خبر نبود. گزارششون و به پلیس دادن ولی پلیس گفت باید ۲۴ ساعت دیگه باید صبر کنن بعد دنبالشون میگردن!
هرچند هیونجین تونست با موقعیتی که داشت تونست راضیشون کنه و از الان تحقیقاتشون شروع شد. اول از همه باید میفهمیدن انگشترای خواهرش توی دست اون زن چیکار میکردن؟چرا یه نفر میخواست خواهرش و مرده جلوه بده؟
حالا به مخفیگاه ققنوس سیاه اومده بودن تا حرفی بزنن. فلیکس خوب بود میدونست کار کسی جز مینهو نیست و زیر چشمی به سونگمین نگاه میکرد. دوست داشت داد بزنه بگه میدونم زیر سر توئه و تو سگ اون عوضیی ولی نگفت وگرنه دست خودشم رو میشد و جیسونگم از دست میداد.
"این خیلی مشکوکه که هردو باهم غیبشون زده؟ فکر نمیکنم ریوجین با کسی خصومت خاصی داشته باشه نه؟ "
چان پرسید و سمت فلیکس برگشت تا جوابی بده. ولی فلیکس ساکت بود و جوابی نداشت. حقیقتش اطلاعات زیادی از خواهرش نداشت چون مدت زمان زیادی و باهم نبودن . روزی در حد چند ساعت. خواهرش زیاد درمورد زندگیش نمیگفت و خیلی مرموز بود. باید میدونست این کارا زیر سر کین.
"مینهو"
با صدای هیونجینهمه منتظر بهش خیره شدن. خوشبختانه توی اونجمع یونا، یونجون و جوزفم بودن و تا حدودی به کمکشون میومدن.
"چه ربطی به مینهو داره؟"
فلیکس از ته دل خدارو شکر میکرد هیونجین به مینهو شک کرده . سوال بدی و یونجون پرسیده بود و باعث شد هیونجین دکمه ای از یقه ی پیراهنشو باز کنه تا راحت نفس بکشه و لب زد.
"یادمه ریوجین برام گفت قبلا با مینهو تو کار معامله بوده ولی یه سری مدارک ازش پیدا میکنه و میخواد به پلیس لوش بده که یجی و میگیرن و درعوضش مدارک میخوان..ممکنه اون مشکل شبیه به این باشه"
فلیکس کم کم مغزش داشت سوت میکشید. حتی احتمالشم نمیداد خواهرش قبلا با مینهو در ارتباط بوده. باید با مینهو حرف میزد که ایا خواهرش پیش اونه؟
اون دو باهم قرار گذاشتن...در عوض مدارک و خیانت به هیونجین، خواهرش ، جیسونگ و حتی خود هیونجین سالم میموندن. تازه اون چند نفر و میخواست پیشش نگه داره؟با چند میخواست ساکتش کنه...
..........................................................
(یک ماه بعد)
قلبش تیر میکشید، انگاری روحش و توی اتاق با معشوقه ی معصومش تنها گذاشته. حس میکرد دیگه پاک نیست. خیانت کل وجودش و پر کرده بود.
قطره اشکی مزاحم از چشمش پایین ریخت.
آیا میتونست بازهم هیونجین و ببینه؟
هیونجین اون و میبخشید؟میتونست با بدی که در حقش کرده ببخشش؟
قطعا نه،اون خیلی خطرات و برای به دست اوردن این مدارک بدست اورد! ولی فلیکس دو دستی اونارو توی دست دشمنش قرار داد.
دستی به گردن مارک شده اش کشید ، مارکی که نشون دهنده ی عشق مرد به او بود که نشون میداد دیشب متعلق به هیونجین شده ولی این مالکیت زیاد طول نکشید. تعهدشون توی دو ساعت شکسته شد و حالا تیکه های ریزی ازش باقی مونده بود.
خودش رو درحالی دید که رو به روی مینهو قرار داره و میخواد مدارک رو بهش بده که ناگهان صدایی شنید. صدای شلیک اسلحه..و عربده ای که فقط متعلق به یه نفر بود..
هوانگ هیونجین
"فلیکس واقعا اینکارم باهام کردی لعنتی؟من بهت اعتماد کردم..ولی تو ..مثل یه هرزه رفتار کردی"
لحنی زننده که فلیکس تاحالا ازش نشنیده بود لفظی زشت که برای او بکار رفته بود ولی فلیکس ازش ناراحت نبود، چون سزاوازش بود...
هیونجین با داد مردونه ای گفت حرفش و که باعث شد رگ گردنش برجسته بشه و فلیکس از ترس به خودش بلرزه و مینهو با لذت به منظره مورد علاقه اش نگاه کنه.
فلیکس دست و پاش سست شده بود، هیونجین میدونست؟از کی...چجوری اومد به اینجا.. وقتی سمت مردش برگشت اشکای دردمند مرد و دید و قلبش فشرده شده بود. چطور تونسته بود با کسی که اینقدر عاشقش بود اینکار و کنه؟چجوری به اینجا کشیده شد؟
وقتی هیونجین اسلحه اشو سمت شقیقه ی خودش گذاشت خون تو رگای پسر منجمد شد.
"ه..هیون..داری چیکار میکنی؟؟ا..اون اسلحه بیار پایین"
بیخیال مینهو شد و خواست جلو بره که بازوش توسط مینهو کشیده شد و هیونجین پوزخندی زد.
"تو از قاتل خانواده ی من حمایت کردی!نجاتش دادی! بخاطر کی ؟جیسونگ؟ اینقدر عاشقش بودی و میخواستیش که حاضر شدی اینجوری نقش بازی کنی؟"
خنده ی دیوانه واری کرد و با دستی که اسلحه دستش بود دست زد. فلیکس چی میشنید؟هیونجین فکر میکرد فقط بخاطر جیسونگ اینکار و کرده؟. مینهو به قدری محکم گرفته بود ش که نمیتونست تکون بخوره.
"ولم کن عوضی...هیونجین توروخدا صبر کن توضیح بدم...من بخاطر.."
با زمزمه مینهو خشکش زد.
"یکم به اطرافت نگاه کن..اون دو نفری که بالا میبینی هدفشون هیونجینه..کافیه حرف بزنی تا همراه جسدش از اینجا بیرون بری"
باید چیکار میکرد...
اصلا چجوری به اینجا رسید..
نمیدونست...
...................
سلام قشنگای من حالتون خوبه؟امیدوارم از این پارتم لذت برده باشین. میدونم خیلی سوال براتون پیش اومده ولی نگران نباشید طی فلش بکایی که در پیش داریم متوجه همه چی میشین
و ممنون از حمایتتون :]]]
YOU ARE READING
{Mandatory Game, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Mandatory Game ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance , Crime, Mystery ,Angst ,Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: reibhw ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Saturdays