part 8

209 32 6
                                    

پارت هشتم

هیونجین بار دیگه ام تلاش کرد فلیکس توضیحی کوچیکی بهش بده ولی هربار پسر کوچیکتر با لجبازی سعی کرد ساکتش کنه.

چرا متوجه نمیشی؟نمیخوام درباره ی این قضیه حرفی بزنم._

فلیکس داشت به جنون میرسید، از همون لحظه که بیدار شده بود هیونجین تحت فشار گذاشته بودش . مغزش کم کم سوت میکشید نمیخواست مسئله به اون‌مهمی رو به پسر بگه. اونم در حالی که هیچ نسبتی نداشتن. قضیه ی اون بار و حتی از جیسونگم پنهون کرده بود. اونم در این حد میدونست چانگبین یکی از عوامل بدبختی فلیکسه .
پسر بزرگتر سعی از راه دیگه ای وارد عمل بشه شاید باید لحنشو عوض میکرد: باید بدونم مشکلتون چیه..چرا حمله عصبی بهت دست داد مگه چانگبین چه نقشی توی زندگیت‌داشت؟

_همونقدری که مینهو توی زندان رفتن من مقصرِ..چانگبینم هست..حالاهم از خونه ی من برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس ..
خوشحال بود پشتش به هیونجین و صورتش معلوم نیست، اینجوری نمیتونست لرزش لباش از شدت بغضش رو بیینه. قلبش درد میکرد کاشکی هیچوقت اون شب وجود نداشت،هیچوقت اون صحنه‌رو نمی دید و همه چیز و برای هیونجین تعریف میکرد شاید از اون مخمصه نجات پیدا میکرد.

عطر سرد هیونجین به مشامش میرسید. هنوزم مثل قبل تلخ و سرد بود دقیقا به سلیقه ی فلیکسی که‌دوست داشت. پارچه شلوارشو بین مشتش گرفت و باعث شد مچاله شه. همینجوری که سمت حمام میرفت رو به پسر بزرگتر گفت:نمیخوام‌وقتی برمیگردم توی خونم ببینمت.

بدون حرف دیگه ای وارد حمام شد و در و پشت سرش کوبید و هیونجین با جای خالی فلیکس رو به رو شد. نمیخواست از اتاق بیرون بره. دکوراسیون ،وسایل،رنگ ها و حتی عطر هم بهش یادآوری میکردن این‌اتاق متعلق به فلیکسشه.

با شنیدن صدای دوش آب مطمئن شد فلیکس قرار نیست به اتاق برگرده و ناخوادگاه سمت کمدش کشیده شد و دستی روش کشید.دوست داشت هرچیزی که مربوط به فلیکسه رو لمس کنه.

درش و باز کرد و با دیدن لباس های پسر لبخند محوی روی صورتش شکل گرفت. تصور فلیکس توی تک تک‌اون لباسا غرق لذتش میکرد.
در کمد و خیلی آروم بست و کشو زیر کمد و باز کرد و با دیدن ردیفی از شال گردن ها و پیراهن های فلیکس یکی از دستمال گردن‌های صورتی رنگ که گوشه کشو بود و برداشت و کنار بینیش گرفت. با پیچیدن عطر فلیکس توی بیبنیش لبخندش عمیق تر شد و یبار دیگه حس کرد چقدر دلتنگشه.
بعد از گذشت چند دقیقه با چشمای گرد شده به خودش توی آینه بزرگ خیره شد اونم درحالی که دستمال توی دستش و بالم لب توی دست دیگش . بوی بالم لب توت فرنگی هنوز‌ حسش میکرد؛ولی داشت چیکار میکرد؟ بدون‌اجازه به وسایل فلیکس دست‌زده بود..اگه یه وقت توی اون وضعیت میدیدش با خودش چی فکر میکرد؟ که‌هیونجین مریص جنسی چیزیه؟ تقریبا هر وسیله ای که متعلق به فلیکس بود و لمس کرد.

سریع بالم لب و روی میز آرایشیش گذاشت و خواست دستمال گردن و سر جاش بذاره ولی مردد بود میخواست با خودش ببرش اینجوری کمتر جای خالیش حس میشد ولی رسما تجاوز به حریم خصوصی فلیکس بود.

دستمال گردن و سرجاش گذاشت و با دستهای مشت شده از اتاق بیرون‌اومد و با هزاران احساس خوب و بد، درد و لذت از خونه رفت؛ ولی خوشحال بود. وقتی دید لباس های جیسونگ توی اتاق نیستن و هیچ وسایلی از اون تو اتاق دیده نمیشه امید کوچیکی توی دلش روشن شد.
یعنی ممکن فلیکس الکی گفته باشه؟

ولی حالا کار مهم تری داشت از‌جمله دونستن گذشته ی فلیکسش. گذشته ای که دلیل حال الانشه و ربطی که‌چانگبین به این قضیه داشت.
حین سوار شدن توی ماشینش گوشی و دراورد و با فرد مورد نظرش تماس گرفت.
باید ببینمت.. _

..

قطرات سرد آب روی سر و تن برهنه اش ریخته میشدن و اشکاش بین قطرات گم میشدن. ما بین اشکاش با خودش چیزی و زمزمه میکرد. کل بدنش از شدت سرمای آب بی حس شده بود ولی براش مهم نبود حتی نمیخواست از جاش تکونی بخوره.
اهمیتای هیونجین چیزی بودن که همیشه دوست داشت ولی الان نمیخواست بهش اهمیت بده.

_اون منو..قاتل کرد...من واقعا قاتلم

حین گریه خنده ی آرومی کرد و دستشو روی صورتش میکشید. اون شب که به سر مرد با شیشه ویسکی ضربه بود فکرشم نمیکرد میکشش. ولی چرا کسی دنبالش نیومد؟چرا کسی دنبال قاتل نگشت؟یکی از دلایلی که بعد از دستگیر شدنش تقلای اضافی نکرد همین بود. با خودش گفت شاید اینم خواست کارماست نه؟ هرچند اون مرد حقش بود ولی ...

_فلیکس..خوبی...؟فلیکس.....

با شنیدن صدای جیسونگ که بازم مثل فرشته نجات سر راهش قرار گرفت لبخند محوی زد و اشکاش و پاک کرد هرچند میدونست از چشمای سرخش میتونه همه چیو بفهمه.


به سختی از جاش بلند شد و آب و بست. بعد پوشیدن حوصله تنیش و بستن کمربندش سمت در رفت و بازش کرد که با چهره ی نگران دوستش رو به رو شد.

جیسونگ ‌همینجورشم نگران بود ولی با دیدن فلیکس که چهره ای رنگ‌گچ دیوار شده بود و لبای کبودش بیشتر ترسید. دستشو جلو اورد تا پسر و توی آغوشش بگیره که فلیکس سرش گیج رفت و نزدیک بود بیوفته که دوباره توی آغوش جیسونگ فرود اومد.

_ بازم با آب سرد حمام کردی نه؟

جیسونگ همه چیز و درباره ی فلیکس میدونست از عادت های کوچیکش گرفته تا حرکت بعدی که میخواست بزنه اونم تنها توی ۸ سال کاری که هیونجین هیچوقت نتونست بکنه شایدم نخواست.
توی آغوش جیسونگ چشماشو بست و بیشتر بهش چسبید:خوابم میاد..

جیسونگ ترجیح داد چیز دیگه نگه و دستشو زیر زانوی پسر کوچیکتر برد و بلندش کرد. دستای فلیکس دور گردنش حلقه شدن و جیسونگ پسر رو جوری که انگار مراقب یه تیکه شیشه اس روی تخت گذاشت.
_ باید لباس بپوشی وگرنه سرما میخوری..

فلیکس با چشمایی که به سرخی خون بودن زمزمه آرومی کرد.

_ لطفا..سرم‌خیلی درد میکنه..یکم بخوابم بعد..میپوشم

جیسونگ بار دیگه به خودش لعنت فرستاد که چرا هیونجین و با فلیکس تنها گذاشته میدونست تهش این میشه ولی کاری ازش برنمیومد از طرفیم نمیشد اونارو مدام ازهم دور کرد. هرچقدرم فلیکس بهش میگفت علاقه ای به هیونجین نداره اما جیسونگ خبر داشت کاملا برعکسه. هرچند قلبش بخاطر عشق بود فلیکس به درد میومد ولی کاری ازش ساخته نبود.
دوستش داشت؟
شاید.
حاضر بود از خوشحالی خودشم برای اون پسر بزنه.
اون لحظه حتی نتونست به وجود چانگبین ریاکشن نشون بده و این عصبیش میکرد دلش میخواست یه تیر توی مغزش خالی کنه ولی بازم نتونست.

با سنگین شدن چشمای فلیکس و بخواب رفتنش پتو رو روش کشید و با بوسه ای روی پیشونیش از اتاق بیرون اومد.
همینجور که سمت آشپزخونه میرفت که برای مهمونش نوشیدنی بیاره صدایی توی گوشش پیچید.

_دوستش داری؟

سونگمین بعد از ماموریت با جیسونگ به خونش اومده بود و قرار بود بعدِ خوردن نوشیدنی از اونجا بره. بر هرحال مدت زیادی کشیک بودن و هردو خسته شدن. با سوال سونگمین، جیسونگ اخم آروم کرد و بعد از ریختن آب پرتقالی برای سونگمین وارد هال شد .

_خب معلومه دوستش دارم..دوست پسرم..

سونگمین حرفشو قطع کرد و درحالی که آب پرتقال و از جیسونگ میگرفت بهش خیره شد.

_ نیست..هرکی گول بخوره من یکی گول نمیخورم..

جیسونگ درحالی که اخمش عمیق تر میشد کنار سونگمین نشست .

_منظورت چیه؟

_فلیکس هنوزم هیونجین و دوست داره اینو میشه از چشماش دید هرچقدرم بگه ازش متنفرم ولی برق چشماش چیز دیگه ای میگه.تازه اتاقتونم جداست..و فلیکس رابطه به این مهمی و حتی به خواهرشم نگفته.. در صورتی که نشست کل دورانی که با هیونجین داشت و براش تعریف کرد.. خب تو بگو؟

_خب..

_من قرار نیست رازتون و به کسی بگم ولی بهتره سریع تر یه فکری کنین و براش یه حرکتی بزنین چون فلیکس و حتی خود هیونجینم داره اذیت میشه و البته خودت توهم. میتونی به نگاه های هیونم نگاه کنی رنگ نگاهش فرق کرده ..وقتی حال فلیکس و دید کم‌مونده بود سکته کنه..

جیسونگ خوب به حرفای سونگمین گوش میداد و نمیتونست منکر این بشه‌ که راست میگه. اینا چیزایی بودن که مدام توی مغز خودشم رژه میرفتن. اگه سونگمین فهمید یعنی بقیه ام میدونن؟

_جیسونگ میدونم داری به چی فکر میکنی..مطمئنم هیونجینم نفهمیده..چون ذهنش درگیر تر ایناست..ولی بخاطر جدایی اتاقتون ممکن شک کرده باشه. الانم‌حتما دنبال یه راهه که گذشته فلیکس و بشناسه.

بعد پایان حرفش آب پرتقال و آروم خورد و سکوت کل فضا رو حاکم‌شده بود و هیچکدوم‌هیجی نمیگفتن. جیسونگ هزاران سوال داشت ولی سکوت کرد سونگمینم در مقابل میخواست کمکی کنه.


بعد از تموم شدن آب پرتقالش لیوان رو روی عسلی گذاشت و از جاش بلند شد.
_مرسی برای نوشیدنی دیگه بهتره برم اداره ..یه عالمه کار هست که انجام بدم..

جیسونگم سریع بلند شد و سری تکون داد.

_خواهش میکنم..کی باید بریم سازمان؟
_هروقت هیون بگه. بهت زنگ میزنه ..بهتره بذار فلیکسم استراحت کنه اگه خواستی بیای بیرون‌حتما یکی و بگو بیاد مراقب فلیکس بشه..مینهو خیلی خطرناکه..البته ریوجینم یکم دیگه میاد..

بعد از اتمام‌حرفش جیسونگ برای خروج راهنماییش کرد و تا در و باز کردن با ریوجین و‌همسرش توی چارچوپ در رو به رو‌شدن.

_ اوه..خانم شین..سلام..
جیسونگ آروم گفت و تعظیم کوتاهی کرد. ولی نمیتونست منکر شباهت دیوانه واری که فلیکس و خواهرش داشتن و انکار کنه . هنوزم باور اینکه اون‌زن‌خواهر  فلیکس بود براش سخت بنظر میرسید.
ریوجین با کتک شلوار سرمه ای رنگ و کفشای اسپورت سفید و موهای مشکی و بلندش که به پشت بسته شده بودن ظاهر شد و همسرش لباس بنفشی که تا بالای زانوش بودن و همراه کت سفیدی و کفشای پاشنه بلند یاسی پوشیده بود و موهای نارنجیش باز بود و تا کمرش میرسید.
با توجه به نامه ی پدرش میتونست بفهمه‌چقدر زن خوبیه.

_ سلام..راحت باش بهم بگو ریوجین یا نونا

ریوجین با لبخند کوچیکی گفت و پشت سرش یجی قرار داشت و بعد دست دادن با جیسونگ وسونگمین وارد خونه شدن.

_ من باید برم نونا..
سونگمین به ریوجین گفت و بعد تعظیم کوچیکی و خداحافظی از یجی از خونه بیرون رفت.
جیسونگ کاملا معذب شده بود و نمیدونست باید چی بگه ولی ریوجین کار و براش راحت تر کرد.
_ فلیکس خوابه؟
_ اره..تا از حمام دراومد خوابید..حتی لباسشم عوض نکرد..


ریوجین که از لجبازی برادرش مطلع بود سرش و از روی تاسف تکون داد سمت اتاق برادرش رفت.
_از دست این پسر..

یجی لبخند کوچیکی زد و جیسونگ هنوزم باورش نمیشد دختر رو به روش کاملا شبیه هیونجین بود. خواهر و برادر هردو یه هوانگ هیونجین توی زندگیشون داشتن‌.
تازه یادش اومد چیزی برای پذیرایی نیاورده و رو به یجی کرد.

_ لطفا بشینین‌.

یجی سری تکون داد و روی یکی از کاناپه نشست. فکر میکرد قرار با هیونجین رو به رو بشن ولی کاملا دور از انتظارش بود.
جیسونگ وارد آشپزخونه رفت تا چیزی برای مهمونش بیاره.

ریوجین وارد اتاق برادرش شد و با دیدنش که با حوله خوابه لبخند کوچیکی زد و سمتش رفت. دستشو نوازش وار روی گونه نرم پسر کشید. موهاش هنوزم‌خیس بودن‌و به احتمال زیاد سرما میخورد.
فلیکس با حس‌قلقلکی که روی گونش حس کرد چشماشو آروم‌باز کرد و از درد سردردش که هنوزم بر طرف نشده بوداخماش توی هم رفتن‌.

_بیداری شدی پسر؟اخه‌این چه وضع خوابیدن نمیگی سرماخوری..؟

فلیکس که با شنیدن صدا سعی کرد فرد مقابلشو انالیز کنه با دیدن خواهرش خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد نگاهش به تنش‌افتاد که بخاطر شل شدن کمربند حوله اش سینه هاشو به خوبی نشون میدادن. سریع حوله رو درست کرد و باعث شد ریوجین آروم بخنده.

_ هی..یادت نره کی لباستو عوض کردا‌‌..


فلیکس گونه هاش سرخ شدن و حوله بیشتر به خودش فشار داد. قشنگ خواب از سرش پریده بود. هنوزم خجالت میکشید هرچند خواهرش کامل بدنشو ندیده بود ولی بازم خجالت میکشید.

_ نوناا..اینجوری نگو..وای

_ هیس ..حالا همه چیز وندیدم که..بهتر این بود هوانگ‌لباستو عوض کنه. تازه منم به زور گذاشت ..وای قیافه اش وقتی جیسونگ میخواست پیش قدم شه رو باید میدیدی ازش گلوله ِآتیش میبارید.

فلیکس چشماش گرد شدن، هیونجین از کی همچین‌ریاکشنایی نشون میداد؟این‌همه حساسیت اونم درحالی میدونست دوست پسر داره واقعا قابل تقدیر بود. ولی به هرحال خوش شانس‌‌ بود خواهرش به دادش رسید.

ریوجین که برادرش توی هپروت به سر میبرد نگاه کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.
_لباستو بپوش من و یجی و جیسونگ تو هال منتظرتیم.
فلیکس تازه یادش اومد تو چه وضعی جیسونگ و دیده . نفس عمیقی کشید و بلند شد تا لباساشو بپوشه.

..

_ بگو؟

_چی میخوای بدونی؟

_کی هستی؟ و توی گذشته فلیکس چه نقش کوفتیی داری؟

چانگبین به هرجایی جز چهره ی عصبی هیونجین نگاه میکرد. میخواست وقت بخره از کجا معلوم وقتی به هیونجین اعتراف کنه اون مرد همونجا نکشش. ولی اگه فلیکس میگفت همه چیز بدتر میشد.

تازه حتی فلیکسم نصفی از ماجرا رو میدونست پس بهتر بود دلش و به دریا بزنه و بگه.
_ میگم..ولی تا آخرش گوش کن و بعد هر تصمیمی میخوای بگیر..

هیونجین که به شدت داشت کلافه میشد سرش و تکون داد. وقتی حال و روز فلیکس جلوی چشماش میومدن و کنترل کردن خودش سخت میشد ولی باید  میدونست اوضاع از چه قراره تا حداقل کمکش کنه.

_میشنوم.

_نمیدونم تا چه اندازه میدونی ..ولی اون زمان یعنی دقیقا ۸ سال پیش فلیکس فهمید پدرش یه عالمه بدهیی داره .. بدهیی هنگفت.. که حتی با پولی که از مادرش مونده بود نمیتونست اونو پرداخت کنه..خب اون کار مینهو بود ..

تا اینجا که فلیکس بدهیی داشت و از چان شنیده بود ولی ادامه اش برق از سرش پروند.


_در اصل با یه سری اسناد الکی ما به اون بچه ثابت کردیم که بدهکاره و باید اون و پرداخت کنه..من این مامورت و به عهده گرفته بودم..به فلیکس گفتم اگه توی بار من گارسونی کنه زودتر میتونه بدهیش و بده..مطمئن بودیم فلیکس به تو چیزی نمیگه چون تازه خانواده اتو از دست داده بودی..توی بارم کار کرد..چندین بارم..

دستای هیونجین مشت شدن و سعی کرد تا اتمام حرف چانگبین خودش و کنترل کنه.

_ولی..قسم میخورم نمیخواستم اون شب همچین اتفاقی بیوفته..من نمیدونستم..قرار بود فقط بترسونش‌‌...

هیونجین که اخمش غلیظ تر شده بود با مشت رو میز کوبید و باعث شد چند نفر کمی که تو اون کافه ان سمتشون برگردن.
_منظورت چیه عوضی..کدوم شب....
نمیخواست یه لحظه ام‌به اون چیزی که توی ذهنشه فکر کنه. نباید همچین چیزی میشد. قلبش برای فلیکس درد میکرد برای روزی که بهش شک کرد درد میکرد.

_مینهو ازم خواست..یه مرد و بیارم و اونجا..فلیکس و اذیت کنه..تا تو بهش شک کنی .. اون‌‌..مرد واقعا میخواست به فلیکس تجاوز کنه..من همچین چیزی نمیخواستم..خوشبختانه وقتی اومده بودم اون مرد با ضربه ای که به سرش خورده بود نتونست کاری کنه.. اما..قسم میخورم من کارشو تلافی کردم..

فلش بک *۸ سال قبل_بار چانگبین*

چانگبین با عصبانیت وارد اتاق شد و با دیدن مرد منگی که که با دستش سرش و فشار میده عصبانیتش شدت گرفت . قرارشون این نبود . نباید به فلیکس آسیبی میرسوند. خودشم یه برادر کوچیک داشت فکر اینکه قرار باشه کسی اذیتش کنه دیوونه اش میکرد. هرچقدرم از حرفای مینهو اطاعت میکرد این یکی و نمیتونست خون جلوی چشماش و گرفته بود.

یقه مرد و بین مشتش گرفت و توی صورت مردی که هنوز به خودش نیومد بود بلند داد کشید.

_عوضی..مگه نگفتم حق نداری بهش دست بزنی هاا؟؟مگه نگفتم‌‌..

_شما گفتین یه هرزه میدیم دستت..نگفتین حق ندارم بهش دست بزنم که..

چانگبین بیشتر عصبی شد و مشت محکمی نثار مرد کرد و باعث شد به طرفی از گوشه اتاق پرت بشه‌

_خفه شوو..ازت خواستم بترسونیش..فقط ترسوندن...

کلتش و از پشت کمرش دراورد و رو به رو مرد گرفت.
_ولی میدونی الان چی میشه؟

مرد که رنگ ترس گرفته بود با سردرد بدی که داشت خودش عقب کشید تا نزدیک کلت نباشه ولی بی فایده بود و به دیوار برخورد کرد.
_ب..ببخشید..من..من نمیدونستم..منوو..


حرفش با خوردن تیری به سرش قطع شد و کل دیوار رنگ خون گرفت و حتی یکم از خون توی صورت چانگبین پاشید.

*پایان فلش بک*

_با دستای خودم کشتمش..اینم نتیجه اش

انگشت کوچیکه ی دست راستش و که کاملا خالی بود و به هیونجین نشون داد
_ببین وقتی مینهو فهمید انگشتمو قطع کرد..من واقعا پشیمونم.. و میخوام جبران..

با مشتی که توی صورتش خورد روی زمین افتاد و از درد ناله ی آرومی کرد. مایع داغی از بیبیش سرازیر شد و با پشت دست خونش و پاک کرد.

هیونجین تا مرز دیوونگی رفته بود. نمیتونست تحمل کنه. نمیخواست تحمل کنه. یعنی حتما باید با یه تیر مینهو  رو خلاص میکرد؟
_دهنتو ببند..به همون اندازه که اون و رئیس عوضیت مقصرن توئم مقصری..کارت بی جواب نمیمونه.. فقط منتظرش باش.‌.
بی هیچ حرفی گوشیش و که تمام‌مدت حرفای چانگبین و ضبط کرده بود و توی جیبش گذاشت و از کافه خارج شد و بعد از سوار شدن توی ماشینش رفت و با مشت روی فرمون میکوبید، بلند داد زد.

_چرا نگفتی..چرا بهم نگفتی...فلیکس چرا نگفتی اینقدر سختی کشیدی..نگفتی اذیتت میکنن..چرا تحمل کردی پسر.. من که گفتم همیشه کنارم..

با هر مشتی که میزد فریاد میکشید و سرش و روی فرمون گذاشت و اشکاش از چشماش پایین ریختن و روی مشتش فرود می اومدن.

_چقدر من خودخواه بودم..بهت اعتماد نکردم..فکر کردم رفتی اونجا..من چقدر عوضیم..نبایدم ببخشیم..حقمه ..ولی بازم ازت یه فرصت میخوام..لعنتی من عاشقتم..ولی عاشقی کردن بلد نیستم..میخوامت ولی بلد نیستم بدستت بیارم..


انگشتشو روی چهره ی دختر بچه که با لبخند بغل برادرش نشسته بود کشید و قطر اشکی از چشماش روی پایین ریخت. بوسه ی آرومی روی چهره ی دختر بچه گذاشت و ما بین اشکاش زمزمه کرد‌
_یونا کوچولو..اوپاش و میبخشه؟این برادر بی لیاقتتو که نتونست از تو مراقبت کنه. مینهو اوپاتو ببخش..

تا کی باید به این بازی ادامه میداد؟نمیدونست. فقط میخواست انتقام خواهر کوچولوش بگیره. خواهری که به وحشتناک ترین شکل ممکن کشته شد. قاتلش کی بود؟
هوانگ اینیوپ عوضی. فقط بخاطر حرص و طمعی که داشت دختر رقیبشو کشت. البته چیزی بود که پدر خونده اش بهش میگفت.
کیم جینیونگ دوست صمیمی پدرش که از زمانی که خواهر و پدرش و از دست داد کنارش بود . پرورشش داد برای همچین روزی. مطمئنن اونم نمیخواست فلیکسم وارد این بازی بشه ولی شد. اون پسر شده بود تیکه ای از وجود هیونجین و نمیتونست جداش کنه.


دقیقا زمانی که میخواست انتقامش و از پدر هیونجین بگیره اون و همسرش جنی توی تصادف میمیرن و اتقامش نصف کار میمونه.

هر بار خواست بیخیال شه جمله پدر خونه اش تو ذهنش تداعی میشد"میخوای بذاری هوانگ و خانواده اش غرق شادی باشن درحالی که جون خواهر کوچیکتو گرفتن؟یادت رفت مادرت بعد از بدنیا اومدن خواهرت اول اونو بخدا و  بعد به تو سپرد؟اون حتی بیشتر از پدرت به تو اعتماد داشت. میخوای نا امیدش کنی؟"

هرکاری کرد که فلیکس از هیونجین جدا شه هرکسی به هیونجین مربوط میشدم باید از بین میرفت. بهشون فرصت داد فرار کنن ولی نرفتن. بقیه اش با خودشون بود. بازی بدی و شروع کردن. حتی چانگبینم الان با اونا بود. محافظشم طرف اونا بود .

خوشبختانه مینهو آدمی نبود که به هرکی اعتماد کنه حتی خونه ای که الان توش بودم هیچکس ازش خبر نداشت. خونه ی مخفی و اصلش که فقط پدر خونده اش میدونست.



روزای اول توانایی کشتن یه مورچه ام نداشت ولی حالا اعضای بدن قاچاق میکرد و کل وجدانش از بین رفته بود و قلب پاکش از سفید به سیاهی فرا گرفته بود.
با گذشت چندین سال تمام وسایل خواهرش و توی این اتاق نگه داشته بود. تک تک وسایلش لباساش حتی عروسکاش کاملا تمیز و نو بودن.
از جاش بلند شد و سمت تخت خواهر کوچولوش رفت و دستی روی عروسکاش کشید. یونیکورن مورد علاقه اشو به آغوش کشید و حین بوسیدنش گریه میکرد.

_قول میدم انتقامتو بگیرم..یه ‌کوچولو صبر کن ..

با تقی که به در خورد عروسک و سرجاش گذاشت و عکس خواهرش و توی جیبش گذاشت.

_ بله!

_ارباب..آقای کیم تشریف آوردن.

مینهو نفس عمیقی کشید و اشکاشو سریع پاک کرد و حین بستن کشو میزش زن خدمتکار و مخاطب قرار داد.

_ باشه برو.

کراواتشو درست کرد و از اتاق بیرون زد بعد قفل کردن اتاق کلیدشو توی جیبش گذاشت و از پله ها پایین رفت تا به پدر خونده اش برسه‌.
هیچکس نباید از اون‌اتاق خبر دار میشد. نمیخواست کسی از گذشته ی تلخش مطلع بشه. بهتر بود همه اونو یه آدم پست و جانی و یا حتی قاتل بشناسند تا یه پسر ضعیف که نمیتونه از خودش محافظت کنه.

_ اوه ..پسرم

مینهو با لبخند زوری که به لب داشت تعظیم کوتاهی کرد و مرد، پسر و به آغوشش کشید و به خودش فشرد.


_دلم برات تنگ شده بود‌‌..

_منم ...پدر خونده

به مرد پیری که رنگ موهاش هنوزم با رنگ های متعدد مشکی رنگ بود نگاه کرد و لبخند فیکشو نگه داشت. هرچند اون مرد خیلی بهش کمک کرد ولی نمیتونست به چشم پدر نگاهش کنه. چه شبایی که بخاطر کاراش کابوس ندید و تقریبا بیش ۸ سال بود خواب آرومی نداشت و حتی موقع خوابمم با اسلحه میخوابید‌

_هرچقدر میگذره بیشتر شبیه پدرت تایونگ میشی..هی ..مرد خیلی خوبی بود‌.

مینهو سعی کرد اروم باشه ولی مدام صحنه ی خودکشی پدرش اونم از درد کشته شدن دخترش جلوی چشماش تداعی میشد . پدرش از چشمش یه فرشته نبود ولی بازم دوست نداشت اونجوری جلوی چشمش کشته شه.


مرد از سکوت پسر لبخند مهربونی زد و روی شونه مینهو دست کشید.
_ بیا بشینیم پسرم..

روی یکی از مبلای سلطتنتی نشستن و بعد از چند دقیقه خدمت دوتا فنجون قهوه آورد و دو مرد و تنها گذاشت. حتی زن خدمتکارم متوجه انرژی منفی که دور پیرمرد و گرفته بود شد.
فضای خفه کننده ای بود کسی نمیخواست سکوت رو بشکنه که پدرخونده شروع کرد.

_ به کجا رسیدی؟همه چیز خوبه؟

_ تقریبا خوبه‌‌..داریم به نقشمون نزدیک میشیم..

ترجیح میداد از خیانت چانگبین به پدرخونده چیزی نگه چون مطمئن دستور مستقیم مرگش صادر میشد و خب مینهو اینو نمیخواست البته فعلا‌.

_ نقشه عوض میشه.

مینهو با تعجب به چهره ی جدی پیرمرد نگاه کرد. یعنی چی نقشه عوض میشد اونا تازه شروع کرده بودن و داشتن به پایانش نزدیک میشدن.

_چی؟چرا باید نقشه عوض بشه؟

_مگه نمیخوای انتقام بگیری؟

مینهو با سر حرف مرد و تایید کرد.

_ پس کاری که میگمو کن..

پسر با عصبانیت نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه اون‌مرد میخواست کل برنامه هاشو بهم بریزه.


_ نقشه اتون چیه؟

خیلی سعی کرد لحن‌محترمشو نگه داره و تقریبا موفق بود.

_ بازم از نقطه ضعفش استفاده کن و از بین ببرش.

_ یعنی فلیکس و بکشیم؟

مرد پوزخندی زد و کاپ قهوه اشو برداشت و مقداری ازش خورد و مینهو تمام مدت پاچه شلوارش و بین مشتش گرفته بود اون مرد خیلی خونسردانه رفتار میکرد و روی نوروناش میرفت.

_ نه. اون جزئی از مهره های اصلی ماست. همونجور که میدونی هیونجین عاشق فلیکسه یعنی شده اینجوری که فهمیدیم.. و درباره ی احساس فلیکسم چیزی نمیدونیم..

_خب؟

مرد با لذت به ادامه ی نقشه اش پرداخت:
_ باید کاری کنی فلیکس با دستای خودش زمینه نابود شدن هیونجین و آماده کنه. یه جوری زمین بخوره که به سختی بلند شه کم کم از بین بره و بمیره‌.

بعد از خوردن قهوه اش با عصاش که سرش با طلا کار شده بود بلند شد و مینهو درحالی که حتی به قهوه اشم دست نزده بود بلند شد.

_ ولی چجوری؟

_اونش با خودته. یکاری کن باهات همکاری کنه حالا شده از نقطه ضعفاش استفاده کن‌..

بدون حرف دیگه ای رفت و مینهو رو با هزاران سوال تنها گذاشت.

_چی تو ذهن لعنتیت پیرمرد..


.
.
.
.

منتظر نظراتتون هستم

{Mandatory Game, Ongoing}Where stories live. Discover now