part 15

187 28 10
                                    

با کمردرد شدیدی از خواب بیدار شد و خواست قوسی به کمرش بده که پایین تنش تیر کشید و باعث شد ناله ی دردمندی بکنه.
چرا بدنش اینقدر درد میکرد.
حتی نمیدونست کجاست.
نگاهی به اطراف انداخت، اتاقی که توش بود نسبت به اتاق خودش بزرگتر و البته تاریک تر بود.
چشمش به بدن برهنه اش افتاد و دادی از وحشت کشید و پتو رو روی خودش انداخت.

_ای..اینجا چخبره..چرا لباس ندارم...

کم کم چیزای محوی از اتفاقات دیشب جلوش نقش بستن.

"
_تو چه خوشگلی!!!

جیسونگ با لحن نعشه مانندی گفت و با چشمای خمارش بهش خیره شد.

مینهو خوب میدونست پسر توی حال خودش نیست ولی حرفش براش شیرین بود.

جیسونگ دستشو روی گونه ی مینهو گذاشت و اروم نوازشش کرد‌

_پوستتم نرمه..



بعدش بوسیدش...
یادش میمومد اون دستا چجوری تنش و لمس میکردن..
مینهو انداختش رو تخت و بعد...

نه!نه!نمیخواست بهش فکر کنه‌.

درسته خودش شروع کرد ولی مینهو نباید ادامه میداد.جیسونگ تو حال خودش نبود.متوجه نبود چیکار میکرد.ولی مینهو که هوشیار بود.میدونست تاثیرات داروهاست.پس چرا اینکار و کرد


حس بدی داشت. قلبش درد میکرد و بغض گلوش و می فشرد. نباید گریه میکرد ولی سد تلاشاش شکست و اشکاش سرازیر شدن و شروع کرد به داد زدن.

_نه.. غیر ممکنه..من باهاش نخوابیدم..اون به من دست نزدهه..

ملافه رو دور بدن خودش پیچوند تا از تخت پایین بره ولی با سرگیجه ای که سراغش اومد روی زمین افتاد.
چرا هیچکس نبود کمکش کنه و نجاتش بده.
چرا خبری از فلیکس نمیشد.

اشکاش بهش مجال نفس کشیدن نمیدادن.

چانگبین به زور خودش و پشت در نگه داشته بود. نزدیکای صبح بود که به عمارت برگشت و رئیسش و درحالی دید که با بالاتنه ی لخت توی تراس سیگار میکشه.

مینهو اون لحظه نیاز داشت با یکی صحبت کنه و کی بهتره از چانگبین. اگه خیانتش که منطقی به نظر میومد و نادیده میگرفت چانگبین همیشه کنارش بود.

دیشب احساسات عجیبی گریبان گیرش شده بود که دلیلی براش پیدا نمیکرد. با اینکه از بوسیدن جیسونگ لذت میبرد و یا میخواست بیشتر لمسش کنه اما‌.. وسطش ادامه نداد.

نمیخواست جیسونگ و بیشتر از این از خودش متنفر کنه. ولی به چانگبین نگفت که نصفه بوده اما کار برادرش و بهش توضیح داد. جمله اش مدام‌توی مغز چانگبین رژه میرفت."مراقب برادرت باش دفعه بعد باید با جونش تقاص پس بده"

اخه از دست چانگبین چی برمیومد. اون پسر هیچوقت بهش گوش نمیداد و به تازگی به کلی عقلش و از دست داده بود.
از یه طرف مینهو تاکید کرد حق نداره پاشو توی اتاقش بذاره و جیسونگ و ببینه ولی دادای پسر قلبش و به درد میاورد.

نمیتونست تحمل کنه پس بیخیال همه چی شد و کلید زاپاس اتاق و از جیبش دراورد و در و باز کرد درسته اون برای مواقع ضروری بود اما همینم ضروری به نظر میرسید اما تنها برای چانگبین‌.

وقتی جسم افتاده ی جیسونگ و وسط اتاق دید قلبش لرزید. این جسم برهنه و ناتوان متعلق به جیسونگی بود که اولین بار دید؟ همون کسی که از اول باهاش شروع به کلکل کرد و پسوند دیوانه رو کنار اسمش گذاشت؟
با قدم های سریع خودش و به پسر رسوند و توی آغوشش گرفتش. جیسونگ با حس آغوش گرمی به سختی چشماش و باز کرد و با دیدن چانگبین حس کرد یکی به دادش رسیده و ناخوداگاه به یقه اش چنگ زد.

_چانگبین..لطفا منو از اینجا ببر‌‌‌..خواهش میکنم..‌‌

اشکاش روی سینه ی لخت پسر بزرگتر ریختن و کم کم لباسش و خیس میکردن ولی چانگبین اعتراضی نداشت چون قبل خودشم میسوخت.

_اون..بهم دست زد..حس بدی دارم..از خودم متنفرم...من با یه قاتل خوابیدممم

صدای زجه زدنش کم کم بلند و شد و چانگبین فقط میتونست تن برهنه ی پسرک و بیشتر به خودش فشار بده.

_هیس..هیس..من اینجام جیسونگ..قول میدم تنهات نذارم...خودم فراریت میدم حتی اگه تو راهش بمیرم بازم تلاش میکنم..

جیسونگ با حرف چانگبین یه کوچولو آروم شد و خودش و بیشتر به پسر بزرگتر چسبوند. حس امنیت که آغوش چانگبین داشت حتی از آغوش فلیکسم بهتر بود.
رنگ اطمینان..
آرامش
و امنیت میداد.

_منو..منو ببر حمام..

خیلی آروم گفت‌ولی شک داشت به گوشه چانگبین برسه ولی خوشبختانه شنید.

_باشه عزیزم...خودم میبرمت..آروم باش فقط

درحالی گفت که‌ دست جیسونگ و بین دست خودش گرفته‌بود و برای معذب تر نشدن جیسونگ ملافه رو روش کشید و البته چشم خودش از لاو بایتای روی گردنش پنهون بمونه.

دستشو زیر زانوی پسر برد و براید استایل بلندش کرد.خواست سمت حمام اتاق مینهو بره که جیسونگ سرش و توی گردن چانگبین قایم کرد‌

_اینجا نه..ببرم اتاق خودم..


چانگبین همین الانشم زیادی ریسک کرده بود و پا به اتاق گذاشت ولی نمیتونست در برابر درخواست مظلومانه جیسونگ دووم بیاره.

برای محافظت از پسرهم که شده باید کاری میکرد که توی عمارت موندگار باشه و شب و اونجا بمونه‌.

دوست داشت با دستای خودش مینهو رو خفه کنه.

هرچیم شده بود تجاوز دیگه ته بی شرفی بود‌..

اینا تفکرات چانگبین بودن ، بدون اینکه از واقعیت مطلع باشه


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

کل مدت نگاه هیونجین رو فلیکس بود و انگاری حتی پلکم نمیزد . میترسید فرشته اش و با یه پلک گم کنه و یا شاید بخشش فلیکس هنوز یه خواب باشه و پسر کوچیکتر هنوز کینه به دل داره.

فلیکس زیر نگاه های معشوقه اش لذت میبرد ولی از ته دلش غم بزرگی و به دوش میکشید.
یعنی بعد از نقشه چی میشد؟باید پرنسش و ترک میکرد؟ هیونجین ازش متنفر میشد؟بی شک میشد.
به سختی آب دهنشو قورت داد تا عکسایی که‌ توی کاور پرونده بودن و چک کنه شاید حواسش پرت شه.

زیر چشمی به اسلحه ی هیونجین که روی میز اداره بود نگاه کرد. چی میشد اگه اونو برمیداشت و یه تیر توی سر مینهو فرو میکرد.
اینجوری دنیا از شر یه لجن دیگه پاک میشد.

هیونجینش و خواهرش زندان نمیرفتن و جیسونگم سالم برمیگشت پیشش‌. اما عرضه ی همین کارم نداشت.

توی دلش از تک تک کسایی که بهشون ظلم میشد معذرت خواست. تک تک کسایی که جونشون و بخاطر مینهو از دست دادن..

حین برگ زدن عکسا چشمش به جسد زخمی بچه ای افتاد. جسم ظریف بچه ای که حدودا ۳-۴ سال میزد پر از کبودی بود و جای چنگ روی بدنش قلبش و خراش میداد.

هیونجین که تمام مدت غرق صورته پسرک شده بود با دیدن تغییر حالت چهره ش از روی صندلیش بلند و توی چند قدمیش عکسایی که دست فلیکس و بود و دید متوجه دلیل حال بدش شد.
این پرونده با بقیه پرونده ها فرق داشت. نباید اصرار های فلیکس و قبول میکرد و به اداره میاوردش. دل پسر طاقت این دردارو نداشت.
درسته اون کارش بود و اجساد بدتر از اونم به چشمش خورده ولی بازم قرار نبود عادت کنه.

_فلیکس..عزیزم اونو بده من..

خوشبختانه کسی توی دفتر هیونجین نبود کسی نمیتونست ببینشون و هیونجینم لازم نبود مراعات کنه.

_ه..هیون‌این..

بغض گلوی پسر کوچیکتر و چسبیده بود و قصد ول کردنشم نداشت اما فلیکس نمیتونست مقاومت کنه و قطره اشکی از چشمای گربه ایش روی گونه های کک و مکیش سر خورد و روی عکس افتاد.

_اون فقط..یه بچه بود.‌‌چرا..اینکار و ..کردن؟مگه چه آسیبی بهشون میرسوند...

بعد از اتمام جمله اش گریه اش شدت گرفت و هیونجین قلبش با هر اشک عشقش درد میگرفت. ناچار عکسارو ازش گرفت و روی میز پرت کرد‌ و پسر و توی آغوشش گرفت و سرش و به گردنش فشرد.

_گریه نکن فرشته ی من..خودم..خودم درستش میکنم..قول میدم اون آدما رو پیدا کنم و به چیزی که لیاقتشو دارن میرسونمشون ..خیلی بهشون نزدیک شدیم‌‌

فلیکس که به شدت اون آغوش احتیاج داشت بیشتر خودشو به هیونجین فشرد و عطر سردشو استشمام میکرد.
واقعا همه اینا زیر سر مینهو بود؟ اون مرد چقدر میتونست پست باشه که حتی به بچه هائم رحم نکنه.

هیونش میخواست اون مرد و مجازات کنه ولی فلیکس داشت از پشت بهش خنجر میزد. از امروز نقشه اش شروع میشد.
توی دلش با خودش زمزمه کرد"فقط برای هیونجینم اینکار و میکنم..فقط برای اینکه نجاتش بدم ..نمیذارم کسی بهش آسیب بزنه.."

حالا دیگه بخاطر پرونده گریه نمیکرد برای دل سوخته اش و عشق نافرجامش اشک میریخت.


هیونجین که نمیتونست گریه های فلیکس و تحمل کنه چونه ی پسرم و گرفت و به چشماش غرق در اشکش خیره شد و با لبخند مهربونی گونه های پسرک و نوازش کرد و خم شد تا پسرکش اذیت نشه‌.

_لطفا گریه نکن..اشکات قلبمو آتیش میزنن..نمیتونم درد کشیدنتو تحمل کنم. به هیونجینت اعتماد کن .‌ به آینده فکر کن به آینده ای که مینهو توش وجود نداره و منو تو جزئشیم.

هیونجین بعد از پایان حرفش بوسه ای گرم روی پیشونی فلیکس کاشت و باعث شد چشمای پسر کوچیکتر بسته شن . برای چند ثانیه به توصیه هیونجین عمل کرد.
درحالی که دست هیونجین و گرفته کنار ساحل نشستن و به‌صدای موج آب گوش میده و پسر بزرگتر توی آغوشش میگیرش.

یعنی میتونستن‌ این رویا رو به واقعیت تبدیل کنن؟

هیونجین وقتی دید فلیکس آروم‌شده موهاش و بیشتر نوازش کرده و زمزمه ای کرد.

_امروز..بیا خونه..خونه ی خودت..خونه ای که بخاطر من ترکش کردی..

فلیکس با حرف هیونجین چشماشو به شدت باز کرد .

خونه؟؟ چه واژه ی عجیبی... چیزی که فلیکس مدت ها ازش دور بود..

برای چند ثانیه یاد خاطراتش افتاد .. جایی که توش بزرگ شد.

عاشق شد و اولین بوسه اش و تجربه کرد..

ولی الان چی؟؟؟؟

آب دهنش و قورت داد یعنی ممکن بود مدارک توی اون خونه باشن؟

_ت..تو اونجا زندگی میکنی؟

هیونجین خوشحال از اینکه حواس پسرکشو پرت کرده کنارش روی کاناپه ی دونفره نشست ‌و با سرش نفی کرد.

_بعد از رفتن تو منم نتونستم توی اون خونه بمونم از طرفیم نمیخواستم تنها یادگار پدر مادرم و بفروشم پس یه آپارتمان خریدم که وسط شهره..دور از جو تجملاتی..

حالا که فلیکس فکرش و میکرد هیچی از هیونجین و این ۸ سالش نمیدونست..نمیدونست چیکار میکرده کجا زندگی میکرده و با کیا دوست بوده حتی..

شاید مدارکش توی دفترش بودن. به هرحال کی شک میکرد؟تازه ورود بهشم خیلی سخت بود.

باید از زیر زبونش میکشید بیرون ولی الان زود بود.. آروم آروم اعتماد پسر و به خودش جلب میکرد و در نهایت ضربه میزد.
_یعنی میخوای باهم زندگی کنیم؟..

درباره ی سوالش مطمئن نبود ولی باید کنجکاویش و برطرف میکرد.
هیونجین یکم جاخورد خب واقعا همین قصد و داشت‌تمام مدت اون خونه رو نگه داشت به امید برگشت فلیکس. امید داشت هرکاری کنه تا فرشته کوچولوش ببخشش و بعد کنارش زندگی کنه.

_اره..یعنی اگه تو بخوای میتونیم..

دستپاچه شده بود و این برای فلیکس بامزه به نظر میرسید. لبخند آرومی زد.‌اونم‌دوست داشت کنار هیونجین باشه ولی اول باید مطمئن میشد که مدارک کجان خونه ی هیونجین یا توی عمارت و یا دفتر. نمیخواست ریسک کنه. برای اینکه هیونجین بهش شک نکنه خودش و توی بغل پسر بزرگتر جا داد و سرش و روی سینه اش گذاشت.

_منم دوست دارم کنارت باشم ولی بهتره زیاد عجله نکنیم..آروم پیش بریم..باشه؟

سرش و عقب برد تا ریاکشن هیونجین و ببینه و مطمئن شه مردش ناراحت نشده. هیونجین با دیدن قیافه ناز فلیکس و جوری که با چشمای گربه ایش نگاهش میکنه قند تو دلش آب شد.

چطوری میتونست به این چهره نه بگه؟
لبای سرخ و درشت پسر کوچیکتر آویزون شده بودن و قیافه ی کنجکاوش باعث میشد هیونجین دلش بخواد همونجا یه لقه اش کنه.
خنده آرومی کرد و نوک بینیه فلیکس و کشید.

_هرچی تو بگی..حالا لباتو اینجوری نکن وگرنه میخورمت

پسر کوچیک تر با حرف معشوقه اش جمع شدن حجم زیادی خون و توی گونه هاش حس کرد و باعث شد هیونجین دیوونه تر شه.

_وای لپاشو شبیه توت فرنگی شدیی

سریع دو گونه ی پسرک و بوسید.

_یاا..هیون..اینجوری نکن لوس میشم بخدا..

هیونجین راضی از حرکتی که زده شونه ای بالا انداخت.

_بشو. من که مشکلی ندارم اتفاقا فلیکس لوسم میپسندم...

تا فلیکس خواست اعتراضی کنه لباش توسط لبای درشت و خیس هیونجین بسته شد .‌پسر بزرگتر بوسه ی نرمی روی لبای پسر کوچیکتر کاشت .
چشمای پسر کوچیکتر گرد شدن و تا خواست چیزی بگه هیونجین پیش دستی کرد‌

_هیسس..بهتره به این بوسه های یهویی عادت کنی.

روس لباش زمزمه کرد و با اتمام حرفش فاصله ی ایجاد شده بین لباشون و پر کرد و بوسه عمیق تری و شروع کرد و یکی از دستاش پشت گردن فلیکس گذاشت و دست دیگه اش دور کمرش خزید.

پسر کوچیکتر با مکی که از لباش گرفته شد شیشه ی صبرش شکست و متقابل شروع به بوسیدن معشوقه اش کرد و دستاشو دور گردن هیونجین حلقه کرد و خودش و به پسر بزرگتر فشرد. سرش و کج‌کرد تا بهتر طعم لباش و بچشه . با هربار چشیدن لبای هیونجین بیشتر متوجه میشد چقدر دلتنگشه.

عطشی که توی دلش بود و نمیتونست کنترل کنه و فقط میخواست زمان متوقف و تا زمانی که اکسیژن تو ریه هاش درحال جریانه به بوسیدن این مرد ادامه بده و عقب نکشه‌.

زبون پسر کوچیکتر روی دندونای پسر بزرگتر کشیده شد و هیونجین با استقبال دهنشو باز کرد و مکی عمیق به زبون خیس و داغ فلیکس زد و زبوناشون روی هم میلغزید .
دستای پسر بزرگتر روی بدن نسبتا کوچیک پسر کوچیکتر کشیده میشد و باعث شد فلیکس قوسی به کمرش بده و خودش و روی پاهای هیونجین بکشه. هردو متوجه زمان و مکانی که توش قرار داشتن، نبودن و فقط همدیگه رو میخواستن.

با گازی که هیونجین از لب فلیکس گرفت ناله آروم از دهنش بیرون رفته باعث میشد قلب دیوونه ی پسر بزرگتر محکم تر به سینه اش بکوبه و تحملش کمتر شه. دستای کوچیک فلیکس لایه موهای بلوند و بلند هیونجین کشیده میشدن و پسر بزرگتر و غرق لذت میکرد.
هردو نفس کم اورده بودن ولی نمیخواستن عقب بکشن که با تقی که به در خورد مجبور شدن بوسه اشون و قطع کنن و نفس نفس بزنن.

_کیه؟

صدای بم و البته معترض هیونجین معلوم بود از دلیلی که باعث بهم خوردن اوقات خوششون شده بیزاره.

_افسر کیم مینگیو هستم قربان.


فلیکس درحالی که سعی میکرد با بلعیدن اکسیژن یکم نفس نفس زدن آروم شه سریع خودش و از روی هیونجین کنار زد و با پشت دستش گونه هاش و لمس و کرد. میتونست داغ شدنشون و از خجالت حس کنه. دقیقا داشتن چه غلطی میکردن؟ اونم‌وسط اداره ی پلیس؟
اگه مینگیو بدون در زدن وارد اتاق میشد چی؟البته میدونست کسی جرئت نداره کسی بدون‌اجازه وارد اتاق رئیس شه ولی احتمال هرچیزی و باید داد.

هیونجین که به وضوح سرخ شدن دوست پسرش و میدید دستی روی گونه اش کشید و زیر لب زمزمه کرد که‌نگران نباشه .
دستی به لباس خودش کشید و موهاش و که بخاطر نوازشای معشوقه اش کمی بهم ریخته بود و درست کرد و مخاطب به مینگیو بلند گفت.
امیدوار بود دلیل منطقی برای بهم زدن اوقات خوششون داشته باشه
_بیا داخل

هردو پسر خودشون و جمع و جور کردن و فلیکس خودش و مشغول خوندن پرونده نشون داد جوری که انگار نه انگار چند دقیقه پیش با پسر کناریش درحال خوردن لبای هم دیگه بودن.

مینگیو با دیدن جو عجیب بین دو پسر یکم متعجب شد ولی چیزی نگفت البته که جرئت نداشت پس بعد از ادای احترام گفت.
_قربان. توی خیابون شینگدون گزارش قتل دادن. مقتول ..یه زن تقریبا ۳۵-۳۶ ساله بود....

با حرف افسر برگه ها از دست فلیکس پایین افتادن و قلبش درحال ایستادن بود.
خیابون شینگدون؟جایی که خونه ی خواهرش بود؟..
۳۵ ساله؟
دقیقا سن‌خواهرش...و یا یجی.‌‌.

مینهو ..زده بود زیر قولش؟






های گایز اینم از این پارت امیدوارم دوستش داشته باشین.


نظر یادتون نره خوشگلا

{Mandatory Game, Ongoing}Where stories live. Discover now