part 6

239 38 14
                                    

دستشو پشت کمرش برد و کلت مشکیش و درآورد.

وقتی چک کرد که خشابش پرِ دوباره پشت کمرش گذاشتش و دستشو توی ژاکتش برد، با حس چاقوی شانسش خیالش راحت شد.
بعد از زدن ماسک مشکیش و درست کردن کلاه کپش که باعث میشد قسمتی از موهای قرمز و بلند مخفی بشن، به اعضای حاضر توی وَن خیره شد و بدون‌اینکه استرسی از توی صداش معلوم باشه زمزمه کرد:
_ خب..همه چی آماده اس؟هرکی وظیفه اشو میدونه..تا زمانی که علامت ندادم هیچکاری نمیکنین..اگه یک درصدم من گیر افتادم شما میرین و پشت سرتون و نگاه نمیکنین.

چان اخمی کرد و بعد از باز کردن دکمه وسط کت مشکیش به جلو خم شد: حتی فکرشم نکن..بذاریم اونجا بمونی..فهمیدی هیون؟ تا جای امکان حواسمون هست ولی اگه مشکلیم پیش بیاد هممون کنار همیم.نه؟

چان پرسشگر نگاهی به پنج نفر دیگه کرد، بقیه سرشون و به نشونه تایید تکون دادن.
هیونجین کلافه نفس عمیقی کشید.
دلش نمیخواست مسبب آسیب دیدن کسی بشه مخصوصا اعضای سازمانش که حالا فلیکسم جزئی ازشون شده بود.

هیونجین تاحالا عملیات های زیادی انجان داده بود ولی اونم به صورت انفرادی.
تا جای امکان به بقیه مسئولیت های ارتباطی و نگهبانی رو میداد تا تلفات رو به حداقل برسونه.
اما همونجور که چان بهش گفته بود این یکی ریسک داشت علاوه بر اون تنهایی انجام دادنش خطرناک به نظر میرسید.
دلش از بابت نفوذ به خونه قرص بود، البته هنوزم نمیتونست به نفوذی که دارن‌اعتماد کنه اما دلیلش برای کمک به اونا منطقی بود.

_ قرار فقط بریم دنبال مدارک بگردیم؟؟

با صدای بمی که قلبش و میلرزوند سرش از افکارش خارج شد فلیکس درحالی که با اسلحه ی توی دستش بازی میکرد گفت.
اون نگاه و چشما حال پسر بزرگتر و خراب میکردن، برخلاف بقیه اوقات کک و مکای پسر بیشتر میدرخشیدن و چشمای خمارش، لبای سرخ و عروسیکش نگاه ها رو به خودش جلب میکرد.
از ته دل به جیسونگی که فلیکس و برای خودش داره حسودی میکرد.
دوست داشت براش بجنگه ولی به چه عنوانی؟ اون حتی دوستشم نبود. ولی دوستش که داشت؟ یعنی باید دور شدن اون پسر و میدید؟ اینکه توی آغوش مرد دیگه ای هست و میتونست پذیره؟نه مطمئنن.. باید بعد عملیات کاری میکرد و یا قدمی برمیداشت .
کلمات و کنارهم چید و سعی کرد بدون اینکه نگاهی به افسونگر رو به روش بندازه جواب بده:
_ آره مطمئنن آدمی مثل مینهو مدارک به اون مهمی جایی میذاره که جلوی چشمش باشن.مثل خونش؟

فلیکس پوزخندی زد و ابروش و بالا انداخت:از کجا معلوم این خونه اصلیش باشه؟

در اصل فلیکس از اولشم این قضیه براش مشکوک بود، نفوذی که درباره اش میگفتن و تاحالا ندیده بود و از ما بین حرفای چان و هیونجین متوجه شد طرف دست راست مینهوئه. ولی چرا باید بهشون کمک میکرد مطمئنن پول نمیخواست چون مینهو حقوق هنگفتی بهشون میداد پس این احتمال از بین میرفت.
اون مرد خیلی باهوش بود و این قضیه رو برای همه سخت تر میکرد، احتمال هر خطری و باید به جون میخریدن.

هنوزم کنجکاو بود، دلیل کمک اون نفوذی!
فقط یه جواب براش وجود داشت؟

_فکر نمیکنم اینقدر ریسک کنه. تازشم آدما چیزی که براشون مهمه رو بیشتر جلوی چشمشون نگه میدارن و جاش اونقدری ‌روشن هست که کسی بهش شک نکنه‌

حرف چان باعث شد فلیکس یکم آروم بگیره اما هنوزم استرس کل وجودش و پر کرده بود‌ .

اما بر خلاف برداشتایی که افراد حاضر توی ون هیونجین از دید دیگه ای به قضیه نگاه کرد.

مدتی میشد به حسش درباره ی فلیکس مطمئن شده بود.
تازه میفهمید کارایی که اون پسر توی نوجوونی انجام میداد از روی دوستی زیاد نبود.
بلکه از روی دوست داشتن بود اما مثل همیشه هیونجین اینم ندید و بی تفاوت گذشت.

وقتی هیونجین دنبال عشق میگشت کسی که تمام و کمال دوستش داشته باشه فلیکس کنارش بود توی لحظات خوب و بد ولی پسر ندید.
نگاهش روی جیسونگی افتاد که دستای فلیکس و گرفته و زیر لب سعی میکنه بهش آرامش بده که بدجور روی نورون های هیونجین میرفت.
نباید قبول میکرد اون پسرم وارد گروهش بشه ولی چاره ای نداشت تنها شرط فلیکس برای قبول کردن پیشنهادشون همین بود. از لحاظیم بعد از اتفاقی که توی دفتر افتاده بود احساس حماقت میکرد. میترسید توی چشمای پسر کوچیکتر نگاه کنه.

توی دلش دعا دعا میکرد که چیزی ندیده باشه؛ ولی اون نگاه سرد چیز دیگه ای میگفت.

*فلش بک یک هفته قبل* ( اداره ی پلیس-دفتر چان)

به سقف گچ کاری شده نگاه میکرد و گاهی توی افکارش غرق میشد، گاهیم جواب سوالات چان و میداد. بولد ترین سوالی که توی ذهنش رژه میرفت این بود" من فلیکس و دوست دارم؟"
براش منطقی نبود، اما منطقی بنظر میرسید. نمیتونست سوالات ضد و نقیض مغزشو جواب بده. انگار تا اسم فلیکس میومد وسط مغزش ناخودآگاه قفل میشد و ارور میداد.

سرشو از بالای کاناپه بلند کرد، بعد از ماساژ آرومی به گردنش نگاهش به چانی افتاد که کنارش درحال مرتب کردن پرونده هاست.
کلافه انگشتشو روی شقیقه اش میکشید و با بستن چشماش سعی میکرد دردی که به سرش هجوم آورده رو آروم کنه ولی دریغ از یکم آرومی.

باید کاری میکرد که تکلیفش با خودش روشن میشد، از حرفایی که کلیشه ای بودن و میگفتن عاشق شدن دو پسر عجیبه بی زار بود. اما باورش برای خودش سخت میشد. اون توی بدترین شرایط از فلیکس اعتراف شنیده بود.

اگه میگفت با شنیدن اون جمله قلبش نلرزیده، قطعا فقط خودش و گول میزد. با دیدن خواهر فلیکس و همسر اون زن به فکر فرو رفت.
یعنی اگه توی موقعیت دیگه ای اعتراف فلیکس و میشنید و قبولش میکرد، اون‌دوتاهم ازدواج میکردن؟مثل ریوجین و یجی باهم زندگی میکردن و مال هم میشدن؟

درسته عجیب بنظر میرسید ولی نمیدونست چرا حتی با تصور این اتفاق قلبش گرم میشد. دلش میخواست اون پسر و تو آغوش بگیره و ببوسش.

بوسه.‌.تاحالا فلیکس و بوسیده بود؟
بوسیده بود ولی توی بدترین موقعیت. وقتی یاد کاری کرد میوفتاد شرمش میگرفت. حاضر بود محو شه ولی اون اتفاق و به یاد نیاره. حتی با فکرشم احساس متجاوز بودن بهش دست میداد.

همه چی از اونجایی شروع شد که هیونجین قرار بود برای اولین بار با  اولین دوست دخترش سر قرار بره. به شدت مضطرب بود و باز هم کسی که آرومش میکرد فلیکس بود. اون پسر تا حالا کسی رو نبوسیده بود، با فکر اینکه ممکن سر قرار همه چیز و خراب کنه داشت خودخوری میکرد.

فلیکس مدام ازش میپرسید که مشکلش چیه یا میتونه بهش کمک کنه؟ولی پسر بزرگتر می پیچوند. اما با چیزی که به ذهنش رسید با چشمای برق زده به پسر کوچیکتر نگاه کرد.

*فلش بک ۱۰ سال قبل( عمارت هوانگ-اتاق هیونجین)

_ میتونی یه کمکی کنی..

پسرِ ۱۵ ساله با ذوقی که کل وجودش و پر کرده بود به سمت هیونجین رفت و دستش و محکم گرفت.

  ته قلبش بخاطر رفتن هیونجین به اون قرار ناراحت بود؛ اما نمیخواست شادی پسری که به اصطلاح هیونگ صداش میکرد و از بین ببره پس به راحتی تظاهر و پیش گرفت با امید اینکه هیونجین نفهمه که البته متوجه نشد.

حال پسر بزرگتر ، قلب پسر کوچیکتر و به درد میاورد و امیدوار بود کاری ازش بربیاد که با در خواست هیونجین خوشحال و بدون مکث جواب داد:
_ حتماااا..هرچی باشه انجام میدم فقط بگو هیونجین..یعنی..هیونگ..

مدام یادش میرفت نباید هیونجین و به اسم صدا بزنه یا پسوند هیونگ و جا نندازه البته که هیونجینم تذکری نمیداد ولی از نظر خودش اشتباه بنظر میرسید. به هرحال اون پسر ۲ سال ازش بزرگتر بود.

هیونجین مردد از درخواستش کلافه نفس عمیقی کشید:
_خب‌‌..خوب میدونی که من‌‌...تاحالا...

یکم مکث کرد و سریع از ادامه حرفش منصرف شد‌ . چجوری میتونست از دونسنگش همچین چیزی بخواد درسته ارتباط خونی نداشتن، ولی اون یه بچه بود.

فلیکس که بدش میومد کسی حرفشو نصفه ول کنه اخم ریز اما بامزه ای کرد:
_ بگو هیونجین..یعنی فکر میکنی نمیتونم انجامش بدم؟..یا بهم اعتماد نداری!

هیونجین که بخاطر فلیکس که منظورش و اشتباه متوجه شده اهی کشید و سرشو و به نشونه نه تکون داد:

_ نه پسر منظورم این نیست..فقط فکر میکنم این کار درست نیست..

فلیکس که کلافه شده بود سعی کرد از راه دیگه ای وارد عمل بشه. از جاش بلند شد و دست هیونجین و ول کرد:

_ باشه اصرار نمیکنم ..ولی وقتی خراب کردی ..نیای اینجا ناله کنیااا..خود دانی

پشت به هیونجین کرد و خواست قدمی به جلو برداره که به ثانیه کشیده نشده مچش توسط پسر بزرگتر گرفته شد. پسر کوچیکتر لبخندی از نقشه ی بی نقصش زد که با حرف پسر لبخند از روی صورتش ماسید.
_من تاحالا کسی و نبوسیدم..نگران اینم که اونجا خراب کنم و شایدم کارینا خوشش نیاد .‌..

ضربان قلب پسر کوچیکتر مثل گنجشگی میزد و جمع شدن بغض و توی گلوش حس میکرد. فکر اینکه کسی قراره هیونجین و ببوسه درد آور بود. با صدایی که از ته چاه بدون اینکه برگرده گفت:

_ خب‌‌..میخوای ..چیکار کنی؟

هیونجین مردد از خواسته اش این دست و اون دست میکرد و گاهیم خودش و سرزنش میکرد به هرحال از هر لحاظ میدید کاری که میخواست ترسناک بود و از لحاظیم اون پسر کوچیک بود.
ولی اگه سر قرار خراب میکرد و دختری که دوست داشت از دستش میپرید؟پس اراده اشو جمع کرد و گفت:

_ میتونی کمکم کنی..؟یعنی..اینکه..خب..مثلا یه تمرین کوچیک..باهم انجام بدیم..که من آماده شم..

قلب فلیکس برای لحظه ای ایستاد، هیونجین ازش چی میخواست؟
میخواست ببوسش؟
نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت؟
خوشحال باشه که میخواد کسی که عاشقشه رو ببوسه یا ناراحت باشه که این فقط تمرینه تا هیونجین و آماده کنه برای دوست دخترش؟

در هر صورت کسی که ضربه میخورد فلیکس بود.
قلبش میخواست قبول کنه ولی منطق درجا رد میکرد..

هیونجین که تردید فلیکس و دید یخ شدن دست پسر و حس کرد سریع از حرفش پشیمون شد.
_فلیکس‌..ببخشید..واقعا...من..من..یعنی

دنبال کلماتی میگشت که پسر و از احتمالات منفی توی ذهنش نجات بده ولی با حس لبای نرم و داغ روی لباش از هپروت بیرون اومد.
پسر بزرگتر با چشمای گرد شده به حرکت لبایی که به نرمی گلبرگ بودن، نگاه میکرد. حس عجیب اما خوبی داشت. احساس میکرد توی آسمون هاست. اون لبا مثل دو تیکه مارشمالوی نرم و شیرین بودن که هیونجین وسوسه میشد گاز آرومی بهشون بزنه.

دستشو دور کمر ظریف پسر کوچیکتر که به آرومی میلرزید حلقه کرد و ناشیانه لباشو حرکت میداد و متقابل چشماشو و بست.

فلیکس باورش نمیشد لبایی که روی لباش حرکت میکنن متعلق به پسری که عاشقشه که تازه هیونگ صداش میکنه. لذت و درد هردو به قلبش هجوم آورده بودن اما پسر کوچیکتر دلش نمیخواست دقایق زیباش و با فکر کردن به چیزایی منفی بگذرونه.

دستاش و دور گردن پسر حلقه کرد و همزمان لباشو روی لبای درشت و سرخ پسر بزرگتر حرکت میداد.
اون عاشق بود، عاشق کسی که گاهی حضورش و فراموش میکرد و عشقش و نمیدید.
بار ها خودشو سرزنش میکرد ولی فایده ای نداشت، قلبش حرف نمی شنید. قلبش لجباز تر و سرکش تر میشد.

کاش میشد اعتراف کنه ...
یا حداقل اگه میدونست ممکن نیست ،کاش میتونست فراموش کنه.

حلقه دور کمر پسر کوچیکتر محکم تر شد و اون ترغیب میکرد که جلوتر بره و فاصله رو به صفر برسونه.

ولی فلیکس جرئت نمیکرد نمیخواست هیونجین درباره اش بد فکر کنه ولی با حس دست بزرگ پسر روی پهلوش و کشیده شدنش توی بغلش ضربان قلبش شدت گرفت.

هیونجین باورش نمیشد اولین باری که کسی و میبوسه، همه ی حرکاتش به صورت غریزی بودن. لب پایین پسر و توی دهنش کشید و مک آرومی بهش زد.
لبای پسر رو به روش اعتیاد آور بود و هیونجین و تشنه تر میکرد و با فشاری که به کمر فلیکس آورد، پسر اخ آرومی کرد و باعث شد هیونجین زبونشو وارد دهنش بکنه و روی زبونش بکشه.

تن پسر کوچیکتر میلرزید،نمیدونست بخاطر چیه..
هیجان؟
غم؟
ترس؟
حتی میترسید حرکتی بزنه. قطره اشکی از گوشه چمش روی دست هیونجینی که روی پهلوش بود میوفته.

پسر بزرگتر با حس خیسی دستش تازه از خلصه بیرون اومده بود و سریع سرش و عقب برد و با چشمای خیس فلیکس رو به روش شد.

مرواریدای پسر کوچیکتر یکی یکی از چشماش پایین میریختن و دل هیونجین و ریش ریش میکرد.
هیونجین توی یه کلمه"ترس" و هست کرد .

فکرای منفیش کل مغزش و احاطه کرده بودن، اون  زیاد روی کرده بود..



_ فلیکس..گریه نکن..فلیکس ببخشید...

پسر کوچیکتر با عقب رفتن هیونجین به خودش اومد و با دیدن چهره ی زیبای اون پسر کنترل اشکاش غیر ممکن به نظر میرسید.

موهای بلند و مشکی و چشمای خمار و کشیده و خاله زیر چشمش، لبای درشت و سرخ و کمی متورمش که یاد آور بوسه ی چند ثانیه پیششون بود . فلیکس عاشق تک تک اجزای صورت هیونجین بود.
هرچیزی که مربوط به اون پسر میشد و دوست داشت.
حتی رفتار های پسرهم دوست داشت.
عصبانیتاش، لبخنداش، گریه هاش..
نمیدونست این چه بیماری که بهش مبتلا شده ولی دلش میخواست تا ابد بیمار بمونه..

_ فلیکس...هیونگو ببین...من..من..یه لحظه از کنترل خارج شدم...ببخشید..نمیخواستم بترسونمت ..لطفا هیونگ بدتو ببخش...

دست هیونجین جلو اومد و مرواریدایی که از چشمای سرخ پسر پایین میریخت و پاک میکرد.

_ نه..نه..چیزی نیست..من فقط یکم..یکم

زبونش گیر کرده بود و چشماشو محکم روی هم فشار داد که در یه دفعه باز شد.
پسر کوچیکتر تو جاش پرید و هیونجین سریع دستشو عقب کشید .

جنی با دیدن صورت خیس از اشک فلیکس رنگ از صورتش پرید و سمتش هجوم برد و پسر و توی آغوش گرفت:
_ فلیکس...پسرم..چیشده.‌چرا گریه میکنی..جاییت درد میکنه..کسی کاریت کرده؟...هیونجین اذیتت  کرد نه؟؟

چونه ظریف پسر کوچیکتر و گرفت و به چشمای غرق از اشکش خیره شد و مجبور شد زانو بزنه و با انگشتای باریکش اشکا رو پاک کرد.

توی مدت کمی به اون پسر وابسته شده بود،وقتی به چهره ی معصومش نگاه میکرد یاد مینجو میوفتاد و بار دیگه قولش به دوست بچگیش براش تداعی میشد.

هیونجین نگران به وضعیت فلیکس نگاه میکرد و از طرفیم به خودش لعنت میفرستاد چجوری همچین پیشنهادی به اون پسر داد.
اگه فلیکس به مامانش چیزی میگفت؟ قطعا زنده اش نمیذاشت..هرچند مامانش دوستش داشت ولی گناه اون قابل بخشش نبود.

_ من خوبم..خاله..فقط ..دلتنگ مادرم شدم..چیزی نیست..

چشمای هیونجین و گرد کرد. پسری که تاحالا یه بارم دروغ نگفته بود چرا الان باید تن به این کار میداد.

جنی با حرف فلیکس اشک توی چشماش جمع شد و پسر کوچیکتر و توی آغوشش پنهان کرد و مدام موهاش و ناز میکرد. دریغ از اینکه درد واقعی فلیکس و بفهمه.

هیونجین با تردید نزدیک اومد و خواست موهای پسر و نوازش کنه ولی دستش توی هوا خشک شد و چشمش به ساعت افتاد و فهمید دیرش شده و برخلاف خواسته اش برای اینکه فلیکس احساس بدی نکنه تصمیم گرفت بره.

_ من ..من باید برم..مراقب خودت باش ..فلیکس

دستی به شونه پسر کشید و به سرعت از اتاق خارج شد و صدای ترکی که روی قلب فلیکس شکل گرفت و نشنید.

*پایان فلش بک(اداره ی پلیس-دفتر چان)

اتفاقی که توی اون اتاق افتاد همون شب همونجا خاک شد و به فراموشی سپرده شد البته هیونجین همچین فکر میکرد. البته تا قبل اینکه متوجه علاقه ی اون پسر بشه. یعنی اون پسر چه دردی کشیده بود؟

پسرک با هربار دیدن اون درحال بوسیدن دخترای مختلف چه حسی بهش دست میداد؟

هنوزم تردید داشت. طمع اون لباش و طمعشون و هنوز زیر زبونش حس میکرد. وقتی سر قرار حاضر شد و کارینا اومد تا شب باهم وقت گذروندن تا اخرین لحظه که اون دختر و به خونه رسوند و بوسه ی کوتاهی روی لبای هیونجین نشوند ولی هیونجین به لبخند کوچیکی اکتفا کرد. اون بوسه مثل بوسه ای که با فلیکس تجربه کرده بود نبود.

بعد اون شب تصمیم گرفت به کارینا بگه که ترجیح میده باهم دوست باشن اما هنوزم درگیر اون لبا بود. فلیکس اصلا به روی خودش نمیاورد که اتفاقی افتاده و باعث شد هیونجینم فراموش کنه ولی با هربار بوسیدن لبای مختلف نتونست اون حس و دوباره تجربه کنه.

الان که بهش فکر میکرد شاید چون اولین بوسش با یه پسر بود همچین حسی داشت نه؟احمقانه بود که داشت خودش و قانع میکرد.
شاید اون فقط گی بود؟شاید اگه یه پسر دیگه رو می بوسید بازم همچین حسی میگرفت.

شاید اون حسادتاییم که داشت بخاطر دوستی زیاد و وابستگی زیاد بود به هرحال اونا چندین سال باهم زندگی کردن طبیعی بود وابسته اش بشه و اون فقط برای خودش بخواد نه؟

باید آزمایش میکرد باید پسر دیگه ای میبوسید و حسش و مقایسه میکرد.آره باید همین کار و میکرد و زود به جوابش میرسید.
هیونجین عجول تر چیزی بود که بخواد دنبال یکی بگرده  و ببوسش نگاهش به چانی افتاد که کنارشه. شاید باید اونو میبوسید نه؟

ولی این دیوونگی بود!
اگه چان‌ازش ناراحت میشد چی!
فوقش یکم ناز میکشید!
یه بوسه اس نه؟
ارزش داشت دیگه!می فهمید فلیکس و دوست داره یا نه!
اره..یه لمس کوچیک..

چان سرگرم پرونده ها بود که سه سوالی درباره ی عکس توی دستش براش پیش میاد و رو میکنه که از هیونجین بپرسه:
_ ببین هیونجین بنظرت این یکیم...

حرفش توی دهنش موند و لبای هیونجین روی لباش *قرار گرفت و چشماش به شدت گرد شد.
چان بهت زده به پسر رو به روش خیره شد و انگشتش و روی لباش کشید:
_وات د فاک...الان داشتی چه غلطی میکردی؟
هیونجین سریع عقب رفت و دستشو روی لبش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_ اون متفاوت بود...
بازم حس خاصی بهش دست نداده بود و بیشتر ازقبل متوجه حسش به فلیکس میشد. اون واقعا فلیکس و دوست داشت؛با صدایی که شنید سرش و بلند کرد.
_ اوه..ببخشید مزاحم خلوتتون میشم..ولی چان گفت بیام

با پیدا شدن فلیکس توی چارچوب در نفس هیونجین حبس شد، یعنی دیده بود؟ ولی اگه دید چرا چیزی نمیگفت؟
باید میگفت؟
یعنی واقعا فلیکس هیچ حسی بهش نداشت؟ بار دیگه حرفاش مرور شد.

"عشق؟اوه..اون فقط بچه بازی بود..بچه ی ۱۷ ساله چی از عشق میفهمه اخه."

...

چان عصبی از موقعیت که پیش اومده بود پاهاش و تکون میداد و آرزو میکرد فلیکس چیز بدی برداشت نکرده باشه. محض رضای خدا هیونجین با خودش چی فکر کرده بود. دلیل این کار مسخره اش چی بود.

کل عصبانیت و جمع کرد تا بعد از رفتن فلیکس به حساب اون پسر کله شق برسه. از هر لحاظ فکر میکرد به نتیجه نمی رسید اخه دلیلیم نداشت بخواد ببوسش.

_تصمیمم و گرفتم..باهاتون کار میکنم.

فلیکس درحالی که از کاپ کافیش میخورد  و حتی نیم نگاهیم به هیونجین ننداخت و رو به چان گفت. باورش نمیشد با چه صحنه ای رو به رو شده اون آدم نه تنها عوض نشده بود. بلکه عوضی ترم شده بود .
حتی به هیونگشم رحم نکرد. پوزخند ریزی زد که از چشمای هیونجین دور نموند.

هیونجین مدام خودخوری میکرد، تنها قصدش این بود از حسش به فلیکس مطمئن شه اما بیشتر تر زده بود به اوضاع.

میخواست زمین دهن باز کنه و توش محو شه ولی بازم از صورتش این خودخوری ها معلوم نبود!

با حرف فلیکس هردو مرد متعجب بهش خیره شدن، قبول کرده بود؟به‌همین راحتی ؟امکان نداشت. هیونجین برخلاف اتفاق چند لحظه پیش مجبور شد سوالی که توی مغزش رژه میره رو به زبون بیاره.

_چیشد که تصمیم گرفتی قبول کنی؟

فلیکس که انتظار سوال و داشت سعی کرد پوزخندش و پنهون کنه حقیقتا برای خودشم یه دفعه ای شد. وقتی چان بهش زنگ و زد و گفت بیاد به دفترش میدونست برای همکاریشون جواب میخواد. قطعا جوابش منفی بود، اما با صحنه ای که دید سریع منصرف شد. قلبش آتیش گرفت ولی نگفت، چون باید فراموش کنه همه چیزو .
بدتر از اون صحنه خاطره ی اولین کیسشون مدام تو ذهنش پخش میشد. آرزو میکرد دکمه ی دیلیت توی مغزش داشت و همه خاطراتی که با اون مرد بود و پاک میکرد.

دلیلی نداشت ازش فرار کنه، باید باهاش رو به رو میشد هر روز هر ثانیه و کم کم فراموش میکرد. با یه تیر دو نشون میزد، هم انتقامش و از مینهو میگرفت هم هیونجین و فراموش میکرد.

بعد از دزدیده شدن جیسونگ میخواست به استرالیا برگرده، به زندگی آروم و پر از آرامشش .حتی میتونست خواهرشم با خودش ببره. البته خیلی چیزا بود که هنوز درباره ی خواهرش نمیدونست.
روز قبل بعد از مکالمه ی کوتاهی که توی ماشین با هیونجین داشتن هیچکدوم صحبتی نکردن. وقتی به خونه رسید جیسونگی رو دید که به دیوار تکیه داده و از درد به خودش می پیچه. ترس کل فلیکس و پر کرده بود و بدون ذره ای مکث به سمتش رفت و از به زمین افتادنش جلوگیر کرد. بدنش پر کبودی های ریز و درشت بود .
میدونست مینهو تنها مسبب حال دوستشه. نمیخواست دوستش بخاطر اون آسیب ببینه به زور به تخت رسوندش هرچند که هیونجین میخواست کمکش کنه ولی با جمله ی " مرسی، میتونی بری" پسر و بدرقه کرد.

تصمیمش و به جیسونگم گفته بود ولی اون رد کرد و درباره ی اتفاقی که پیش مینهو براش افتاده اطلاعات درستی نمیداد و این بیشتر نورون های فلیکس و تحریک میکرد.
تنها خواسته جیسونگ بود که میخواست فلیکس بمونه و فرار نکنه، نه اینکه به همکاری با هیونجین تن بده بیشتر دلش نمیخواست فرار کنن چون به اون مینهو هیچ اعتمادی نبود که برای از بین بردنشون هرکاری کنه‌.
_ اونش به خودم مربوطه..ولی یه شرط داره!

با پخش شدن صدای فلیکس توی گوشای هیونجین، پسر بزرگتر بار دیگه به اینکه چقدر دلتنگ دونسنگش که حالا پی میبرد دوستش داره، شد.

_ چه شرطی؟

با‌لحنی آروم و مهربون که کاملا غریزی بود اخم رو از چهره ی فلیکس باز کرد. اون‌لحن آشنا بود لحنی مخلوط از مهربونی و محبت، که اخرین بار ۸ سال پیش به گوشش رسیده بود.

_ میخوام جیسونگم کنارم باشه.

با اتمام حرفش اخمی روی صورت هیونجین شکل گرفت و ابروش بالا پرید! ورود اون پسر؟ به سازمانش؟

_ من نمیتونم هر غریبه ای و به سازمانم راه بدم.

لحنش کاملا فرق کرده بود . کلماتش از نفرت سرچشمه میگرفتن و چان اون وسط به صحبت های دو پسر گوش میداد . حقیقتا کاری ازش برنمیومد چون اون‌ گروهه هیونجین بود نمیتونست دخالت کنه.

فلیکس عصبی از لحن‌هیونجین دستاش و مشت کرد: اولا اون غریبه نیست!دوست پسر منه چند بار باید بگم؟ اگه شما بهش اعتماد ندارین من دارم. دوما سازمان چه کوفته ای ؟؟ سازمان تو ؟؟؟

فلیکس خودش از لفظ دوست پسر خسته شده بود ولی شروع کننده این بازی خود هیونجین بود.
پسر بزرگتر سعی میکرد خشمش و پنهون کنه و مشتشو با دست دیگه اش گرفت و به جلو خم شد و به پسر سرکش رو به روش نگاه کرد.

_ تو اعتماد داری نه من فلیکس، بچه بازی نیست که هرکسی بخواد پاشو بذاره توی این گروه. اره سازمان. بلک رز.

سعی کرد آرامشش و حفظ کنه با خیره شدن به چشمای پسر وحشی اما افسونگر رو به روش ادامه داد:
_ اونجا متعلق به منه و حتی همه ی افرادش، یه جور مثل گروه مخفی میمونه. پرونده های بزرگی مثل پرونده مینهو که ریسک دارن و به سیاست هم مربوط میشن و به هر دری میزنیم اون بالا سری ها در و به رومون میکوبن یا سنگ جلو پامون میذارن. این سازمان برای همین شکل گرفته . سونگمین، یونجون و یونا که توی عمارت خواهرت دیدیم عضوی از بلک رزن.
چانم هست یه جورایی بیشتر اوقات جای من و میگیره نمیتونی فکرشو کنی چه پرونده هایی دستمون نیومد و اون‌عوضیا جلومون و گرفتن چون به ضررشون بود و ما به خطر انداختن جونمون حلشون کردیم.

_ بلک رز؟ داری بهم میگی هوانگ بزرگ یه سازمان مخفی داره؟به اسم بلک رز؟

فلیکس درحالی که سعی میکرد نخنده گفت وحرف هیونجین و قطع کرد و از جاش بلند شد و دستاشو و بهم کوبوند.

_ نمی ترسین اطلاعات فوق محرمانه ای که بهم گفتین و برم لو بدم؟

با پوزخندی که از چهرش کنار نمیرفت گفت. هردو مرد بهم نگاهی انداختن، اون فلیکس نبود . حرکاتش، لحنش و تک تک رفتاراش شبیه فلیکس نبودن.

اون پسر کجا رفته بود؟

_ تو همچین کاری نمیکنی!

هیونجینم از جاش بلند شد و مقابل فلیکس قرار گرفت و با ابروهای بالا رفت گفت.

فلیکس از اون نزدیکی یکم معذب شده بود ولی قرار نبود عقب بکشه نه؟میخواست بازی کنه. بازی که از انتهاش خبری نیست. هرچند شبیه به بازی اجباری بود. چون بر خلاف خواسته قلبش بود.

_ کی میدونه؟تو مشخص میکنی چیکار کنم؟ اون دوران تموم شد. فلیکسی که تا هیونگش چیزی میگفت سریع قبول میکرد مرده. بهتره قبولش کنی هوانگ.

هوانگ رو محکم گرفت و با چشمای خمارش به چشمای وحشی رو به روش خیره شد.‌

عجیب بازم هیونجین همون حس و تجربه کرد عصبی نبود. انگار اون دو چشم خمار جادوش میکردن. نمیتونست نگاهش و بگیره، دلش میخواست پسر و توی آغوشش بگیره و بوسه ای به لباش بزنه ولی نمیتونست.

_ برای بار آخر میپرسم. میخوای وارد این گروه بشی یا نه؟

_ منم برای آخر میگم. شرطمو قبول میکنی یا نه؟

هیونجین برخلاف خواسته کلافه نفس عمیقی کشید و سمت چان برگشت .

_ وقتی جیسونگ اومد شرایط و براش توضیح بده قبل اینکه برین سازمان بهم زنگ بزنین.

بدون اینکه نگاهی به فلیکس که از خوشحالی برق میزدن بندازه سمت در رفت و با محکم کوبیدنش خروج خودشو اعلام کرد.

_ مرتیکه دیوونه..
‌فلیکس درحالی که موهاش و درست میکرد گفت و سر جاش نشست. کافیش و برداشت و بی صدا میخورد و سوالی که ذهنش و درگیر کرده بود و به زبون آورد.

_ بین تو و هیونجین چیزی هست؟

چان که هنوز تو شوک اتفاقات بود با حرف فلیکس چشماش گرد شد. فلیکس برای یه ثانیه از سوالش پشیمون شد اون حق نداشت همچین چیزی بپرسه‌. ربطیم بهش نداشت ولی کی میدونست جلوی قلبشو بگیره؟

چان که همینجوری نتونست بود اوضاع رو درک بکنه و حتی خودشم دلیل کار اون پسر و نمیدونست . امکان اینکه‌اون پسر دوستش داشته باشه صفر از هزار بود پس مسئله چیز دیگه ای بود.
ترجیح داد حقیقت و بگه و صورتش دوباره به حالت عادی برگشت

_ معلومه که نه..

فلیکس که هنوز قانع نشده بود به جلو خم شد:

_ پس چرا بوسیدت؟

چان تازه یادش اومد که فلیکس اون صحنه رو دیده ولی برای یه لحظه دلش برای دونسنگش رفت. اون پسر هنوز هیونجین و دوست داشت؛ پس جیسونگ چی؟ هیونجین خیلی احمق بود که قلب اون پسر کوچیک و شکست.
لبخند مهربونی روی صورتش شکل گرفت. ولی سریع جمعش کرد که دونسنگش متوجه نشه
_ منم نمیدونم‌ یه دفعه ای بود من حتی نتونستم هضمش کنم.. ولی مطمئنم دلیلش اونی که فکر میکنی نیست..

فلیکس که تازه فهمی لو رفته لبش و بین دندونش گرفت و سعی کرد هیونگش و از افکار اشتباهش بیرون بکشه.

_ چی؟من؟کی گفته من بهش فکر میکنم .. فقط گفتم اگه چیزی هست بهتون تبریک بگم همین..اره ..عه ساعت و ببین..

حرفاشو تند تند میزد و نگاهش و به ساعتش داد و اروم روی گونه اش زد:

_ حتما ریوجین نونا خیلی وقته منتظرمه..باید برم پیشش.. چیزه ..دیگه برم ..

چان که تمام مدت سعی میکرد خنده اشو پنهون کنه با بلند شدن فلیکس دنبالش بلند شد و یه دفعه توی آغوش گرفتش و به خودش فشار داد و موهای نوازش میکرد.
قلب فلیکس از گرمایی آغوش هیونگش آروم شد و لبخند کوچیکی روی لباش شکل گرفت

_ هنوزم لیکسی کوچولوی هیونگی میدونی نه؟

دستای فلیکس دور کمر هیونگ عضلانیش حلقه شد و به خودش فشرد.

_ توئم هنوز وولفی لیکسیی...

چان خنده ی آرومی کرد و بوسه ای روی پیشونی دونسنگش گذاشت و سرشو یکم عقب برد.

چقدر دلتنگ هیونگش بود،تازه داشت به این پی میبرد بخاطر اشتباه یه نفر همه رو مجازات کرده بود. از ته قلبش میخواست معذرت بخواد. بخاطر روزایی که هیونگ نگرانش و نادیده گرفت. امیدوار بود یه روز همه رو براش جبران کنه.

حسی که متقابل قلب چان‌هم پر کرده بود. ۸ سال تمام افسوس خورد البته که فایده ایم نداشت.
_ پسر مگه تو قرار نداشتی نمیخوای بری..؟

موهای پسر کوچیکتر و بهم ریخت و فلیکس با بیاد آوردن قرارش سریع بوسه ای روی گونه ی هیونگش گذاشت
_ خدافظ هیونگ..خبری شد بهم زنگ بزن..برای اون موقع هم با جیسونگ میام پیشت..تازه‌‌..

سرشو نزدیک برد و کنار گوش هیونگش زمزمه کرد:

_ دعا کن سونگمین از این اتفاق چیزس نفهمه..وگرنه زنده ات نمیذاره..

با اتمام حرفش سریع فرار کرده و از دفتر خارج شد.
چان هنوز تو شوک حرف بود..سونگمین؟ ..











*ادامه فلش بک(خونه ی چانگبین)
..

هرچی دم دست بود و روی زمین پرت میکرد، از تلویزیون گرفته تا مجسمه ها و گلدون هایی که برادر کوچیکش اطراف خونه چیده بود. نمیتونست خودش و کنترل کنه کم کم داشت به مرز جنون میرسید.

حتی نفهمید چجوری عصبانیتش و کنترل کرد و از عمارت مینهو به خونه خودش رسید. دستاش به رنگ سرخ دراومده بودن.
سوزشی که از زخمی شدنش بر اثر ورود تکیه های شکسته گلدون ها توی دستش دربرابر قلب زخمیش هیچی نبود.
نفس کشیدن براش سخت بود، نمیخواست زنده بمونه. مادرش، برادرش  به اون سپرده بود ولی اون چیکار کرد؟ کاری کرد وارد دهن شیر بشه. حالا دلیل کبودی های بدن جونگین و میفهمید اون فقط ۲۰ سالش بود. نباید اینارو تجربه میکرد.
نباید !

مدام عربده میکشید و اشکاش از چشماش پایین میرخیدن و بعد از بهم ریختن خونه روی زانوهاش به زمین افتاد و با دستای خونیش اشکاش و پاک میکرد و مدام یه جمله رو زمزمه میکرد:

_ میکشمت‌‌...خودم ..میکشمت..مینهو میکشمتتت

جمله اخرش و عربده کشید و از جاش بلند شد و سمت قاب عکس بزرگی  که وسط هال بود عکس خودش و جونگین کنار هم بودن و روی زمین پرت کرد که به هزار تیکه تقسیم شد. به اندازه مینهو جونگینم مقصر بود. لحظه ای که حرف مینهو رو شنیده بود نتونست حرکت کنه. با گوشای خودش عشق بازی برادر کوچیکش و رئیسش و شنید . زمزمه های جونگین و جملاتی مثل "دوستت دارم"و از یاد نمیبرد.
مشتشو محکم توی دیوار میکوبید و از درد چشماشو روی هم فشار میداد و اشک میریخت.

_ ازت متنفرم لی مینهووو...

_ هیونگ ..اینجا چه خبره..
جونگین تا وارد خونه شد شوکه به اطراف نگاه میکرد همه جا بهم ریخته بود تلویزیون به طرفی پرت و  تیکه تیکه شده بود. گلدون هایی که تو خونه چیده بود حالا چیزی جز چند تیکه سفال خورده شده ازش نمونده بود‌

حتی قاب عکس دو نفرش با هیونگش شکسته بود.
هیونگش بین اون‌اشفته بازار با دستای خونی و صورتی سرخ روی زمین افتاده بود سرشو ببین دستاش فشار میداد.

_ هیونگ..هیونگ خوبییی؟

اشک توی چشمای پسر کوچیکتر جمع شده بود. گریه کنان سمت برادرش دووید و بازوش و گرفت که صورتش به جهت مخالف رفت و سوزش تیزی و رو حس کرد. باورش نمیشد برادرش بهش سیلی زده بود ؟ بعد از اون سیلی داد بلندی گویای سوالات توی ذهن بود.

_اخه من برای توی چی کم گذاشته بودم پسر‌..چی..بهم بگو..چی کم گذاشتم که رفتی زیر خواب رئیسم‌شدی لعنتییی

با عربده اش رنگ از صورت جونگین پرید و اشکاش پشت سر هم از چشمای روباهیش پایین میریختن. پس فهمید بود.
سعی میکرد ما بین اشکاش چیزی زمزمه کنه:
_ من..من..هیونگ..گوش..

با گرفته شدن بازوهاش توی دستای هیونگش و فشرده شدنش از درد ناله ی آرومی کرد و مدام اشک میریخت نمیخواست برادرش درباره اش فکر کنه. اون تنها گناهش عاشق شدن بود.

_ هیچی نگوو.. فکر میکنی آسونه بفهمی برادرت زیر خواب رئیسته هاا؟
 
دوباره برادرش و تکون داد و توی صورتش داد زد.

_ د بگو لعنتی.... بگوووو... من .. الان با چه جوریی تو صورت مامان نگاه کنم..؟نمیگه من بچمو دست تو سپردم؟ درسته از یه پدر نیستیم ولی از یه مادر که بودیم...

اشکاش دیدش و تار کرده بودن ولی میتونست از تن صدای هیونگش بفهمه اونم داره گریه میکنه.

_چجوری بگم...مراقب بچت نبودم...چجوری بگم ..چرا جونگین.. چرا اینکار و کردی..

جونگین با دردی که توی بازوهاش حس میکرد دستشو به زور بالا آورد و گونه ی برادرش و نوازش کرد

_ ترسیدم...ترسیدم..هیونگ...تهدیدم کرد‌...گفت..اگه بهت بگم..تورو میکشه..من‌..من اولش نمیخواستم ولی مجبور شدم..کم..کم  عاشقش شدم...دست من نبود..بخاطر این قلب لعنتی بود..لطفا..اگه میخوای کاری کنی..این قلب لعنتیمو ساکت کن..خواهش میکنم..

ما بین هر کلمه هق آرومی میزد، چانگبین با دیدن وضعیت دونسنگش قلبش به درد اومد . اون پسر حقش نبود اینقدر اسیب ببینه و زجر بکشه.
پسر و توی آغوشش کشید و محکم به خودش فشرد و موهاش و مدام می بوسید.ناراحت بود اره ولی نمیخواست نمکی روی زخم دونسنگش باشه.
اون به اندازه کافی درد کشیده بود. بعد از آروم شدن اون پسر میتونستن حرف بزنن.
_ هیونگ اینجاست...دیگه..نمیذاره کسی بهت آسیب بزنه بهت قول میدم..

خودشم نمیدونست چجوری ولی الان باید دونسنگ رنج دیده اشو آروم کنه. قلبش درد میکرد و نمیتونست آرومش کنه. با گرفتن دست پسر کوچیکتر بین دستاش متوجه کبودیشون شد و بار دیگه به مینهو لعنت فرستاد. میدونست بدن پسر کوچولوی توی آغوشش پر از کبودیه.

اما کاری ازش ساخته بود؟
شاید کارما بود؟ شاید درد بلاهایی که سر اون پسر بی گناه درآورده بود و داشت میچشید ولی به روش دیگه. به خیلیا بد کرده بود ولی به فلیکس بیشتر.

_ بشین و نابود شدنتو تماشا کن لی..مینهو..

زمزمه ی آرومی کرد طوری که فقط خودش صداشو میشنید و این شروع تازه ای برای جنگشون میشد..

جنگی که یه زنده داشت..




*پایان فلش *

هیونجین از جاش بلند شد و زیپ ژاکت چرم مشکیشو بست و نگاهشو به یونا و سونگمین داد: حواستون به دوربینا باشه اگه خبری از مینهو شد خبرمون کنین. زیاد تو چشم نباشین که بهتون شک کنن..بقیه اسلحه ها  زیر صندلین..و کیفم هست اگه بهتون حمله شد برید . به بقیه اشم کار نداشته باشید‌

بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از ون خارج شد و پشت سرش چان، فلیکس و یونجون بیرون اومد .

نگاه فلیکس و به ون دید که منتظر جیسونگ بیاد بیرون. قلبش میسوخت اما سکوت کرد . فقط این عملیات تموم میشد. قول میداد حرکتی بزنه.

فلیکس بعد از گرفتن دست جیسونگ ماسکشو درست کرد و نگاهش و به هیونجین داد.

نگاه هیونجین قفل دستای اون دو شده بود و جیسونگ و معذب میکرد.
جیسونگ دستشو عقب کشید و باعث شد فلیکس اخم ساختگی کنه تا خواست اعتراض کنه صدای هیونجین دراومد.

_ خب بیاین دنبالم. اصلا ماسکاتون و درنیارین نباید هویتتون مشخص بشه.

همه چشمی گفتن و فلیکس بی تفاوت چشماشو چرخوند. بعد از هیونجین بقیه دنبالش رفتن و سمت انباری که نزدیک درختی بود حرکت کردن.
بعد از رسیدن هیونجین تقی به در زد و در باز شد.چان کنار هیونجین قرار گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
_ هیون..تو مطمئنی؟

_ بدون شک...

جواب قاطعانه هیونجین چانو ساکت کرد و امیدوار همه چیز به خوبی تموم شه.‌
فلیکس اخر همه ایستاده بود و نمیتونست فردی که داره حرف میزنه رو ببینه ولی صداش به شدت براش آشنا بود.

_وقتی بریم طبقه پایین میتونیم از تونل به عمارت راه پیدا کنیم. اماده این؟


فلیکس یکم نزدیک اومد و کنار هیونجین ایستاد. با دیدن فرد رو به روش رنگ از صورتش پرید. پاهاش توانایی ایستادن نداشت.چانگبین؟ کسی که میخواست کمکشون کنه چانگبین بود؟ هیونجین گفته بود دست راست مینهوئه.. یعنی اون..

تن نفساش نامنظم شدن و باعث شد جیسونگ یکم‌نگران بشه و نزدیک بیاد. وقتی صورت رنگ پریده فلیکس و دید ترسید.

_ هی..فلیکس‌‌‌..خوبی..عزیزم..
همه نگاه ها روی فلیکس افتاد. هیونجین با نگرانی سمت فلیکس برگشت و وقتی دید تنش داره میلرزه خواست دستشو بگیره که پسر کوچیکتر توی آغوشش افتاد و چشمای بسته شدن.

_ فلیکسسسس!

تنها چیزی فلیکس اون‌لحظه حس کرد خاموشی بود و یه آغوش گرم بود.
.
.
.
.
.
.


های های، متاسفانه هفته ی پیش نتونستم پارت ۶ و آپ کنم برای همین این پارت و طولانی تر کردم و امیدوارم دوسش داشته باشین.
خیلی اتفاق افتاد و البته میخوام نظرتون و درباره تک تکشون‌بدونم

پارت بعد قرار خیلی اتفاقای دیگه بیوفته پس منتظر باشینن

{Mandatory Game, Ongoing}Where stories live. Discover now