بدون اینکه متوجه بشه چندین ساعت درحال قدم زدن توی اتاق بود و سعی میکرد استرسش و کم کنه ولی فایده ای نداشت.
چان درحالی که کم کم داشت سر گیجه میگرفت شقیقه اش و ماساژ داد و پاهاش و به ضرب روی زمین می کوبید. جو کاملا متشنج شده بود و کسی سکوت حاکم توی اتاق و نمیشکوند .
سونگمین هم با توجه به اوضاع استرس کل وجودش و پر کرده بود و برای پرت کردن حواس خودش با انگشتاش ور میرفت که از چشم های چان دور نموند. قشنگ میتونست بفهمه سونگمینم اوضاع بهتری از خودش و هیونجین نداره.
سکوت بس بود.
باید حرف میزد و سکوت آزار دهنده رو پایان میداد.
_هیونجین..بازم دارم بهت میگم شاید گوشیش خاموش شده.. شاید رفته پیشه نوناش..فلیکس پسر ۸ سال قبل نیست اون بزرگ شده چرا متوجه نمیشی!
چان در حالی که بلند شد و رو به روش قرار گرفته بود ، گفت و باعث شد هیونجین از حرکت متوقف بشه.
میخواست تن صداش بالا نره و عصبانیتش و سر هیونگش خالی نکنه ولی به راحتی خودشو باخت.
_نمیتونم!!! چرا خودت سعی نمیکنی منو بفهمی ..دقیقا چند ساعته ازش خبری نیست..گوشیشم خاموشه.. ما حتی دعواهم نکردیم که بخواد بره.. حالشم خوب نبود..پیشه نوناشم نیست بهش زنگ زدم و گفت نمیدونه حتی اونم نگرانه!!!!.
با هر جمله که به زبون میاورد صداش بلند تر میشد و سونگمین از شدت داد و بیداد های هیونجین چشم هاش و روی هم فشار داد و به دسته صندلی که روش نشسته بود چنگ زد.
چان که نبض مویرگای سرش و حس میکرد حفظ آرامش براش سخت تر میشد. شاید یکم نگران کننده بود ولی باید اینم در نظر میگرفتن رابطه ی هیونجین و فلیکس اونقدرا خوب نیست که فلیکس برای هیونجین توضیح بده میخواد کجا بره.
_شاید پیشه دوست پسرشه. اون خودش یکی و داره هیونجین..به خودت بیا ..
_دوست پسر؟؟مگه چقدر اون پسره ی لعنتی و میشناسی که اینجوری درباره اش میگه؟ از کجا معلوم جاش پیشه اون امنه؟؟
هیونجین کاملا دیوونه شده بود و حرفاش کاملا برای کسی مثل چان دور از منطق بنظر میرسید.
دلیلی نداشت که جیسونگ بخواد به فلیکس آسیب بزنه! هشت سال کنارش بود اگه قرار بود بلایی سرش بیاره همون موقع میاورد . مهم تر از اونا ریوجین جیسونگ و میشناخت مطمئنن اگه برای برادرش خطری داشت کنارش نمیذاشتش .
سعی کرد با کم کردن تن صداش هیونجین و آروم کنه ولی دریغ از یکم موفقیت.
_هیون..گوش کن..فکر کنم خسته ای.. بخاطر همین نمیدونی چی میگی..بهتره بری خونه من به رئیس میگم چند روز بهت مرخصی...
حرفش با کوبیده شدن مشت هیونجین روی میز نصفه موند و عربده ی پسر بود که کل اداره رو پر کرد.
_معلوم نیست فلیکس کجاست!اونوقت ازم میخوای برم استراحت کنم؟؟نمیتونین بفهمین اگه بلایی سرش بیاد من دیوونه میشم؟
با باز شدن در سر هر سه پسر به سمت دو زنی که وارد اتاق شدن برگشت. ریوجین درحالی که عصبی یقه ی هیونجین بین دستاش فشرده بود با غضب غرید:
_دونسنگ من کجاستت!!چیکارش کردی؟؟؟
هیونجین که هنوز توی حاله خودش نبود و افکار منفی تمام ذهنش و احاطه کرده بود هیچی نمیگفت و سرش و پایین نگه داشت.
نمیتونست به چهره ی ریوجین نگاه کنه.
خودش و مقصر گم شدن فلیکس میدونست. شاید اگه تنهاش نمیذاشت الان کنارش بود نه؟
چان که سعی کرد از دونسنگش دفاع کنه قدمی جلو برداشت:
_ریوجین شی لطفا آروم باشید. هیونم خبری نداره..بخاطر همین باهاتون تماس گرفت.
ریوجین انگار که نه انگار چیزی میشنوه بیشتر به یقه ی پسر چنگ زد و تکونش داد:
_به توئه لعنتی گفتم..گفتم نذار برادرم پاشو توی این پرونده بذاره اما مثل همیشه خودخواه بازی دراوردی. بازم میخوای زندگیشو نابود کنی؟؟؟؟
توی صورتش داد کشید و یجی که از گوشه نظار گر بود و میترسید قدمی جلو بذاره با رفتار نهایی زن ، یجی سمت همسرش دوید و دستشو روی دستاش گذاشت.
خوب میدونست ریوجین تو چه شرایطی به سر میبره و داره عذاب میکشه و تنها راهی که باعث میشه آروم شه بروز دادن خشمش بود ولی راه اشتباهی و انتخاب کرد.
از نظرش هیونجینی که خودش حال خوبی نداره سزاوار این رفتار نبود پس باید زن رو آروم میکرد:
_ریوجین..عزیزم...به من نگاه کن لطفا آرامش خودتو حفظ کن .. فلیکس خوبه مطمئن باش. اون یه پسر بالغه و میتونه از خودش مراقبت کنه. فلیکس برادر توئه دونسنگ شین ریوجین.
زن که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و تند تند نفس میکشید با حرفای همسرش دستاشو از یقه ی هیونجین باز کرد و به عقب هولش داد.
چان خوشحال از نتیجه ی آروم شدن جو به سونگمین اشاره کرد در و ببنده و هیونجین و که به عقب پرت شده بود گرفت و روی صندلی نشوند.
هیونجین توی اون دنیا سیر نمیکرد.
افکارش همه جا میرفت.
از جیسونگ گرفته تا مینهو.
اگه فلیکسش دزدیده شده بود چی؟
_ بنظرم به جیسونگم زنگ بزنید.
با صدای سونگمین از افکارش بیرون اومد و پوزخندی زد:
_حتما برای دزدیدن فلیکس باید ازش تقدیر کنیم نه؟.
ریوجین با حرف هیونجیناخماش توی هم رفتن.
منظورش چی بود؟بعد تماسش با هیونجین سریع به جیسونگ زده بود و پسر گفت که از صبح که کنار اداره پیاده اش کرده حتی باهم حرفم نزدن.
حتی اونم نگران شده بود و میخواست جایی که فلیکس ممکنه رفته باشه رو بگرده.
_باز چی داری میگی؟؟میخوای غلطی که خودت کردی وبندازی تقصیر اون پسر بیچاره؟؟
زن بار دیگه داد زد و باعث شد پسر مو بلوند سرش و توی دستاش فشار بده.
با صدایی که به زور شنید میشد گفت:
_خودم با مینهو دیدمش..
چان ناباورانه از چیزی که شنیده بود شونه هیونجین و گرفت به صندلی تکیه اش داد تا صورتشو ببینه
_ منظورت چیه؟؟؟
ریوجین که مغزش از شدت عصبانیت درحال ترکیدن بود نزدیک اومد و بازوش توسط همسرش گرفته شد با نگاهی که موج عمیقی از آرامش توش بود بهش اطمینان داد که همه چیز درست میشه ولی با حرف هیونجین چشماش گرد شد
_ گفتم من اون هان جیسونگ و با لی مینهوی عوضی دیدم!!!!دقیقا همین امروز یه ساعت قبل از ناپدید شدن فلیکس.
...
به سختی سعی میکرد اشکاش سرازیر نشن و با قلبی که درد توش موج میزد و شش هایی که به سختی اکسیژن و دریافت میکردن، نفس میکشید.
عذاب آورد ترین لحظات عمرشو میگذروند.
چیزایی و تجربه کرد که حتی توی کابوس هاشم نمیدید.
_ تصمیمتو گرفتی؟؟
با صدای مینهو نگاهشو از برگه های توی دستش گرفت و بعد از پاک کردن قطره اشکی که از گونه اش پایین میریخت با چشمای سرخش به مرد نگاه کرد.
_ چرا اینکار و میکنی؟؟
با صدایی آزرده پرسید.
به جواب نیاز داشت؛ اما بازم سکوت.
چشماش میسوختن و قطره اشک دیگه ای پایین ریخت و روی یکی از برگه ها افتاد.
مینهو درحالی که بی تفاوت به صحنه ی رو به روش خیره شده بود گلس مشروبشو برداشت و یکم ازش خورد.
_از هوانگ بپرس.
پوزخندی زد و مشروبش و سر کشید. درحالی که شات بعدیش و پر میکرد پاش و روی پای دیگه اش انداخت . با فلیکس چشم تو چشم شد.
_ اوه ..بی ادبیم و ببخش..تو نمیخوری؟خیلی خوشمزه اس مطمئنم عاشقش میشی.
به کاناپه مشکی رنگش تکیه داد و دستی به موهای قهوه ای روشنش کشید .
_ منفور ترین ادمی هستی که دیدم. اینقدری پست و ذلیل هستی که با نقطه ضعف آدما کنترلشون میکنی. ضعیف تر از تو وجود نداره.
فلیکس با حرصی که کل وجودش و پر کرده بود گفت ولی دریغ از یکم عصبانیت. چهره ی مینهو هنوزم پوزخند و گوشه لبش داشت و بعد از برداشتن شاتش بازم ازش نوشید.
_لی فلیکس..دنیا همینه! دنیا بی رحمه پسر! بی رحم. اگه نکشی کشته میشی . این دنیا ارزش خوب و پاک بودن و نداره. زندگی مثل یه شطرنج میمونه اگه یه مهره رو اشتباه حرکت بدی اول کیشی و بعد مات و بومممم. تو باختی.
صدای خنده های مرد توی عمارت اکو میشد و گوش های فلیکس و اذیت میکرد.
پسر توی فکر فرو رفت و چشماشو بست و به اشکاش اجازه سرازیر شدن داد و گونه هاش خیس میشدن.
_اوم. گریه رو بذار برای خونه ی نونات. ما از این بچه بازیا نداریم. تصمیمتو بگیر و راستی اون مردِ که گفتم حتی الانم داره گزارش میده دوست داری ببینی؟؟؟خیلی باحالهه..
مینهو خنده ی آرومی کرد و عرض چند ثانیه خنده اش از بین رفت و جدی شد .
_همین الان انتخابتو کن وگرنه میدونی چی میشه؟
فلیکس که باز بغضش گرفته بود آب دهنش و به سختی قورت و داد و سکوت کرد.
هنوزم تردید داشت. برای کاری که میخواست بکنه میترسید.
مینهو وقتی دید فلیکس مکث میکنه نقشه ی دومشو پیش گرفت و رو به پسر کرد.
_ اوه راستی یادم رفت بهت بگم یه مهمون ناخونده داریم امیدوارم ناراحت نشی .
بعد صدا زدن اسمی که معلوم نبود انگلیسیه یا انگولایی مردی با ماسک مشکی و هیکلی همراه پسری که خیلی نسبت خودش کوچیک تر بود وارد عمارت شد وسمت مینهو اومد.
با دیدن قیافه ی آشنای فرد سریع از جاش بلند شد.
اون پسر جیسونگش بود؟
پس اونجا چیکار میکرد؟
چرا رنگش پریده بود؟
اون مرد چه بلایی سرش اورد؟
با عصبانیت سمت مینهو هجوم برد و یقه اشو گرفت.
_به چه حقی جیسونگ و اوردی اینجا؟؟؟قراره ما این نبود
جیسونگ درحالی که توی حال خودش نبود و هزیون میگفت به مرد هیکلی تکیه داد .
_ یونگ بوکاااا توئم اینجاییی...
با دیدن فلیکس فریاد کشید و بلند خندید و خواست سمت پسر بره که بازوش توسط مرد گرفته شد.
_یااا..بذار برم پیش یونگ بوکیممم..وایی یونگ بوککک نمیدونی چه حس خوبی دارم انگار دارم پرواز میکنم ویژژژ....
رنگ از صورت فلیکس پرید. قرارشون این نبود .
قرار نبود پای جیسونگ به این ماجرا باز بشه
_ چ..چیکارش کردی؟؟
بالحن ترسیده گفتو سعی کرد سمت جیسونگ بره که مینهو بازوشو گرفت وعقب کشیدش .
_نو نو نو.. نزدیکش نشو..چیزی نیست فقط یه خورده فرستادمش فضا داره حال میکنه.
پوزخندی زد و بعد از برداشتن برگه هایی کهبرای فلیکس اورده بود رو بهش کرد
_برای بار اخر ازت میپرسم لی فلیکس! قبول میکنی با من کار کنی یا نه؟؟
فلیکس درحالی که خودشو باخته بود و بغضش ترکید و سرش و چند بار تکون داد.
_کمکت میکنم..لطفا ولش کن...
با لحن ازرده ای گفتولی دریغ کمی توجه.
مینهو با دیدن اشکای فلیکس لبشو گزید و نفس عمیقی کشید. نباید میباخت.
نباید از نقشش خارج میشد.
بخاطر خواهرش باید تحمل میکرد.
برخلاف خواسته اش زمزمه کرد.
_ جیسونگ مثل یه وسیله میمونه ..تا زمانی که کارتو انجام بدی مهمونه منه..قول میدم ازش مراقبت کنم..مگه نه؟؟؟
مینهو سمت پسر خمار رفت و انگشتشو روی خط فک برجسته اش کشید و برای عصبی کردن فلیکس خنده ی آرومی کرد.
فلیکس که خونش به جوش اومده بود سمت مینهوحمله ور شد که توسط مرد هیکلی که جیسونگ پیشش بود گرفته شد و در عوض جیسونگ توی بغل مینهو فرو رفت.
_ پسر خوبی باش! کارتم به خوبی انجام میدی دقیقا همونجور که بهت گفتم-حالائم برو
فلیکس درحالی که گریه میکرد سعی کرد از اسارت بادیگارد ازاد شه ولی کاملا بی فایده بود .
نمیتونست جیسونگ و تنها بذاره و بره. نمیخواست.
_ از عمارت ببرش بیرون.
مرد سر تکون داد و بازوی فلیکس و کشید تا از عمارت خارجش کنه که فلیکس حین کشیده شدن پاهاش روی عمارت داد کشید.
_ ولم کن عوضی...جیسونگ و ول کن..بهش کاری نداشته باش..اون هیچ گناهی نداره.
مینهو درحالی که موهای ابریشمی جیسونگ و توی آغوشش نوازش میکرد متقابل داد زد:
_ گناهش دوست پسر تو بودنه. شنیدی؟به نفته دلیل نبود جیسونگ و خودت گیر بیاری-
فلیکس با چشمای سرخش از عمارت بیرون شد و خودشو کف زمین پرت کرد و حین مشت زدن به در بزرگ داد کشید.
_ جیسونگ و ول کن مرتیکه ی حرومزاده... اکه یه تار مو از سرش کم شه خودم میکشمت.میشنوی!!!!!!
به قدری روی در آهنی کوبیده بود که دستاش خونی شدن و بی تفاوت به درد توی دستش داد میکشید.
....
هیونجین تا مرز دیوونگی رفته و از وقتی وارد عمارت ریوجین شد مدام راه میرفت و یه دقیقه ام ننشست.
هر از گاهی نگاهی به ساعتش مینداخت که روی عقربه های دو شب فرود میان.
حتی جیسونگم جواب زنگاشونو نمیداد. ریوجینم کم کم داشتبه جیسونگ شک میکرد .
چجوری گذاشت ۸ سال تمام با اون پسر زندگی کنه؟
ولی بازم ته قلبش حرفشو نقض میکرد که نباید قضاوت کنه.
_حتیبه پلیسم گفتم...ولی خبری ازش نیست...کجایی فلیکس ..کجایی!!!!
بغض راه خودشو به گلوی هیونجین باز کرده بود ونمیتونست خودش و کنترل کنه ولی باید قوی می بود.
ریوجینم دست کمی از پسر نداشت و تنها کسی که سعی میکرد بقیهرو آروم کنه چان بود درحالی که خودش داشت از استرس میمرد.
با دراومدنزنگ در عمارت خدمتکار به سرعت در و باز کرد و با ظاهر شدن قامت فلیکس توی چارچوب در نگاه سه پسر و دو دختر روی تن خاکی و مشتای خونی و چهره ی درهمش چرخید.
هیچ حسی و نمیتونستن از صورت فلیکس بفهمن . صورت رنگ پریده پسر هیچی و نشون نمیداد و هیونجین سریع سمت فلیکس دوید . پسر کوچیکتر که از شدت ضعف چشماش تار میدید قدمی جلو گذاشت و با تصور اینکه قراره چه کارایی کنه قلبش تیر کشید.
تا هیونجین بهش رسید حین اشک ریختن تنها یه جمله به زبون اورد.
متاسفم.._
و بعد خاموشی مطلق.
قبل از اینکه تن پسر کوچیکتر به زمین برخورد کنه هیونجینتوی آغوش گرفتش و همه سمتشون هجوم آوردن.
هیونجین تا مرز سکته رفت و قلبش تند تند میزد.
مدام با خودش زمزمه میکرد که نکنه حمله ی عصبی بهش دست داده باشه. دستش و زیر زانوی فلیکس برد و به ارومی که انگار شیشه رو درآغوش میگیره بلندش کرد.
برید عقب...باید ببرمش توی اتاقش._
ریوجین حتی فکرشم نمیکرد اتاقی که با عشق و علاقه برای برادرش درست کرده رو اینجوری افتتاح کنه اونم توی این حالش. دست مشت شدشو به رونش کوبید و به بالا اشاره کرد و هیونجین بدون توجه به بقیه که چجوری نگاش میکنن سمت اتاق دوید و از پله ها بالا رفت.
چان که کلافه دستشو توی موهای طوسیش میکشید ، گفت:
من به سوبین زنگ میزنم.._
درحالی که به سختی خودشو کنترل میکرد گفت و عقب رفت تا به سوبین دکتر مورد اعتمادشون زنگ بزنه که بعد از چند بوق جواب داد.
سوبین بیا آدرسی که بهت میدم._
…
چند ساعتی گذشته بود و خورشید کم کم طلوع میکرد و هوا از تاریکی درمیومد و جاشو به روشنایی میداد.
عمارت خالی از صدا بود و هرکسی توی خواب عمیقی به پسر میبرد جز هیونجین. بعد اومدن سوبین بهشون گفت فلیکس یکم ضعف کرده و خوشبختانه بهش حمله عصبی دست نداده.
ریوجین به چان و سونگمین اصرار کرد همونجا بمونن و به اتاق مهمون برن ولی چان با احترام درخواستشو رد کرد .
خودش همراه هیونجین لباسای فلیکس و عوض کردن و خوشبختانه پسر خوابش به قدری عمیق بود که بیدار نشه. بعد اونم یجی و ریوجینبا اطمینان اینکه هیونجین هست به اتاق خودشون رفتن.
ریوجین اولش پشیمون شد و از هیونجین معذرت خواست ولی تنها جمله ای که از دهن هیونجین شنید"بهت حق میدم نونا" بود
توی چند ساعتی که کنار فلیکسش بود یه دقیقه ام چشم روی هم نذاشت و به صورت فرشته ای که رنگ پریده بود نگاه میکرد هرچند بعد از سرم تقویتی یکم رنگ گرفته بود ولی هنوزم لباش بی رنگ بودن.
پسر بزرگتر دستای فلیکس و بین دستاش گرفت و بوسه کوتاهی روش کاشت و سرشو روی مچش گذاشت و زیر لب نجوایی میگفت:
_همه اینا تقصیر منه..میدونم پرروییِ که ازت بخوام ولی لطفا منو ببخش.ببخشم که عشقتو ندیدم، عذابت دادم، آینده اتو خراب کردم و حتی کنارتم نبودم. زیر قولم زدم. قلبتو شکوندم. بهت تهمت زدم ولی باور کن این ۸ سال منم زجر کشیدم. هر بار که یادم میوفتاد باهات چیکار کردم قلبم تیر میکشید و تیکه تیکه میشد. میخوام جبران کنم. هرکاری باشه انجام میدم فقط بذار کنارت باشم.
فلیکس که تمام مدت به حرفای هیونجین گوش میداد با حس خیسی دستش متوجه شد هیونجین داره گریه میکنه و قلبش برای چند ثانیه تیر کشید.
چطور میتونست به این پسر خیانت کنه؟؟
_بخدا قسم دیگه اذیتت نمیکنم. زندگیمو در اختیارت میذارم. درسته آدم رمانتیکی نیستم ولی بخاطر تو میشم. تغییر میکنم همونجوری که میخوای هرجوری که بخوای. ببخشم فقط . بدون اینکه متوجه بشم توی دلم جا باز کردی و کم کم شدی زندگیم . هنوز طمع لبایی ده سال پیش چشیدم و از یاد نبردم. اولش..اولش..
بخاطر گریه هاش نمیتونست کلماتو درست بگه و ببیشتر باعث تعجب فلیکس میشد.
تنها دوبار گریه کردن پسر بزرگتر و دیده بود یکیش وقتی سگش مرد و تنها ۸ سال داشت و یبارم وقتی پدر و مادرش فوت شدن.
با یادآوری بوسه ای که توی نوجوانی باهم تجربه کردن قلبش گرم شد و قطره اشکی ازکنار چشمش روی بالشت افتاد.
با جملات بعدی هیونجین قلب پسر بیچاره درحال ایستادن بود.
_اولش فکر میکردم..چون اولین بوسم با توئه همچین حسیه ولی وقتی کارینا رو بوسیدم اون حس و نداشتم و بعد از قرارمون بهش گفتم میخوام دوتا دوست عادی باشیم .. چون همش جلوی چشمام میومدی..اشکات ..لعنتی...منو میکشن...مطمئن بودم گی نیستم چون من به پسرا گرایش نداشتم ...به تو گرایش داشتم ولی نمیخواستم قبولش کنم..وقتی مینهو بهم گفت تو به بار رفتی..خیلی عصبی شدم..حتی تصور اینکه یکی بخواد بهت دست بزنه دیوونم میکنه!بعد هشت سال دیدمت و بیشتر پی بردم حسم بهت عوض نشده ولی من خراب کردم همون موقع بدجور خراب کردم و فهمیدم دوست پسر داری بازم همون درد و حس کردم..ولی کاری ازم ساخته نبود... حتی اون روز که دیدی من چان و بوسیدم..احمقانه ترین کار عمرم و انجام دادم..چون میخواستم مطمئن شم حسم به تورو مصمم تر شدم که تنها به تو علاقه دارم و حتی..میتونم بگم ..من عاشقتم-
با جمله ی نهایی هیونجین تیر خلاصی زده شد و بغض فلیکس کاملا ترکید و صدای هق هقش به گوشای هیونجین رسید .
صورت و چشمای فلیکس کاملا سرخ شده بود پسر بزرگتر دستپاچه اشکاشو پاک کرد و دست فلیکس و گرفت و نوازشش کرد.
_لیکس...لطفا ..گریه نکن..ببخشید...نمیخواستم ناراحتت کردم...نفهمیدم بیدار شدی ...فلیکس...
با لیکس خطاب شدنش بیشتر گریه اش گرفته و نیم خیز شد و به تخت تکیه داد. هیونجین با ترس اینکه فلیکس میخواد دعواش کنه و انژیوکت و دربیاره روی تخت کنارش نشست و که از اقدامش جلو گیری کنه.
خیلی بدی هوانگ فاکینگ هیونجین ...ازت متنفرم._
برخلاف بقیه موقعیت های قبلی هیونجین میتونست حس کنه حرفش از ته دلش نیست و محکم فلیکس و توی بغلش گرفت و پسر کوچیک تر با مشت های کوچیکش به سینه پسر بزرگتر میکوبید.
_ازت بدم میاد.ولم کن
هیونجین گذاشت فلیکس هرچقدر میخواد حرصشو خالی کنه و بیشتر به خودش فشارش داد و با حس خیسی پیراهنش که بخاطر اشکای فلیکس بودن موهاشو آروم بوسید و بیشتر به خودش فشارش داد.
نمیکنم. دیگه ولت نمیکنم. عمرا بذارم بری. _
فلیکس که مدام گریه میکرد و میخواست حرصشو خالی کنه بازم به آروم با مشت به قفسه ی سینه ی ناجیش زد و بعد از چند دقیقه تقلا بالاخره آروم شد و نفساش منظم شدن. با حس عطر سرد هیونجین چشماشو بست و زمزمه کنان گفت.
ا..ازت متنفرم..._
بعد از پایان حرفش چشماش سنگین شدن و بخواب رفت.
هیونجین که حرکتی از فلیکس ندید مطمئن شد خوابیده و بیشتر به خودش فشردش . دوست داشت زمان به ایسته و حرکت نکنه.
پسری که توی آغوشش بود و بیشتر از هرچیزی دوست داشت.
باتوجه بهریاکشن فلیکس مطمئنا همه ی حرفاش و شنیده بود و مطمئنن نسبت به قبل نرم تر میشد البته اگه امنمیشد هیونجین باز تلاش میکرد و پا پس نمیکشید.
کاری میکنم ببخشیم. عشقتو به خودم زنده میکنم. قول میدم. _
فلیکس و روی تخت خوابوند و کنارش دراز کشید و بعد از گذاشتن سر فلیکس روز سینه اش پتو رو روش کشید و به خودش فشردش. با بوسه ای روی سر پسر، چشمای خودشم یکم سنگین شدن و بعد از چند دقیقه بالاخره تونست با خیال راحت به خواب بره.
…
با سردرد بدی که معلوم نبود حاصل از چیه از خواب بیدار شد و کش و قوسی به بدنش داد. نمیدونست کجاست اتاق و تختی که توش خوابیده بود و نمیشناخت.
نیم خیز شد و به تاج تخت تکیه داد که اتفاقات دونه دونه از جلوی چشماش رد شدن.
خونه رفتن..
دیدن یه مرد سیاه پوش.
سرنگی که نزدیک دستش میومد و موادی که بهش تزریق شد.
ولی بعد اون..
چیزی به بیاد نداشت.
نگاهی به خودش انداخت حتی لباساشم عوض شده بودن.
تلو تلو خوران از تختش پایین اومد و سمت در رفت و خواست بازش کنه ولی نتونست. چند بار دیگه ام تلاش کرد ولی بی فایده بود.
چرا باز نمیشد.
نکنه قفل بود؟
رسما زندانیش کرده بودن.
ولی کی؟
تنها یه اسم پر رنگی جلوی چشماش رژه میرفتن.
" لی مینهو"
عصبی به در کوبید و بلند داد زد.
_لی مینهو..این در لعنتی و باز کن...عوضی...اه..در و باز کن...میدونی این کارت جرمه..
خوب میدونست مینهویی هزار تا قاچاق کرده قرار نیست از این تهدید بترسه ولی شناسش و امتحان کرد.
با مشتاش مدام به در می کوبید و با پا به در ضربه ای به در رد ولی دریغ از اینکه کسی بیاد.
کم کم داشت نا امید میشد و سرشم به شدت درد میکرد و داشت دیوونه میشد.
مگه مینهو نخواست ببینش و به دیدنش بیاد پس این کاراش چه دلیلی داشتن کم کم داشت گریه اش میگرفت .
روی زمین نشست و بیشتر به سرش کوبید تا دردش آروم بشه که صدای باز شدن قفل در و شنید.
نا نداشت سرش و بالا بگیره که چهره ی تاری و توی چارچوپ در دید.
مرد نسبتا قد بلندی و دید که با کت شلوار مشکی و داره نزدیکش میکشه و صدای نانشناسش باعث میشد بیشتر گیج بشه.
وقت داروته پسر.._
نمیتونست صورت مرد و ببینه تار شدن چشماش بیشتر اذیتش میکردن که سوزشی و توی دستش حس کرد و هیسی کشید.
ت..تو کی هستی؟؟_
درحالی که داشت خمار میشد گفت و نفساش بالاخره منظم شدن و سردردش کم شد ولی بازم چیزی و درست نمیدید.
سئو جونگین..کسی که قراره از امروز باهاش زندگی کنی.._
بعد شنیدن اسم مردی که دیده بودش چشماش کلا بسته شدن و درحالی که به زور سعی میکرد به سقف نگاه کنه زمزمه کرد.
ت..تو بهم..مخدر تزریق کر..کردی_
.
.
.
هایییی بچه ها؟؟
خوبین؟؟اینم از پارت جدید امیدوارم دوستش داشته باشین و حتما نظرتون و راجع به روند ماجرا بگین.
قرار بود این پارت چانمینم داشته باشه ولی متاسفانه نتونستم ولی برای پارت بعد جبران میکنم.
بنظرتون فلیکس هیونجین و میبخشه؟
فلیکس میتونه نقشش و به خوبی پیش بگیره؟
(یه تشکر اختصاصی برای نانا، ادیتور هیونلیکس اریا برای کاور فیکشنم یکم دیر شد ولی هنوز زیباییش و داره و من براش ذوق میکنم)
YOU ARE READING
{Mandatory Game, Ongoing}
Fanfiction╰┈┈ 🔖𝗡𝗮𝗺𝗲: Mandatory Game ╰┈┈👬🏻𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲: Hyunlix ╰┈┈🎞️𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲: Romance , Crime, Mystery ,Angst ,Smut ╰┈┈📝𝘄𝗿𝗶𝘁𝗲 𝗡𝗮𝗺𝗲: reibhw ╰┈┈𝗦𝘁𝗮𝘁𝘂𝘀: Ongoing, Saturdays