part 4

235 39 4
                                    

*فلش بک*

مثل روز های گذشته وارد بار شد و تنش از بویی که دوباره وارد ریه هاش میشد، لرزید. روی استیج پسر هایی رو میدید که با لباس های نصفه و نیمه درحال آهنگ خوندن هستن، همه جا پر از آدمای مست بود که گاهی نزدیک صحنه میشدن و دست بر تن های برهنه ی پسر ها میکشیدن. حداقل کمی از این شرایط باید براش عادی میشد ولی بیشتر ترس در وجودش می انداخت. چرا اینجا بود اونم وقتی میتونست از هیونجین کمک بخواد تحمل این بار براش سخت بود.

هر لحظه احساس میکرد داره خفه میشه، بوی الکل و دود سیگار بینیش رو اذیت میکردن و گاهی مجبور میشد سرفه کنه. تصمیمش و گرفت امشب همه چیز رو به هیونجین میگفت هر چی قرار بود بشه میشد حداقلش لازم نبود برای پرداخت بدهیی که پدر دیوونه اش بالا اورده بود توی اون گی بار کار کنه. هر از گاهی نگاهای مردای هوس باز و روی بدن خودش حس میکرد و لمس های گاه و بی گاهشون. باعث میشد کاملا عقلشو از دست بده ولی کاریم ازش ساخته نبود.

کم کم بغض داشت گلوش رو می فشرد ولی فلیکس نمیتونست گریه کنه . تنها چیزی که میخواست یه اغوش گرم از هیونجین بود میدونست یه بغل ازش میتونه تمام درداش و از بین ببره اما الان باید تا دیر وقت کار میکرد . با اینکه گارسون بود ولی مسئولیتاش از همه سنگین تر بود.
خوب میدونست همه این کارای سخت زیر سر کیه..  فحشی زیر لب به مسبب وجودش توی اون بار لعنتی و داد و یکدفعه صدای اون فرد توی گوشش پیچید: فلیکسس..میبینم گارسون زیبامون بالاخره تشریف اورد ..
چانگبین با پوزخند گفت و قدمی به نزدیک فلیکس برداشت و خواست موهاش رو لمس کنه که فلیکس خودشو به سرعت عقب کشید: لطفا..حد خودتو بدون..
پسر بزرگتر ابرویی بالا انداخت، اون پسر زیادی جسور بود؛ اما از چشماش ناامیدی و به راحتی میشد دید ولی چی تا الان سر پا نگه داشته بودش. هنوزم کنجکاو بود مشکل مینهو رو با فلیکس بدونه. اون یه پسر عادی بود و بی خطر! چه مشکلی می تونست با اون مرد خطرناک داشته باشه. در جواب حرف فلیکس به اخمی کمرنگ اکتفا کرد:یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم غیر رسمی صحبت کنی...تکرار نشه..الانم برو سر کارت امشب خیلی مشتری داریم..

فلیکس دست هاش و مشت کرد و قسمتی از شلوار پارچه ایشو توی دستش فشرد و سری تکون داد و تعظیم کرد:بله..قربان..متاسفم...
حین تعظیم کردن قطر اشکی از چشمش روی کفش ریخت و از کنار چانگبین گذشت تا فرمشو بپوشه.

..
نگاهی به ساعت مچیش انداخت هنوز ساعت یازده شب بود و چند ساعتی تا اتمام شیفتش موند بود و فلیکس دیگه توانایی ایستادن و نداشت و مجبور شد به میز چنگ بزنه. به اندازه چند روز فعالیت کرده بود و حس میکرد چیزی ازش نمونده که با اشاره ی بارمن مجبور شد از استراحت کوچیکش بزنه: چیشده دونگهیون...
دونگهیون لبخند مضطربی به پسر رو به روش که با خستگیش مثل فرشته ای می درخشید خیره شد و با لحنی آزرده جوری که صداش به فلیکس برسه گفت: امشب یه مهمون وی آی پی داریم..آقا سئو دستور دادن شخصا بهشون رسیدگی کنی.

فلیکس با زور حرفای پسر شنید ولی نفس کلافه ای کشید و سری تکون داد:خب چیکار کنم الان..؟

دونگهیون اولین کسی بود که فلیکس تونست باهاش دوست بشه نه خیلی صمیمی ولی حس خوبی بهش میداد و گاهی ذهنشو از محلی که توش کار میکرد دور میبرد؛ اما این اواخر هم عجیب شده بود تقریبا توی سه-چهار ماهی که فلیکس اونجا کار میکرد دونگهیون و اینقدر مضطرب ندیده بود ولی فعلا نمیتونست بهش رسیدگی کنه.

دونگهیون باز لب باز کرد: این ویسکی اسکاچ و ببر به اتاق ۳۳۵ اونجاست..
شیشه رو دستش داد و سعی کرد خودشو با کار دیگه ای مشغول کنه و فلیکسم شونه ای بالا انداخت و شیشه رو برداشت و به سمت اتاق حرکت کرد.

حین گذشتن از راهرو به فکر حرفایی که قرار به هیونجین بزنه رفت و مردد بود.دوست نداشت بعد از اتفاقاتی که افتاده از جمله فوت شدن پدر و مادر هیونجین‌ اونو بیشتر تحت فشار قرار بده و نگرانی هاش و بیشتر کنه. تا الانشم سختی کشیده بود نمیخواست اونم دلیلی برای درداش باشه. ولی اینجا موندن سخت تر بود.

وقتی به اتاق رسید تقی زد و با گرفتن جواب داخل شد، با دیدن وسایلی که توی اون اتاق رنگ از صورتش پرید و چشماش گرد شدن و نفسش بند اومد. وسایل بی دی اس امی که  تاحالا فقط توی اینترنت اونم به واسطه ی دوستاش دیده بود دقیقا جلوش قرار داشتن. آب دهنشو به سختی قورت داد و نزدیک اومد. داشت خودشو قانع میکرد بعد از گذاشتن ویسکی سریع میره.
به مردی که نسبتا بهش میخورد دهه های ۴۰ سالگی از عمرش باشه نگاه کرد. نگاه های اون مرد عجیب بودن و قلب فلیکس و مثل گنجشکی به لرزه می انداخت‌‌.
_بیا نزدیک..

جمله ای که از دهن مرد بیرون اومد فلیکس و وادار کرد نزدیک بره و شیشه رو توی مشتش فشار بده. نفس کشیدن براش سخت شده بود و حس میکرد درحال خفه شدن. نگاه های اون مرد خریدارانه بود انگاری هزاران بار توی ذهنش پسر کوچیکتر لخت کرده و هر بلایی خواسته سرش اورده.

_ ویسکی و بذار رو میز و بیا کنارم بشین .

لحنی محکمی داشت و اشاره ای به تخت قرمزی که روش نشسته بود کرد و ابرو فلیکس بالا پرید. حس میکرد چیزایی رو دار میفهمه: متاسفم..نمیتونم..اگه کاری داشتید همکارام رو صدا کنین.
بدون حرف اضافه ای برگشت که از اون در خارج بشه که دوباره متوقف شد:من اجازه ندادم از این اتاق بیرون بری..پس نمیری..برگرد سمتم..

فلیکس به سختی آب دهنشو قورت داد و با پاشنه پاش برگشت و به مردی که داشت نزدیکش میشد نیم نگاهی انداخت و هر قدمی که مرد براش برمیداشت فلیکس عقب تر میرفت تا سردی دیوار رو تا مغز و  استخونش حس کرد.

_پسر کوچولو..چرا اینقدر ..ناز میکنی؟کافیه بگی چقدر میخوای..هوم؟.

گوش های فلیکس از حرفای مرد غریبه داغ شدن و به رنگ سرخی می رفتن و دست کثیف مرد رو روی بوتش حس کرد:..اقا..دارین چیکار ..

دست دیگه مرد روی دهنش فرود اومدن و پوزخندی زد:هیس...لازم نیست ناز کنی‌‌‌...قول میدم بهت به توئم خوش بگذره..
قهه قهه زشتی زد و باعث شد اشک در چشمای فلیکس جمع بشن و خودشو هزاران با لعنت کنه که چرا از اولش تن به کار کردن در این بار داده.

مشتی به شونه های مرد زد تا به عقب بره ولی نمیتونست و فقط باعث شد دوتا دستشم توسط مرد گرفته بشن و به بالای سرش برن:اه..چقدر تکون میخوری ..به نفعته باهام کنار بیای‌‌...وگرنه قول نمیدم تا چند روز بتونی راه بری‌.

قلب فلیکس داشت می ایستاد و بیشتر تقلا کرد و اشکاش از چشماش پایین ریختن و عاجزانه التماس کرد:خواهش...میکنم ولم...کنین...لطفا...

سعی میکرد از بین دستی که جلوی دهنش بود منظورش و برسونه. دست مرد از روی بوتش برداشته شد و جاش روی بدنش کشیده شد و فلیکس با عجز سعی میکرد خودشو از اسارت مرد بیرون بکشه ولی توانایی نداشت و با بین گریه هاش گفت:اقا..لطفا..من ..اونی که فکر‌‌..
حرفش با سوزشی که توی گوشش حس شد نصفه موند.
_دهنتو میبندی یا نه‌‌..توئم یه هرزه ای مثل بقیه..پس فقط به یه دردی بخور و بهم حال بده همین..

سیلی که خورده بود به قدری دردناک بود که گوشاش سوت کشیدن. سوزشی که توی قلبش حس میشد از سوزش صورتش بیشتر بود.

سرش و نزدیک اورد تا لب های پسر کوچیکتر و لمس کنه که فلیکس سرشو کج کرد و لباشو توی دهنش برد و اشکاش روی گونه هاش میریختن. قرار نبود اولین بوسه اش اینجوری گرفته بشه. اون لباشو نگه داشت فقط برای یه نفر. دوباره سعی کرد تکونی بخوره که صدای پوزخند مرد و شنید . نفس های داغ مرد توی گردنش حالشو بهم میزد و میخواست برای یه لحظه ام که شده دیگه زنده نمونه.‌

دست مرد داشت سراغ پیراهنش میرفت تا درش بیارن و فلیکس ما بینش جیغ های متعددی میزد:ولم کن عوضی...بهم دست نزنن..ولم کن..کمک...

مرد که همچنان پوزخند میزد دستای فلیکس و بیشتر بالای سرش فشار داد و بوسه ای روی گردن بلوری پسر کاشت:هیچکس به کمکت نمیاد..تو امشب..مال منی..میشی.

دکمه هاش یکی یکی داشتن باز میشدن و فلیکس حس میکرد داره بالا میاره و بار دیگه داشت تلاش کرد دستشو ازاد کنه ولی بی فایده بود. لبای مرد بی اجازه و روی ترقوه ی پسر فرود اومد و مک عمیقی بهش زد.

فلیکس جیغ بلندی کشید و با ندیدن جوابی سعی کرد خودشو از حصار مرد نجات بده ولی مرد بیشتر بدنش و روی بدن پاک و ظریف فلیکس میکشید و دکمه های کامل باز شده بودن و دستای مرد لایه موهای قهوه ای اما بلند پسر کوچیکتر قرار گرفتن و با مک عمیقی روی گردن فلیکس پایین تر اومد.

پسر کوچیکتر دست از تقلا برنمیداشت و مدام داد میزد ناگهان ذهنش سمت هیونجین رفت‌. نباید الوده میشد، نمیخواست. با گریه سعی کرد از اخرین شانسش استفاده کنه و با زانوش ضربه ی محکمی به وسط پای مرد مقابلش زد و باعث شد مرد از درد عقب بره و داد بلندی بزنه.  فلیکس آزاد شد و مرد خواست دوباره از مو پسر کوچیکتر و بگیره که فلیکس شیشه ی حاوی ویسکی و برداشت و محکم توی سر مرد کوبید و مرد جلوش با سری که ازش خون می ریخت افتاد.

با ترس از کاری که کرده نزدیک مرد شد تا بهش دست بزنه ولی منصرف شد و دوتا از دکمه هاش و بست و سریع از اتاق بیرون و زد بدون توجه به بقیه که نگاهش میکرد از بار بیرون و زد سمت مقصدش یعنی خونه مشترکش با هیونجین حرکت کرد و به اشکاش اجازه سرازیر شدن میداد با هربار یاد آوری لمسای مرد روی بدنش بیشتر از خودش متنفر میشد.

‌‌‌..
تا به خونه رسید بدون توجه به وضعیفتش عاجزانه هیونجین و صدا کرد: هیون..هیونجین...هیون..
دستی به چشماش کشید تا اشکاشو پاک کنه ولی دوباره تمدید شدن و با نگرفتن جوابی از هیونجین سمت پله ها رفت و سلانه سلانه بالا رفت تا بلکه زود به اتاق پسر بزرگتر برسه و بدون لحظه فکر تا به اتاق رسید در و با کرد و با صحنه ای که دید زانوهاش به لرزه دراومدن و دستگیره در و گرفت تا یه وقت نیوفته.

حتی یک درصدم احتمال نمیداد بعد از اتفاقی که توی بار افتاد وقتی به خونه برمیگرده قرار با هیونجینی که با بالاتنه لخت روی یوری باشه و اون دو درحال عشق بازی باشن، ببینه!

قلبش فرو ریخت. حتی تعرضی و که توی بار بهش شده بود اینقدر بد قلبشو هدف نگرفته بود الان میخواست چی بگه؟بگه توی بار کار میکرده و یکی میخواست بهش تجاوز کنه؟ چرا تو بار کار میکرد؟چون پدرش مقداد هنگفتی پول به عوضی مثل چانگبین بدهکار بود؟بعدش؟؟چی میشد؟

امیدایی که تو دلش بود جهت گوش زد قلبش به حساب میومدن. هیونجین گی نبود و حتی اگه ام بود نمیتونست فلیکس و انتخاب کنه. زیادی خوش خیال بود. همیشه خوش بینیش کار دست میداشت.
_ ف..فلیکس..
به قدری گریه کرد بود چشماش سرخ شده بودن و رنگش پریده بود و پیراهنی که نامرتب بسته شده بود گردنی که کبودی نبستا بزرگی به رنگ ارغوانی داشت.

فلیکس با دیدن هیونجین که از روی یوری بلند میشه و اون دختر پتو روی خودش میکشه قدمی به عقب برداشت و با لکنت زمزمه کرد: م..من..متاسفم..ب..باید د..در میزدم..

قلبش داشت می سوخت ولی باید سکوت میکرد. باید تظاهر میکرد که خوبه ولی نبود..مخصوصا توی اون شب .

هیونجین ترسیده نزدیک شد تا دست فلیکس و بگیره. چه اتفاق براش افتاده بود چرا گردنش بود صورتش و چشمای قرمزش. هیونجین رو دیوونه میکردن: فلیکس چیشده..چه بلایی سرت اومده..

فلیکس نگاهی به داخل اتاق انداخت و دید یوری چجوری با پررویی تمام روی تخت لم داد و درحالی که پتو روشه توی گوشیش میچرخه بی هوا زمزمه کرد:چ..چیزی..نیست..سگ..افتاد دنبالم..ببخشید مزاحم شدم..

اصلا متوجه نبود ما بین حرفاش اشک از چشماش سرازیر میشن و سریع از هیونجین دور شد و سمت اتاقش رفت و در و پشت سرش بست و امیدوار بود هیونجین دنبالش نره ولی با شنیدن قدماش خودشو توی حمام پرت کرد و درو قفل ‌کرد.

پسر بزرگتر با نگرانی وارد اتاق شد و پشت به حمام ایستاد و در زد:فلیکس...چیشده..این اوضاع تو به خاطر درگیری با سگا نیست..راستشو بگو..

فلیکس درمونده دوش و باز کرد و با لباس زیر آب نشست و شروع کرد به گریه کردن و دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صداش به هیونجین نرسه و شاید به این دلیل پسر بزرگتر دست از سرش برداره.

لیف و از کنار وان برداشت و با شامپوی بدنی که بهش زد از روی لباس روی بدنش میکشید و بیشتر مقصدش گردنش بود تا الودگی دستای کثیف مرد از بین بره. با صدای دوباره هیونجین کلافه داد زد: هیونجین...خواهش میکنم ولم کن...برو..برو...لعنتی بروو...

سرشو به دیوار کوبید و اروم گریه میکرد که صدای آرامش بخش هیون و شنید
_میرم.. ولی منتظرت میمونم بیای پیشم‌..

بعد از اتمام حرفش رفت و فلیکس با عجز ناله ای کرد  که فقط خودش میشنید:متنفرم...از همتون متنفرم...ازت متنفرم یوری...ازت متنفرم هیونجین..



*پایان فلش بک*



_ متنفرم...از همتون متنفرم...ازت متنفرم یوری...ازت متنفرم هیونجین..

قطرات اشک از چشمای بسته اش ریخته میشدن و حال ریوجین و دگرگون میکردن. نمیتونست درد کشیدن برادرش کوچولوش و ببینه، برادری که تازه پیدا کرده. کاری ازش ساخته نبود فقط میتونست صداش بزنه . اگه میگفت نترسیده دروغ گرفته بود وقتی دید چجوری صورت فلیکس کبود شده دلش ریش ریش شد و خون جلوی چشماشو گرفت . مثل گرگی شده بود که منتظر مسبب زخمی شدن خانواده اشو ببینه و اون فرد رو بدره. البته که درید و اون مرد رو با یه تیر خلاص کرد؛ اما برادر کوچولوش بعد صدا زدن اسمش از هوش رفت. بار‌ دیگه دستای ظریف فلیکس و گرفت.

_فلیکس‌‌..فلیکس داری کابوس میبنی ..چشماتو باز کن...نونا اینجاست..فلیکس...
بلند گفت تا بلکه برادرش بیدار شه ولی بی فایده بود. خواست تکون بهش بده که هیونجین پیش قدم شد وکنارش روی جای خالی کاناپه نشست و دستاش و نزدیک صورت پسردکوچیکتر برد و انگاری که درحال لمس تکه ای ابریشمه گونه فلیکس و نوازش کرد: فلیکس..چیزایی که
داری میبینی همش خوابه..چشماتو باز کن..

از اعماق وجودش درد و حس میکرد پشیمونی هرچیزی که بشه اسمشو رو گذاشت. اینقدر به این پسر بدی کرده بود که حتی توی خوابم باید ازش متنفر می بود؟خیلی وقت بود از دیدن اشکای اون پسر میگذشت، تا اوایل فکر میکرد فلیکس تغییر کرده اما هنوزم مثل قبل دل نازک و شکننده بود فقط هاله ی دورش اونو قوی نشون میداد.

اسم یوری.. برای علامت سوال بزرگی بود. اون دختر ۸ سال پیش مرده بود ..مگر اینکه صحنه ی جسد دختر براش تداعی شده باشه..شایدم اون شب..شبی که یوری به خونه اش اومده بود به بهانه ی دیدن فلیکس. اوایل فکر میکرد اون دختر روی فلیکس کراشه اما با پیشنهاد اون شبش کل تصوراتش خراب شد.
هیونجین بهش گفت فلیکس بیرون اما اون دختر اصرار کرد بمونه و وقتی هیونجین رفت تا دوش بگیره دقیقا همون لحظه سر میرسه و پیشنهادی میده که هیونجین و بین دو راهی قرار میده اخیرا ذهنش درگیر مسائلی بود. مسائلی که فلیکس منشا میگرفت شاید اینطوری میتونست از فکر اون پسر دربیاد ولی دقیقا زمانی که پشت اون در دیدش از کرده اش پشیمون شد اون چشمای دردمند چیزی بود که هیچوقت از یاد نبرد جز وقتی که فکر میکرد فرشته کوچولوش قاتله.

ریوجین مردد به هیونجین نگاهی انداخت و با پریدن یه دفعه ای برادرش سراسیمه نزدیکش اومد و دست برادرش و محکم گرفت.هیونجین سریع عقب رفت که فلیکس نبینش.

دختر بزرگتر با دست دیگه اش گونه پسر کوچیکتر کشید و نوازش کرد و سعی کرد با کلماتش آرومش کنه: هیس ..هیس ..من اینجام..نونا اینجاست..دیگه نمیذارم بلایی سرت بیاد..خودم‌ازت مراقبت میکنم..

سر پسر و توی آغوشش گرفت و به سینه اش فشار داد و قطره اشکی از کنار چشمش پایبن ریخت و با حلقه شدن دستای فلیکس دور کمرش لبخند محوی زد و بوسه ای روی سرش گذاشت: ببخش..این نونای بدتو ببخش ..که مراقبت نبود.‌پیشت نبود..درد کشیدی ..ولی نبود ‌‌‌...لطفا ببخشش

ما بین اشکاش میگفت و سر فلیکس و بیشتر به خودش فشار میداد. پسر کوچیکتر که تازه از کابوسش نجات پیدا کرده بود. قشنگ زمانی که داشت توی گذشته اش غرق میشد صدایی آشنا اونو از جهنمش بیرون کشید ..

با آغوشی آشنا کم کم داشت آروم میشد. پس داشتن خواهر یا برادر اینجور بود؟ با حرفاش قلبتو گرم میکنه؟میشه پناهگاهت؟ بدون اینکه نیاز باشه بترسی از دستش بدی یا بهت خیانت کنه میتونی دوستش داشته باشی. عطر خواهرش و وارد ریه هاش میکرد تا هیچوقت این تن حمایت گر و از یاد نبره. حتی یادش رفت بود برای چی گریه میکرد . مهم این بود الان توی بغل خواهرشه.

ما بین اشکایی که حالا از دلتنگی از چشماش پایین میریختن زمزمه کرد:اینجوری نگو...خیلی ..خوشحالم..که اینجایی..پیشمی..نرو لطفا..
لحن دردمند بود و قلب زن ۳۴ ساله رو به درد میاورد. انگار بچه ای توی آغوشش بود. باید نبودشو جبران میکرد. نگاهش به هیونجینی افتاد که کنار کاناپه به نقطه ای کاناپه خیره اس و  لباشو مرتب گاز میگیره. تا الان چیزای خوبی درباره ی اون پسر نشنیده بود اما ترجیح میداد تا زمانی که باهاش حرف نزده قضاوتی نکنه. در همین حد منطقی!

هیونجین توی افکار خودش گم شده بود که دست یه نفر و روی شونه اش حس میکنه وقتی برمیگرده با دختری که تقریبا ته چهره ای به خودش داشت رو به رو شد. چشمای روباهی، لبای سرخ و خال ریزی که روی استخون بینیش قرار داشت و موهای مشکی پر کلاغی و لختی که تا بازوش میرسیدن. علامت سوال بزرگی توی ذهنش شکل گرفت که اون دختر کیه و ازم همه مهم تر اون شباهت چهره ای بد ذهنشو درگیر کرد.

_ بیا یکم تنهاشون بذاریم..

بر خلاف خواسته درونیش مجبور شد قبول کنه.سری تکون داد و از جاش بلند شد و همراه دختر وارد بالکن شد و اکسیژن و وارد ریه هاش کرد . هوا روشن شده بود بنظر میرسید ساعت ۱۰ صبح باشه. با یاد آوری اتفاقات دیشب و حرفی که فلیکس توی خوابش میزد چشماشو روی هم فشار میداد و به سختی آب دهنشو قورت داد. هضم اینکه فلیکس خواهر داره براش سخت بود. نه تنها این، متوجه شد خواهر فلیکس یا ریوجین کسی بود که براشون نامه فرستاد و گفت همه چی زیر سر مینهوئه.اون مینهو رو از کجا میشناخت؟ تا الان کجا بود؟چرا سراغ فلیکس و نگرفته بود؟تا زمانی که صدای دختر رو بشنوه سوالات توی ذهنش رژه میرفتن.

_ تو هیونجینی نه؟

از افکارش بیرون اومد و به دختر غریبه جواب داد:اره..منو از کجا میشناسی؟

دختر نگاهشو از منظره بیرون گرفت و نگاهش و به چشمای تیز هیونجین دوخت: از ریوجین شنیدم.. من شین یجی ام همسر ریوجین..
هیونجین یکباره چشماش گرد شد و نفهمید چی شنیده، همسر؟خواهر فلیکس ازدواج کرده بود؟ اونم با یه دختر؟ نگاه یجی کاملا جدی بود و اثری از شوخی دیده نمیشد . لحظه ای به خودش پرید که نباید تعجب کنه پس فقط سرشو تکون داد: خوشبختم...

یجی هم زیر لب تکرارش کرد و دستشو توی جین آبی رنگش برد. سکوتی بینشون برقرار بود درحالی که هردو خیلی سوال داشتن. یجی از همه چی خبر داشت ولی میخواست از زبون هیونجینم بشنوه اما زود بود..خیلی زود.

..

نفس کلافه اش و بار دیگه بیرون داد، کم کم داشت عقلش و از دست میداد اون مرد واقعا دیوونه ای چیزی بود؟ مگه داشتن توی سریال مافیایی بازی میکردن. دزدیدن یه نفر؟ سر چه حسابی؟ اونم تا زمانی که چیزی به اسم تلفن ساخته شده و میشه باهاش با فرد مورد نظر ارتباط برقرار کنی و یه قرار تعیین کنی.

_مطمئنین دیوونه ای چیزی نیستین؟تو کدوم‌عصری زندگی میکنین لعنتیاا..یه کوفتی هست که بهش میگن تلفن..ت..ل..ف..ن ..آر یو گِت ایت؟

کی باورش میشد هان جیسونگی که به خدای صبوری معروف بود الان به مرز دیوونگی نزدیک بشه. قفسه سینه اش از شدت عصبانیت بالا پایین میرفت ولی بازم باید خودشو یکمم که شده کنترل میکرد و نقطه ضعفی  دست اون مرد دیوونه نمیداد. دستایی که به پشت صندلی بسته بودن و یکم تکون داد و تک خنده ای زد:لعنتا ..میشه به اون‌رئیس خلت بگی ..بیاد؟؟؟؟دارم خسته میشم دیگه..

بار دیگه زور زد که دستش باز شه ولی فایده ای نداشت.‌فحشی زیر لب داد و که در با شدت باز شد و قامت مردی که تقریبا چند سانتی از خودش بلند تر بود و کت اور سایز مشکی به تن داشت و موهای خرمایی به بالا حالت پیدا کرد بودن وارد کارگاه شد و جیسونگ چشماش و چرخوند: اوه اوه خوش اومدین..قدم رنجه فرمودین..

چانگبین با حالت کلافه سمت مینهو رفت و سعی کرد لحنشو آروم نگه داد و کنار گوش پسر بزرگتر زمزمه کرد: از دیشب تاحالا ..مخمون و خورده..یه ریز غر میزد..یه ذره ام از زبون نمیوفته..

مینهو یه دستشو به معنای کافیه بالا برد و از چانگبین دور شد و پوزخندی زد و قدمی به جلو برداشت و رو به روی جیسونگ ایستاد: چرا اینقدر بد عنقی میکنی..اینقدر مشتاقی منو ببینی؟
_ اره میخواستم‌ دیوونه ای که دزدیم و ببینم..

اخم مینهو توی هم رفتن و دستاش و توی جیبای کتش برد و صندلی از کنار دیوار برداشت و رو به روی پسر کوچیکتر گذاشت و نشست و به جلو خم شد: اوکی اینو میذارم پای اینکه منو نمی شناسی..دفعه بعد زبونتو از جا میکنم..

جیسونگ توی پوکر ترین حالت ممکن بهش خیره شد: الان باید بترسم دیگه نه؟

مینهو نفس کلافه ای کشید و به دو چشم مشکی جیسونگ خیره شد. ترس تنها چیزی بود که توش پیدا نمیشد. بر خلاف تصوراتش اون پسر واقعا متفاوت بود. رنگ نگاهش عجیب بود اونو یاد کسی مینداخت.

سعی کرد فکرشو منحرف کنه و پاهاشو روی هم انداخت: یه پیشنهاد دارم برات..خوب گوش کن
اگه نخوام گوش کنم چی؟_
جیسونگ بار دیگه با پررویی تمام جواب داد و حتی زحمت نداد به صورت مینهو نگاه کنه و ترجیح میداد کارگاه که توش بود رو بررسی کنه و این اعصاب پسر بزرگتر و خط  خطی می کرد: باید گوش کنی..درباره ی تو و دوست پسرت..پیشنهادم به نفعه هر نفرتون خب؟

جیسونگ داشت به اون اسم فوبیا پیدا میکرد، نگاهشو از دیوار های کثیف کارگاه گرفت . چرا همه فکر میکردن اون دوتا باهمن. محض رضای خدا یعنی مردم کره اینقدر به صمیمیت بین دو نفر عادت نداشتن که وقتی موردش پیش میومد فکر میکردن حتما باید دوست پسری چیزی باشن؟ الان میفهمید دلیل تنفر باباش از این کشور چی بود. ولی برای هان جیسونگ مهم بود بقیه درباره اش چی فکر میکنن؟نه. پس تلاش برای تکذیب حرف مینهوئم نمیکرد : تو مشخص میکنی چی به نفس ماست؟..نکنه خدایی چیزی هستی؟..

خنده ای کرد و به چهره ی بی حس مینهو خیره شد .تمسخر از لحنش پیدا بود و اما اون‌نگاه چرا اینقدر بی تفاوت بود؟نمیتونست هیچ حسی رو ازش متوجه بشه. البته خیلیم براش مهم نبود حتی نمیخواست بگه که دوست پسر فلیکس نیست. لی مینهو دلیل بدبختی بهترین دوستش بود.

چیزایی که ازش شنیده بود قابل باور نبودن هرچند جیسونگ به دوستش اعتماد داشت ولی حالا با دیدن مینهو کاملا بهش پی برده بود. حتی از ظاهرشم میشد فهمید چه فرد خطرناکیه. اما اون بازم ذره ای براش مهم نبود. یاد گرفته بود از چیزی نترسه، عقیده ای که میگفت اگه از چیزی بترسی گیربان گیرت میشه؛ توی مغزش حک شده بود. حالا حالاهم قصد نداشت از بین ببرش.

_ بهت فرصت میدم، دست دوست پسرت و بگیری و مستقیم برین استرالیا..و دیگه ام برنگردین..

جیسونگ سرش و به جلو خم کرد و ته دلش از حرف مینهو خندید. اون مرد با خودش چی فکر میکرد؟ مگه کی بود که برای زندگیشون تعیین و تکلیف میکرد؟
_اوه مای گاش..بچه میترسونی؟اینا دیگه قدیمی شده مستر لی..هرکاری میخوای بکن..
خنده ای کرد و یکم گردنش و تکون داد و داشت گره خوردن ابروهای مرد مقابلشو میدید. به هدفش نزدیک میشد، عصبانی کردن دکتر دیوونه؛ اما نمیدونست دکتری که مغزشو هدف کرده چه کارایی ازش ساخته اس. اگه سابقه درخشانش و میدید توی حرفایی که به زبون میاورد محتاط تر رفتار میکرد.

مینهو به پوزخندی بسنده کرد:نچ نچ..بد بازی و شروع میکنی ..هان جیسونگ ..عواقبش پای خودت

بعد از پایان حرفش، با انگشتاش چونه ی پسر کوچیکتر و گرفت: فقط خدا میتونه تورو از دستم نجات بده!
فاصله ی دو سانتی صورتشون باعث میشه نفس داغ پسر بزرگتر به لبای پسر کوچیکتر بخوره. چشمای براق جیسونگ که شوری از شیطنت و به نمایش میذاشتن چشمای خاکستری و بی حس مینهو رو به چالش میکشیدن.

پسر کوچیکتر بدون توجه به نزدیکیه لباشون خنده ی آرومی کرد که دندون هاشو به نمایش میذاشت: پس بذار بگم حتی خداهم نمیتونه منو زندانی کنه چه برسه به دکتر دیوونه ای مثل تو!

چانگبین که از دور نظارگر جنگ لفظی که بین رئیسش و پسر تازه وارد اتفاق میوفتاد، بود. تو حالت عادی مینهو باید جیسونگ و یه تیر خلاص میکرد ولی الان داشت باهاش بحث و ادامه میداد.

نظر مینهو کاملا با چانگبین متفاوت بود،جیسونگ مهره ای بود که مینهو به راحتی در مقابل فلیکس میتونست ازش استفاده کنه. کسی که قدرت کمتری داره و اسیب زدن بهش راحته. هرچقدر پسر مقابلش خودشو نترس جلوه میداد اما مینهو متوجه شکننده بودنش شد.

مینهو پوزخندی زد و سرشو عقب برد و رو به چانگبین کرد: اقای هان چند روزی مهمون ما میمونن پس به خوبی ازشون پذیرایی کنین....
چانگبین که از تصمیم رئیس خیالش راحت شد که اتفاق عجیب تری نیوفتاده سری تکون داد.
مینهو رو به جیسونگ کرد: امیدوارم بهت خوش بگذره.
حرفش تن پسر کوچیکتر و لرزوند ولی به روی خودش نیاورد تا مینهو از اتاق بیرون زد و جاش دو مرد سیاه پوش به داخل اومدن و استیناشون و بالا زدن. هردو شروع کردن به زدن جیسونگ. ضربه هایی که فقط برای بدن ورزیده پسر بود نه صورتش . این دستور مینهو بود که حق ندارن به صورتش دست بزنن.

جیسونگ از دردی که به بدنش وارد میشد ناله های دردمندی میکرد و زیر لب فحشی به مینهو میداد. کم کم داشت بی حس شدن عضلات بدنش و حس میکرد.

..
به پرونده ی توی دستش نگاه میکرد، مدارک خوب اما ناقص بودن و چیزی رو ثابت نمیکردن. ناامیدانه گفت:ولی اینا کافی نیستن..خوب میدونی..

ریوجین متقابل سرشو تکون داد و دستای و توی هم دیگه قفل کرد و خودشو جلو کشید: میدونم.. از اینکه کسی که اعضای بدن و درمیاره دکتر شکی نیست..ولی اینکه ثابت کنیم یه چیز دیگه اس.. اثر انگشتیم نیست کارشو خیلی تر و تمیز انجام میدن..دلیل ناقصی پرونده ام نفوذی که داره مطمئنم یکی دیگه ام کمکش میکنه...این همه قدرت و تنهایی به دست نیاورده..

هیونجین دستی به صورتش کشید و سعی میکرد یکم از پازل و کنار هم قرار بده تا متوجه موضوع اصلی بشه ولی سخت ترین کار دقیقا همین بود.
_ از کجا میدونی کار مینهوئه؟
صدای نفر سوم هردو نفر و به خودشون آورد. فلیکسی درحالی که وارد اتاق کار ریوجین شده بود قدمی به نزدیک برداشت و دقیقا رو به روی هیونجین روی کاناپه نشست و بدون توجه به نگاهایی که از پسر بزرگتر نصیبش میشد به خواهرش خیره شد.

ریوجین لبخند کوچیکی زد و دست برادرشو گرفت: تو چرا اومدی فلیکس‌‌..باید استراحت کنی‌‌..صورتت خوبه؟درد نداری؟

دستشو نزدیک برد و گونه زخمی برادرش و لمس کرد. فلیکس درحالی که معذب شده بود یکم سر به عقب برد. هنوزهم این لمسا براش عادی نشده بودن، از لحاظیم نگاهای خیره هیونجین اذیتش میکردن.
هیونجین با نگاهی دردمند نگاه فرشته ی روبه روش میکرد که با صورت زخمیم زیبا تر از همیشه بنظر می رسید لبای سرخ، گونه های سفیدش که بخاطر کتکی که خورده بود به ارغوانی رنگ عوض کرده بودن.
دلش میخواست پسر و توی آغوشش بگیره و تا میتونه عطر تنش و استشمام کنه. عطری که از خود بی خودش میکرد. ولی تمام اینا مثل یه رویا میموندن. چون مهر غیر ممکن بودن رو همه افکارش میخورد.

فلیکس نفس عمیقی کشید و دست خواهرشو گرفت: من..خوبم..نونا..اما..

حرفش تموم نشده بود که در با شدت باز شد و یجی اشفته رو به همسرش گفت: پلیسا اومدن اینجا...
با اتمام حرفش هرسه از جا بلند شدن و گنگ بهم نگاه کردن. پلیس؟برای چی؟ قلب ریوجین مثل گنجشکی تند میزد. همه چیز داشت ترسناک تر از قبل میشد...

..
جیسونگ از درد به خودش میپیچید اما نمیذاشت قطره اشکی از چشماش پایین بریزه. واقعا لی مینهو رو دست کم گرفته بود اون یه عوضی روانی بود هرچیم میشد زیر بار حرف زورش نمی رفت. اونم نه الانی که فلیکس دنبال خواهرش میگشت، فلیکس؟اون کجا بود؟یعنی متوجه نبودش شده؟خیلی نگران شده بود حتما.. داشت دیوونه میشد. بهتر بود نقشه ای که دیشب کشیده بود و انجام میداد.

حالا که اتاق خالی بود کارش راحتر میشد، طناب بسته شده دور دستشو توی یه چشم بهم زدن باز کرد و بعدش نوبت پاهاش میرسید. علاوه بر خانواده ای که توش بزرگ شده بود شغلش باعث میشد آموزش های مختلفی ببینه این اولین بار نبود توی همچین مخمصه ای میوفتاد.
از جاش بلند شد و پشت در رفت و دنبال شی میگشت که محکم باشه و برای ضربه زدن هم خوب باشه‌.
با دیدن چوبی که زیر میز اهنی افتاده سریع به طرفش رفت و برش داشت و محکم گرفتش و برگشت سر جاش تا وقتی در و باز میکنه چوب رو توی سرش بکوبه و از جهنم لی مینهو خلاص شه.
با شنیدن صدای پاهای کسی، اماده شد و با باز شدن در ضربه محکمی به گردن مرد مشکی پوش زد و مرد به زمین افتاد . توی یه حرکت اسلحه مرد و دراورد و بر خلاف دردی که توی بدنش ایجاد میشد و باعث میشد لنگ بزنه از کارگاه بیرون زد که با عده ای دیگه ادم رو به رو شد‌.

به سمت مخالفی دووید و گه گاهی به پشتش نگه میکرد و راهرو هارو دور میزد که یکباره از دو طرف محاصره: اه..فاک بهش...
دستی به پهلوش که مطمئن بود از شدت ضربات کبود شده کشید و منتظر موند بهش حمله ور شن تا شروع کنه.
با اومدن نفر اول مشتی به صورت مرد زد و کنارش زد و یکی از پشت ظاهر شد و مجبور شد با تفنگ به گردنش بزنه و مرد روی زمین افتاد.
عجیب بود عده ی زیادی دنبالش نیومدن. بعد چند دقیقه و تموم شدن گلوله هاش که بیشتر صرف زخم کردن سطحی اون ادما بود تونست راهروی اصلی و پیدا کنه . اسلحه رو روی زمین پرت کرد و از ساختمان بیرون زد. در حالی که وسط خیابون دستی تکون میداد تا کیی ببینش و دوباره از درد ناله میکرد که با دیدن یه موتوری جلوش پرید:ا..اقا میتونین منو به شهر برسونین؟

مرد با دیدن‌اوضاع بد جیسونگ سریع قبول کرد و پسر سوار موتور شد و به سرعت از ساختمان دور میشدن و جیسونگ خوشحال از اینکه نقشش گرفت خنده ی ارومی کرد:کارت محشر بود پسر..

این درحالی بود که لی مینهو توی راهروی ساختمان با پوزخند به دست گل جیسونگ خیره شده بود: هان..جیسونگ..تهش جات پیشه منه..راه فراری نداری..


{Mandatory Game, Ongoing}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora