_22_

347 63 64
                                    




ماشین رو با صدایی بلند که حتی بوی رینگای بیچارشم اومدن جلوی عمارت جانگ متوقف کرد.پیاده شد.سوییچ سنسور دارشو توی بغل یکی از افراد هول کرده نزدیکش انداخت.سمت در ورودی حمله ور شد تا فقط هرچه سریع تر هوسوک رو ببینه.

وارد عمارت شد...
مثل همیشه مکان مورد علاقش..
خانه ای با توناژ های مختلف قهوه ای فقط هم بخاطر سلیقه بی نقص عموش...

حالا که یادش میاد...توی خاطراتش درون اون یکی دنیا عمش بوده...
خنده ای متحیر کرد و نگاهی به پلکانی چوبی روبروش انداخت.
هوسوک اون بالا بود..


در اتاقشو باز کرد و بدون هیچ سلام و احوال پرسی و اطلاع دادن از حظورش گفت:
هوسوک اینجا چه خبره؟؟

پسر بیچاره که فارغ از ورود یکدفعه ای تهیونگ توی گوشیش به دنبال اطلاعات و تاریخ و زمان و وقایع اتفاق افتاده بود فریاد آرومی کشید و گوشیشو روی تختش پرتاب کرد:
وای...تهیونگ..ترسوندیم~

ته:الان وقت بروز احساسات نیست جانگ!!!من داشتم یه روز مزخرف و تکراری و اجباری دیگه ای رو شروع میکردم که با زنگ زدن تو همه چیزش بهم ریخت...چرا باید یکدفعه ای خاطرات یه.‌..
یه فرد دیگه رو یادم بیاد؟

هوسوک ناباور گوشه لبشو گاز گرفت:
نگو...که...یادت رفته؟

ته:نه!نههه...کاملا یادمه..جیمین ، امگای ماه ، سفرمون به این دنیا‌‌‌..
فقط یکم عجیبه صبح از خواب بیدارشی و .... همزمان با دوتا حافظه به ساعت دیجیتالت زل بزنی!فکر کردم قراره خاطرات این بُعدمو به یاد نیارم...اما انگار فایل خاطرات یه نفر دیگه برای من دانلود شده...فایل آلفای ارشد خون خالص...عوضی؟

هوسوک هیجان زده به کتفای تهیونگ چسبید:
خوشحالم~خوشحالم که یادته و حتی خاطرات اینجا رو هم به یاد داری...من...من گند زدم تهیونگ!انگار فقط من و تو...جون سالم به در بردیم~

ته:هی...من..منظورت چیه؟

هوسوک با یاداوری لبخند تلخ گربه بدعنقش با چشمایی اشکی و لبخندی متعجب نالید:
روح اونا...نتونستن همراه ما بیان...توی همون دنیا نابود شدن تهیونگ...اونا...الان با یه عزیز از دست رفته فرقی ندارن~


مردمکای ناباورشو روی اشکای هوسوک زوم کرد.‌‌..

نمیفهمید...

چرا..متوجه میشد...

فقط قلبش ،

مغزش ،

گرگش ...

نعره میکشیدن خودتو به نفهمی بزن که قبلنا درد کشیدیم..حوصله یدونه جدیدشو نداریم...

اون..مثل تهیونگ توی ذهنش که انگار آدمی بیخیال و عوضی بوده نیست...تهیونگ این دنیا...یه آلفای سخت کوشه که الان کل سالای عمرشو برای آزادی داره دست و پنجه نرم میکنه~ فقط..یکم ترسو و احمقه..خودشم با این موضوع موافقه!

《MY PRETY LUNA》[vmin]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin