_29_

247 39 87
                                    


با کنار رفتن پرده سنگین چادر اقامتی چهار کفش ساده و قدیمی روی زمین فرش شده اون مکان گرم و نیمه روشن قرار گرفتن.
دو جادوگری که نزدیک بودن سمت صاحبای این کفشا اومدن.شنلای گرمشون که برف روشون نشسته بود رو برداشتن و از چادر بیرون زدن.اون دو نفر جلو رفتن و روی تشکای گرم روبروی میز پایه کوتاه مملو از نامه نشستن.

آلفایی که روی تشک پشت میز نشسته بود بدون توجه به اون دو نفر نامه نا کاملشو کامل میکرد و امگایی اون سوی چادر در حال تکون دادن گهواره بچه ای بود...

جادوگری که از کناریش نگران تر بود آروم گفت:
ارشد من...دکتر از احوالتون_

؟؟:برام سواله اسم این بچه رو چی بزارم...

و نگاهشو به جوجه ساکت و آروم توی گهواره داد.
داشت به زبون بی زبونی میگفت بیخیال جملت شو...

؟؟:نونی...درست مثل برف سفید و سرد..‌هویین...درست مثل رنگ سفید ساکت و مایه آرامش...نِئورین...بچه ای ساکت و آرام....
نظر شما چیه؟

جادوگر مو بلند توی فکر فرو رفت...
اما هان دستشو زیر چونش زد:
آممم سنجابک چطوره؟

داک هوان خندید و چشمای خمار و آهو مانندشو به جیسونگ داد:
لقب خودتو میزاری روش؟

جادوگر اخمی کرد و لب و لوچشو جلو داد:
من کجام شبیه سنجابه؟

فلیکس موهای بلندشو پشت گوشش انداخت:
جیمین....جیمین چطوره؟

الهه لحظه ای سکوت کرد.چهرش داد میزد خوشش اومده.بلند شد و سمت گهواره رفت...نگاهشو به چهره زیبا و کیوت اون بچه غرق در خواب شیرینش داد:
جیمین....

انگشتی کنار صورت اون نوزاد شیرین و غرق در خواب کشید:
برازندست...

فلیکس لبخند محوی زد...

به چشمای درخشانش اجازه داد تصویر زیبای اون دو نفر توی چشماش منعکس بشن..
تصویری از الهه بی رحم و ساکتش و نوزادی که با ورود یهوییش به زندگی داک هوان ، کلا رفتارا و اخلاقشو عوض کرده...
پلکی زد و اون تصویر تغییر کرد‌‌‌..

حالا تصویر جیمین بود..

تصویر جیمین که تهیونگ رو در آغوش داره...

امگا زجه میزد...

تمام بدن تهیونگ غرق خون بود.‌‌.

هوای اون مکان خفه کننده بود...

روی زانوهاش فرود اومد.....

تموم شد؟

یعنی...امگا و آلفا دوباره میبازن؟

♡♡♡

از خواب پرید...
خواب بود؟
یا...
تصاویری از آینده؟

نگاهشو به آینه قدی روبروی تخت مهمان داد...
دستی توی موهاش کشید:
موهام....

کوتاه شده بودن...
دوباره...

《MY PRETY LUNA》[vmin]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora