_30_s3:end

225 47 86
                                    


نگاهشو به روبروش داد...

یه عالمه جادوگر میدید...

وسط تالاری بود...

تالاری تاریک و بسیار سرد...

لرز کوتاهی از توی بدنش رد شد..

با احساس سفت شدن چیزی دور گردن و شکم و دست و پاهاش نگاهشو به مچ دستاش داد...جدا از دستبند آهنی سنگین دستش تتویی درخشان و عجیب میدید..مثل ساقه .. ساقه..گیاه عَشَقه!

با دیدن هیونجین ناباور روبروش و هوسوک ضعف کرده کنار هان خیانت کار میون جمعیت جادوگرا سری کج کرد...نگاهشو به سمت راستش داد...آیان رو میدید...انگاری به مجسمه خورد شده پشت سرش برخورد کرده و کمرش تماما خونی شده بود...

سمت چپشو دیدی زد...سوکجین رو میدید.‌با نگاه حیرت زده و ناباورش ، درست مثل هیونجین...پس بقیه کجان؟چرا فقط همینا اینجان؟عه...جونگ گوکم_

با دیدن دستای خونی و چشمای اشکیش هین آرومی کشید..
سرشو به سمت عقب چرخوند.با دیدن چهره تهیونگ ذوق عجیبی به قلبش هجوم آورد!اما...چهره مردش معلوم نبود!باز..‌سایه ای جلوی چشماشو پوشونده بود...چشمایی که نمیتونست رنگ زیبای فیروزه ای لجنیشو تشخیص بده و از فام نابش فیض ببره...

چه خبره؟از موقعی که یادش میاد آیان یه طلسم روس پیشونیش چسبوند و بردش!اما حالا بیدار و هشیاره!
یعنی...چون بردن همه توی شوک بودن؟
چون...دیگه قرار نیست دردسری بکشن؟

کاملا سمتش چرخی_

بدن آلفا سمت زمین سقوط کرد و مه سرد و خفیف روی سکو به اطراف پخش شد...

مردمک چشمای امگا به رعشه بدی افتادن..

ماه کامل توی آسمون دیگه به رنگ نقره ای نمیدرخشید و حالا از وسط آسمون داشت به سمت شرق غروب میکرد...

طلسم جیمین با از بین رفتن ماه نقره ای از بین رفته بود.‌
جادوگرا یکی یکی از شدت ترس غیبشون میزد و هیبریدای بیچارشونو یا به زور میبردن یا به امون خدا ول میکردن!

باد سرد زمستونی میزد و ابری دیده نمیشد که بخواد توی اون درجه از سرما دونه های بی صدا و یخ زدشو روی زمین بنشونه...
بخار از دهان حضار انگشت شمار توی تالار بیرون میزد ، اما توانایی گرم کردن اون مکان بی نهایت بزرگ رو نداشتن....

در های سنگی تالار از هم فاصله گرفتن و بقیه بچه ها عجله کنان و نفس نفس زن توی تالار ریختن...هیبریدای ترسیده هم سمت خروجی نورانی بعد از چندین سال بردگی به سمت آزادی هجوم بردن!

جونگ گوک ناباور به خنجر سمی که قرار بود میون دستاش باشه اما حالا کنار بدت تهیونگ بود ناباور و سرزنش گر زل زده بود‌.‌.
از چهرش معلوم بود داره خود خوری میکنه!
سوکجین و نامجون به سرعت در آغوش گرفتنش..
اما بچه خرگوش بی وقفه اشک میریخت و حالت خاصی روی چهره بازنده اش نداشت...

《MY PRETY LUNA》[vmin]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz