خرید های مرد میانسال رو داخل کیسه پلاستیکی گذاشت و با لبخند همیشگی و معروفش گفت:
_ بفرمایید قربان... لطفا دوباره تشریف بیارید.
مرد کیسه خرید رو برداشت و با لبخند تشکری کرد.بعد رفتن آخرین مشتری سریع روپوش کارش رو در آورد و در حالی که پول ها رو سر جاشون میزاشت گوشیشم برداشت.
غذاهایی که مدت کمی تا تاریخ انقضاشون مونده بود رو جمع کرد و داخل کیسهای گذاشت.
بعد بستن در مغازه و پایین دادن کرکره با قدمای تند به سمت خونه رفت.مثل همیشه آروم در رو باز کرد و سعی کرد بدون تولید کردن سر و صدایی وارد خونه بشه.
چراغ آشپزخونه رو روشن کرد و در یخچال رو باز کرد.
هوفی از خالی بودن یخچال کشید که...
~ بازم دیر اومدی.
با صدای هوسوک هینی کشید و چرخید.
دستش رو روی قلبش گذاشت:
_ آی ترسیدم... یه اهنی، یه اوهونی.هوسوک دست به سینه شد و با اخم گفت:
~ هیونگ!... تو دو هفتهست شب ها دیر میای خونه، جریان چیه؟لبخند خستهای زد و بسته برنج نیمه پخته رو از کیسه خارج کرد.
داخل مایکروفر گذاشتش و بعد تنظیم زمان پخت به سمت هوسوک چرخید:
_ فروشگاه خیلی شلوغه، رئیسم مجبورم کردن هوسوکا.هوسوک پوفی کشید، جین حسابی لاغر شده بود، گاهی شبا از شدت خستگی جونی برای غذا خوردن نداشت و به محض رسیدن میخوابید، گاهی شب ها هم مثل امشب فقط برنج و کیمچی میخورد.
کیسه رو از دست جین چنگ زد و توش رو نگاه کرد.
بسته گوشت رو بیرون آورد و یه ماهیتابه هم بیرون کشید._ چیکار میکنی؟... اون برای ناهارت...
غرید:
~ من از پس خودم بر میام هیونگ!... یه نگا تو آینه کردی؟ شدی پوست و استخون.چیزی نتونست بگه، حق با هوسوک بود... امروز که وسط فروشگاه چشماش سیاهی رفت، تازه فهمید چندوقته درست غذا نخورده و همش در حال جنب و جوشه!
هوسوک بعد سرخ کردن چند تیکه گوشت، برنج رو از مایکروفر در آورد و همراه با کیمچی جلوی هیونگش گذاشت.
رو به روش نشست و منتظر نگاهش کرد.جین با خنده گفت:
_ نکنه میخوای به خوردنم نظارت کنی؟
~ میدونم میخوای یکم بخوری و بگی سیر شدی، پس میشینم م تو باید تا آخرش بخوری... زودباش.جین لبخندی از مهربونی دونسنگ کیوتش زد و مشغول شد.
***
برگه های امضا شده رو تحویل منشی داد و با سر دردی که بعد از حرف زدن با پدرش به سراغش اومده بود، به صندلی تکیه داد.
با بیرون رفتن منشی یونگی وارد شد و با دیدن وضعیت نامجون تک خندی کرد.
^ چرا قایقات غرقه؟!
+ بشین.
با نشستن یونگ رو به روش گفت:
+ چای، قهوه یا آبمیوه؟
^ هیچکدوم، بنال بینم چه مرگته!
VOCÊ ESTÁ LENDO
For the Baby(Namjin)
Fanficکاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: سپ«ورس» خلاصه: نامجون پسر رئیس جمهوره کره، توسط پدرش تهدید میشه که اگر با دختر نخست وزیر ازدواج نکنه و یا صاحب وارث نشه، تمام زحمات نامجون رو به باد میده و نامجونی که خودش شرکتش رو بالا کشیده رو نابود میکنه، نامجون دنبال...