دوباره به نامه و کلمه _کیم سوکجین_ نگاه کرد:
_ چرا جین؟... چرا ازم فرار کردی؟... چرا الان به جای اینکه برای دزدیدن بچهم ازت عصبانی باشم، دل نگرون و... دلتنگتم؟***
~ هی هی... اون رو بده من ببینم.
و کیسه توی دستش رو از دستش چنگ زد.جین لبخندی زد و دستش رو به کمرش گرفت:
_ من خوبم هوسوکا.~ هرچی... همینطوریش بخاطر سنگینی اون فندق به نفس نفس افتادی، به حرفمم گوش نمیدی و کامل استراحت نمیکنی.
راست میگفت، چیزی به زایمانش نمونده بود و حسابی سنگین شده بود.
بچه دائم لگد میزد و درد های گه گاهیش نشون میداد که چیزی به بغل کردنه به تیکه از وجودش نمونده.
روی مبل نشست و نفس راحتی کشید:
_ درمورد دکتر...~ آره... هماهنگ کردم... ولی جین، این کار ممکنه به قیمت جونت...
_ مهم نیست.چشم از شکم گردش گرفت و به دونسنگ نگرانش خیره شد:
_ اگر برم بیمارستان، نامجون میفهمه... نمیتونم سر زندگی بچهم قمار کنم.~ جین...
_ این روزا لگداش دردناکتر شده... دیگه نامجون نیست تا با دستاش آرومش کنه.
با حرف جین پوفی کشید و کاسه پفیلا رو دستش داد:
~ انقدر فکر و خیال نکن، یکم پفیلا بخور.بلند شد و به سمت تک اتاق خونه رفت.
وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید.ساعدش رو روی چشماش گذاشت و با تاریک شدن پشت پلکش، چهره یونگی جلوی چشمای نقش بست.
لبخند تلخی روی لباش نقش بست و دستش پایین اومد:
~ قرار نیست ثانیه ای خیالت ولم کنه... مگه نه؟!چیزی توی گلوش حس کرد... بغض لعنتی!
نالید:
~ این نامردیه که جواب عشق این باشه یونگیا.به پهلو چرخید:
~ ای کاش هیچوقت نمیدیدمت، هیچوقت باهات وارد رابطه نمیشدم، هیچوقت بهت نمیگفتم... اینطوری حداقل دستات رو دور تنم داشتم.با صدای شکستن چیزی هول شده از تخت پایین اومد و بیرون رفت.
با دیدن جین که شکمش رو گرفته بود و صورتش از درد جمع شده بود رنگش پرید.جلو رفت و در حالی که مواظب بود پاش رو شیشه خرده ها نره گفت:
~ جینا؟...
جین محکم دستش رو گرفت و سخت گفت:
_ هو-هوسوک... وق-وقتشه...سریع گوشیش رو برداشت و شماره دوستش رو گرفت.
جین انقدر درد داشت که حتی نمیتونست فریاد بکشه، فقط مبل رو میفشرد و از شدت درد میلرزید.
دلش میخواست از ته دلش گریه کنه... احساس تنهایی میکرد.
هوسوک، دونسنگش کنارش بود ولی عمیقا حس تنهایی میکرد.
STAI LEGGENDO
For the Baby(Namjin)
Fanfictionکاپل اصلی: نامجین کاپل فرعی: سپ«ورس» خلاصه: نامجون پسر رئیس جمهوره کره، توسط پدرش تهدید میشه که اگر با دختر نخست وزیر ازدواج نکنه و یا صاحب وارث نشه، تمام زحمات نامجون رو به باد میده و نامجونی که خودش شرکتش رو بالا کشیده رو نابود میکنه، نامجون دنبال...