Part 3 "New Home"

3.1K 538 121
                                    

هردو کنار همدیگه نشسته بودن.
نامجون راحت بود ولی جین... انقدر توی خودش جمع شده بود که نامجون هم کم کم داشت معذب می‌شد.

: کیم سوکجین؟
نامجون بلند شد:
+ بله؟
: با پدر بچه بفرمایید داخل.
جین لرزون پاشد.
چرا انقدر استرس داشت؟... دیدن یه جنین انقدر ترسناک بود؟!

وارد اتاق که شدن دکتر که خانمی مسن بود لبخندی بهشون زد و به صندلی ها اشاره کرد:
| بفرمایید.
هردو که نشستن دکتر با لبخند گفت:
| اینکه یه پسر توانایی باروری داره همیشه برام خارق العاده بوده، و شما حالا دومین زوجی هستید که به من مراجعه کرده... خب... اینجا نوشته که بیست و چهار سالته سوکجین شی.
_ بله.

دکتر چشم از پرونده گرفت و به جین خیره شد:
| چطوری فهمیدی بارداری؟
_ سرگیجه و ضعف.

دکتر سری تکون داد:
| لطفا برو اون اتاق، روی تخت دراز بکش و لباست رو بزن بالا تا بیام.
جین زیر چشمی، نگاهی به نامجون انداخت و بلند شد.
چند دقیقه‌ای بود که با لباس بالا زده روی تخت دراز کشیده بود و منتظر بود که در باز شد و اول دکتر و پشتش نامجون وارد اتاق شد.
دیدن نامجون باعث شد رنگ از رخش بپره و نگاهش رو سریع به دیوار رو به روش بده.

' چه توقعی داری جینا؟... اون پدر بچه‌ست'

| خب سوکجین شی، این ژلی که میخوام بزنم یکمی سرده، نترس.
با مالیدن ژل روی زیر شکمش، عظلات شکمش جمع شد و هوفی از دهنش خارج شد.

| هممم... ایناهاش.
نامجون و جین سر تا پا چشم شدن و زل زدن به مانیتور:
_ک-کجا؟

دکتر با آرامش قسمتی از مانیتور رو نشون داد:
| این نقطه ای که میبینی، کوچولوتونه، دقیق پنج هفته‌شه.
جین با دیدن اون نقطه خیلی کوچولو، یه لحظه نفس کشیدن یادش رفت.

یعنی... اون نقطه واقعا بچه‌ش بود؟
چرا انقدر عجیب و... ترسناک بود؟

نامجون؟... حس می‌کرد زانوهاش میلرزه... خیلی غیر قابل باور بود که کیم نامجون، مردی که خودش به تنهایی چندین شرکت رو تاسیس کرده بود و همه به اسمش پا میشدن، با دیدن یه نقطه انقدر ضعف کنه.

ولی اون نقطه هر چیزی نبود، بخشی از وجودش بود... موجود کوچولویی بود که چند ماه دیگه می‌تونست بغل بگیرتش.

| چند هفته‌ی دیگه قلبش تشکیل میشه و میتونی برای شنیدنش بیای، بعد از هفته شونزدهم هم میتونی بیای برای تشخیص جنسیت... حال کوچولوتون خیلی خیلی خوبه، نیازی به نگرانی نیست... شکمت رو پاک کن سوکجینا.

با بیرون رفتن دکتر، جین شکمش رو با دستمالی پاک کرد و خواست از تخت پایین بیاد که به لحظه پاش پیچ خورد و کم بود بیوفته که تعادلش رو حفظ کرد.

نامجون که ترسیده دست دراز کرده بود بگیرتش، با دیدن اینکه تعادلش رو حفظ کرده سریع دستش رو عقب کشید و با سرفه‌ای، زودتر از جین، از اتاق خارج شد.

For the Baby(Namjin)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora