قدم اول

2.9K 417 156
                                    

پاییز فصل زیبایی بود اما اکثر مردمِ کره و سئول از پاییز متنفر بودن، مادربزرگ جونگ کوک اعتقاد داشت پاییز با خودش بارونی از نحسی میاره.
یکبار بارونی شدید میباره و از فرداش نحسی به زندگی هرکسی ک زیرش خیس شده میچسبه و تا روز مرگ رهاش نمیکنه.
اوایل، به حرف مادربزرگش میخندید اما حالا میدید که حق با اون پیرزنِ خسته و منزوی بوده..
6 ساعت از رسیدنش به سئول گذشته بود و توی این چندساعت به حدی بیچاره شد که تصورش برای خودش که هیچ، برای هر غریبه ای سخت بود..
بین راه چند جیب بر خفتش کردن و گوشی و ساعتش رو بردن، شانس آورد که با چمدونش کاری نداشتن، بعد از اون بارون سختی گرفت و جونگ کوک تمام راه تا منزل خواهرش، زیر دوشِ آسمون جون داد و وقتی به خونه رسید حضور اورژانس باعث وحشتش شد...

پشت میز غذاخوری نشست و به نامه ی توی دستش نگاه کرد، صدای انیمیشن پونی کوچولو از نشیمن میومد و هالوژن بالاسرش با ریتم تیتراژ انیمیشن،چشمک میزد که این کارش باعث بهم ریختگی اعصاب ن چندان سالم جونگ کوک شده بود..
عکسهای داخل پاکت رو یکی یکی بیرون آورد و بهشون نگاهِ پر نفرتی انداخت، بغضی داخل گلوش سنگینی میکرد و جونگ کوک میدونست قورت دادنش یا شکوندنش دردی رو دوا نمیکنه.
پس فقط نفس محکمی کشید و دستش رو جلو برد تا فنجون قهوه اش رو نزدیکتر بکشه..
جونگ کوک با کلافگی بلند شد و از بازوی مادرش گرفته، سبد داروها رو سرجاش برگردوند.

" برو کنار...به من چیکار داری؟؟"
جونگ کوک سعی کرد مادرش رو به آغوش بکشه" آروم باش مامان"
زن مشت های ضعیف اما پشت همی به سینه ی پسرش کوبید و روی زمینِ سرد نشست" نمیتونم نمیتونم...چطور آروم باشم وقتی بدبخت شدیم وقتی به خاک سیاه نشستیم.خواهرت دستی دستی بدبختمون کرد.ما رو انداخت تو باتلاق و خودشو راحت کرد."
جونگ کوک لبهای خشکش رو تکون داد و با ناامیدی چیزی گفت که خودش هم بهش اعتقادی نداشت" برمیگرده.."
زن با چشمهایی خیس و ملتهب از اشک نگاهش کرد، به اندازه سه روز پیر شده و رنگ به صورتش نمونده بود، پوزخند تلخی روی لبهای پوسته پوسته اش نشوند و موهای آشفته اش رو کنار زد" برمیگرده؟ کی؟ وقتی اون شوهر دیوونه اش زنده زنده خونمون رو مکید و به جرم فراری دادن زنش ما رو انداخت زندان؟ وقتی نوه ام رو به خاطر خیانت خواهرت آواره کرد؟..میخوام برنگرده.."
جونگ کوک جوابی نداد.
در حقیقت چیزی برای گفتن نداشت بگه، بعد از ۱۳ سال به خونه برگشته بود و به محض ورودش با سالنی تیره و غم گرفته مواجه شده بود.
خبر خیانت و فرار خواهرش به قدری سنگین بود که پدرش سکته کرد و قبل از رسیدنش به خونه اون رو به بیمارستان بردن.
جونگ کوک شناختی از دامادشون نداشت، اصلا ندیده بودش، فقط میدونست مرد سالمی نیست.
تهیونگ رو در حد عکس دیده بود، اون هم توی فضای مجازی و اخباری که اندر احوالات پرونده های مهم جنایی و روند کار دادستان کیم تهیونگ داستان مینوشتن..
زیربازوی مادرش رو گرفت و کمکش کرد پشت میز بشینه.
لیوانی از روی کانتر برداشت و از پارچ روی میز داخلش آب پر کرد..
صدای زن میلرزید..

𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOKWhere stories live. Discover now