"قهوه میخورید؟"رو به مهمون ناخونده اش پرسید..
جهووک که ده دقیقه ای بود داخل خونه چرخ میزد، بهش نگاه کرد و سرتکون داد" نه ممنون.تهیونگ دیروقت میاد خونه؟"
جونگ کوک نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و شیرجوش رو از روی گاز برداشت.
" باهاش تماس گرفتم گفتم شما اومدین..خوشحال شد گفت زود برمیگرده، رفته بود دنبال نینا"
جهووک چیزی نگفت و جونگ کوک توی دلش آشوبی به پا بود که فقط خودش خبر داشت و خودش!
سوالهایی بی جواب توی ذهنش قطار شده بودن که کم کم دیواره های ذهنش رو میشکافتن..
مثل مهمترینشون ک دنبال دلیل حضور جهووک اونجا بود..
پس خواهرش کجا پنهان شده بود وقتی شریک فرارش اینجا بهش نگاه میکرد.." شما اولین باره من رو میبینید.تهیونگ چیزی ازم نگفته؟"
کلمه "اولین بار" حواسش رو پرت کرد!
فنجون از دستش سُر خورد و زمین افتاد..
جهووک سریع داخل آشپزخونه اومد" مراقب باشید! من جمع میکنم"لعنت..
اون مرد داشت دیوونه اش میکرد..
ذهنش به هم ریخته بود و احساس میکرد تنها سرنخ هایی ک از خواهرش داشت، هیچ و نیست شدن..یعنی هی جانگ در تمام این سالها با کیم جه ووک برخوردی نداشته؟.." اشکالی نداره الان جارو میزنم."
جهووک بی مقدمه بغلش کرد و اون رو روی کانتر نشوند، لبخندی به چهره ی شوکه اش زد و دستهاش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
" متاسفم اما خودم جمع میکنم.ممکنه توی پاتون بره."
تمام مدتی ک اون مرد مشغول جارو زدن زمین بود، دل جونگ کوک بین خیل عظیمی از سوزن ها پاره پاره میشد..
فکر اینکه هی جانگ دروغ گفته یا حقایق رو مخفی کرده دیوونش میکرد..همون لحظه تهیونگ به خونه اومد..
اخمهاش مثل هرروز از سال بهم پیچ خورده و چهره ی عبوسش توی ذوق میزد..
جه ووک باهاش دست داد و بابت دیدنش ابراز خوشحالی کرد.
نینا به آغوش پدرش چسبیده بود و نگاه تهیونگ به صورت جونگ کوک جوش خورده بود.." بچه رو ببر بخوابون."
باشه ای گفت و نینا رو توی بغل گرفته، به اتاق برد..
تهیونگ کتش رو درآورد و مقابل جهووک نشست" کار چه طور پیش میره."
جه ووک لبخندی زد و سرش رو کج کرد که کمی از موهای بلندش روی پیشونیش سایه انداختن" فعلا استراحت میکنم.برای همین اومدم سئول"
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOK
Fanfiction"زن بودن" یک نقش نبود بلکه یک زندگی بود و جونگ کوک انگار این زندگی رو یاد گرفته بود! نویسنده : RÊVE نوع داستان : کوتاه