قدم چهاردهم

1K 350 161
                                    

لحظه ی آخر از کارش پشیمون شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


لحظه ی آخر از کارش پشیمون شد.
با خودش فکر کرد تهیونگ اگر این صحنه رو ببینه عقلش رو از دست میده!

ناگهان از جا پرید و مقابل دربِ زیرزمین رسید.
تهیونگ داشت پایین میومد و مقابل بینیش رو با دستمال نگه داشته بود تا بو اذیتش نکنه.

جونگ کو‌ک به تته پته افتاد" اینجا چ.چ.چیزی نیست!!"

تهیونگ اخم کرد" پس چرا صدام زدی؟!"

به عقب چرخید و صورتِ خواهرش رو در حال تکون خوردن دید، میدونست توهم زده و اون جسد زنده نیست.

اما ذهن بهم ریخته اش درکی از این موضوع نداشت..
ناله ای کرد و از مقابل تهیونگ کنار رفته، به دیوار تکیه زد و بغضش رو آزاد کرد...

تهیونگ از واکنشش ترسید و راه رو تا آخر رفته، به مقصد رسید..

دستش شل شده، کنار تنش افتاد.
نگاه لرزونش از روی زمین برداشته نمیشد و نفسش..
نفسش انگار که به بن بست رسیده باشه، به دیوار ریه اش مشت میکوبید..

چهره ی کبود ، چشمهای باز و لبهای پوسیده ی همسرش بهش بابت تاخیرش لبخند میزد..
لبخندی از جنس درد و از دست دادگی..

نفهمید چطور خم شد و دستش رو روی گونه ی سرد هی جانگ کشید.

لبهاش لرزیدن و چشمهای خشک اما آزرده اش با غمی فاحش، به تماشای تنِ معشوقش نشستن..
دیر کرده بود و خدا میدونست بابت این تاخیر چه عذابی رو متحمل میشد.
از حالا تا ابد!

مامورهای ویژه و پزشکی قانونی کنار جسد هی جانگ فلش و یک ظرف غذای خالی که هیچ اثری از مواد خوردنی داخلش دیده نمیشد، پیدا کردن.

محتویات فلش به عنوان مدرک به دادستان پرونده که همکار تهیونگ بود، داده شد و هوسوک به عنوان یکی از مظنونین تحت بازجویی قرار گرفت.

دادستان کانگ لپ تاب رو به سمتش چرخوند و فیلم رو پلی کرد.
صورت هی جانگ درست مقابل دوربین قرار گرفت و صداش شنیده شد.

" خیلی متاسفم هوسوک..امم..من نباید توی خونه ای که بهم قرضش داده بودی اینکارو میکردم اما..متاسفم من جای دیگه ای برای رفتن نداشتم..

مخاطبم کسی هست که این فیلم رو پیدا و تماشا میکنه، زمانی که شما این فیلم رو میبینید، 24 ساعت یا بیشتر از مرگ من گذشته.

این قراره اثبات خودکشیِ من باشه.هیچ کس قاتل من نیست و ازتون میخوام دنبالِ مقصرِ مرگ من نباشید..
تهیونگ بی گناهه..اون سعی کرد من رو درمان کنه..
اما هر روز بیشتر از قبل بیماریم پیشرفت میکرد..میدونم دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم..

اخرین تشخیص پزشک من این بود که نیاز به بستری دارم.
تهیونگ من دوسِت دارم.شاید به اندازه ی تو نباشه اما کمتر هم نیست..
معذرت میخوام بخاطر همه ی اون سختی ها..من باعث شدم تو تغییر کنی و بابتش متاسفم..

احساس گناه من بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیده ..من لیاقت مادر شدن رو ندارم..برای همین مینهو رو سقط کردم..اون بچه بخاطر تصادفم و جراحیِ هیان آسیب ندید..خودم اونو از بین بردم چون نمیتونستم مادر خوبی براش باشم.

چون تمایلات بیمار گونه ی من بهش منتقل میشد و دنیا به یکی دیگه شبیه من احتیاجی نداره..در آخر برادر عزیزم..میدونستم که تو در نهایت پیدام میکنی..بابت همه چیز متاسفم..امیدوارم من رو ببخشی من خواهر خوبی برات نبودم.خودکشی تنها راه رسیدن من به آرامشه..دوستون دارم."

فیلم متوقف شد و نگاهِ خیس هوسوک پایین افتاد.
دادستان لپتاب رو بست و خودکارش رو بدست گرفت" در مورد اون روانشناس به من بگو، تو دیدیش درسته؟"
هوسوک سری به معنای منفی تکون داد" ندیدمش"
کانگ نگاه جدیش رو به برگه زیر دستش داد و کلمات رو هجی کرد" ندیدیش!.."

برگه رو چرخوند و مقابل هوسوک گذاشت" ما اینجا یه برگه از اظهاراتِ روانشناسی که همسرش میشناخته داریم. اون گفته که جئون هی جانگ بعد از دو جلسه درمان رو قطع کرده و گفته به دیدن روانپزشک خانوادگیشون میره. تو اون رو میشناسی؟!"

هوسوک دوباره جوابش رو تکرار کرد" من..ندیدمش.."

تهیونگ از پشت شیشه شاهد بازجویی بود.
صورتش حسی رو نشون نمیداد و جونگ کوک میترسید به چیزی اشاره کنه مثل حرفهای گذشته ی هوسوک و دروغ الانش..

عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت..
مادرش روی صندلی های انتظار نشسته و بی صدا اشک میریخت.

نینا پیش پدرش، توی خونه بود و جونگ کوک..احساس خستگی میکرد.
دوست داشت به همراه جسد خواهرش به داخل کوره بره و خاکستر شده بیرون بیاد..

کنار مادرش ایستاد و شونه اش رو فشرد..
شدت گریه ی زن بیشتر شد..
جونگ کوک آروم صداش کرد" مامان..باید برگردی خونه..بابا تنهاست.."

زن سری تکون داد و بلند شد.
" کنار تهیونگ بمون..اون مرد حتی یک قطره اشک هم نریخته..خیلی داغون شده.."

جونگ کوک لبخند تلخی زد و سر تکون داد.
براش جالب بود که مادرش میزان خرابیِ درونی تهیونگ رو میبینه اما نسبت به خرابی های بارز پسر خودش بی توجهه...

بعد از رفتن مادرش برگشت که پیش تهیونگ بره اما متوقف شد.
از فاصله ی نسبتا زیادی، نگاهِ خیره ی کسی رو حس کرد و سرش رو چرخوند.

نگاهش با نگاه آشنایی تلاقی کرد و قلبش ترسید، ضربانش بالا رفت..
لبهاش از هم باز شد و چشمهاش رو برای دقت بیشتر ریز کرد..
" جی‌ووک..؟!"
جی‌ووک با عجله جلو اومد و مچ دست جونگ کوک رو چنگ زده، به دنبال خودش کشید" با من بیا!!"

𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOKWhere stories live. Discover now