قدم شانزدهم

936 229 88
                                    

جی ووک بعد از زدن اون حرفهای عجیب و غریبش، بی سر و صدا رفته بود و جونگ کوک همچنان به تهیونگی نگاه میکرد که با چشمهاش قصد تسخیرش رو داشت

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

جی ووک بعد از زدن اون حرفهای عجیب و غریبش، بی سر و صدا رفته بود و جونگ کوک همچنان به تهیونگی نگاه میکرد که با چشمهاش قصد تسخیرش رو داشت.
ثانیه ای بعد تهیونگ از پله های ساختمون پایین اومد و سمت ماشینش رفت.
همون لحظه کسی توی میدون دیدش قرار گرفت که انتظارش رو نداشت.
عقب رفت و با چشمهای گشاد به مقابلش نگاه کرد" هوسوک؟!"
هوسوک که رنگ از صورتش پریده بود و حال خوشی نداشت، لبخند کم جونی زد و بغلش کرد" ولم کردن کوک.."
سرش رو عقب اورد و به صورت دوست پسر سابقش نگاه کرد" چی؟ یعنی بیگناهیت اثبات شد؟!"

هوسوک سرتکون داد" مدرکی علیهم پیدا نکردن.."

جونگ کوک این پسر رو میشناخت. مدتها باهاش زندگی کرده بود، هوسوک نمیتونست دروغ بگه چون به طرز مسخره ای مضطرب میشد و خودش رو لو میداد پس فقط یک احتمال دیگه میموند که دوست نداشت بهش فکر کنه..

دستی به بازوی هوسوک کشید و لبخند کمرنگی تحویلش داد" خوبه..حالا چیکار میکنی؟"

هوسوک شونه ای بالا انداخت و دستهاش رو زیر سینه اش بغل کرد" میرم پیش خانوادم..شاید برای مدتی برم مسافرت میدونی..میخوام از این فضا دور شم."

جونگ کوک تائید کرد" میفهمم"

هوسوک سرش رو پایین انداخت و به کفشهاش نگاه کرد" بابت خواهرت متاسفم کوک..خیلی متاسفم."

وقتی جوابی از جونگ کوک نگرفت، عقب گرد کرد و از اونجا دور شد.

جونگ کوک دستی به سر باند پیچی شده اش کشید و از محوطه خارج شد.
تهیونگ و ماشینش رو که پیدا نکرد، فهمید بدون اون رفته.
ناچار پیاده رفت تا به ایستگاه اتوبوس برسه.
وقتی به خونه رسید، مادرش رو در حال گریه کردن کنارِ نینا پیدا کرد.
" مامان؟"
زن نگاه غمگینی بهش انداخت و خود خواسته خودش رو به آغوش پسرش انداخت" بچه سراغش رو میگیره من چی بگم؟.."
جونگ کوک آهی کشید و موهای بهم ریخته ی مادرش رو نوازش کرد" مامان نینا خیلی کوچیکه..چیزی نمیفهمه.لازم نیس براش غصه بخوری."
صورتش رو چرخوند و به پدرش نگاه کرد.
روی ویلچر نشسته و با چشمهای خیس و به خون افتاده نگاهش میکرد.
میدونست که پدرش بخاطر سکته ای که رد کرده بود نمیتونه صحبت کنه، لبش رو بهم فشرد و با ناراحتی نگاهش رو گرفت.
" تهیونگ اینجا نیومد؟"

𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora