قدم پنجم

1.2K 369 235
                                    

دستش رو روی پیشونیِ گرم بچه گذاشت و با نگرانی به مادرش نگاه کرد " کی بهش دارو دادین؟"دونگمی بعد از کمی مکث جواب داد" یکساعت پیش

Ups! Tento obrázek porušuje naše pokyny k obsahu. Před publikováním ho, prosím, buď odstraň, nebo nahraď jiným.

دستش رو روی پیشونیِ گرم بچه گذاشت و با نگرانی به مادرش نگاه کرد " کی بهش دارو دادین؟"
دونگمی بعد از کمی مکث جواب داد" یکساعت پیش.."
جونگ کوک دستمال رو از روی پاهای لخت نینا برداشت و تهیونگ رو صدا زد.
مردی که بی توجه به هرچیزی روی کاناپه نشسته و گوشیش رو تماشا میکرد..

"تهیونگ باید ببریمش دکتر..تبش خیلی بالاست."
بدون این که به خودش زحمتی برای بلند کردن سرش بده، جواب همسرش رو داد" دیروقته، بذار بخوابه حالش خوب میشه."
جونگ کوک نمیتونست اینهمه بی مهری رو تحمل کنه، اون دختر فقط دو سالش بود و تهیونگ مثل آدم بزرگهای بی اهمیت باهاش رفتار میکرد..
دوست داشت سرش فریاد بزنه " اون بچه ی توعه عوضی!"
اما بعد به خاطر آورد هی جانگ هرگز همچین آدمی نبوده و این تفاوت میتونه فاحش و آشکار باشه!
بلند شد و دامن بلند لباسش رو با دستش جمع کرد تا زیر پاهاش نیاد، ظرف بزرگ آب رو بغل کرده، به آشپزخونه رفت.
جز بهتر شدن حال نینا به چیزی فکر نمیکرد وگرنه بابت رفتار تهیونگ اضطرابِ عظیمی رو به آغوش میکشید!
دونگمی ظرف سوپ رو دستش داد و سمت گاز برگشت" یکم غذا بهش بده..شکمش خالیه..با من لج کرد و چیزی نخورد."
جونگ کوک باشه ای گفت و پیش بچه برگشت اما تهیونگ اجازه نداد حتی قاشق رو لمس کنه.
" برو وسایلت رو بردار. بریم بیمارستان"
جونگ کوک با خوشحالی ایستاد " باشه..زود برمیگردم."
تهیونگ حرفش رو بی جواب گذاشت و نینا رو بین بازوهاش بلند کرد.
به محض بیرون رفتن تهیونگ، دونگمی داخل اتاق پرید.
" چیزی نشد؟"
جونگ کوک درحال بستن دکمه های پالتوش بود،نگاه سردرگمش رو به مادرش داد و نفس عمیقی کشید" هوسوک رو دیدم.."
دونگمی منتظر اما با نگرانی نگاهش کرد..

موهاش رو از یقه ی پالتوش بیرون کشید و روی شونه هاش ول کرد" فکر کرد من نونام..ازش خواستم صداش رو درنیاره تا تهیونگ کنجکاو نشه...ولی فکر میکنم باید بهش توضیح بدم.."
مادرش با جدیت سر تکون داد" تو اینکارو نمیکنی!"
جونگ کوک کیفش رو برداشت" مامان هوسوک میتونه کمکمون کنه..اون دوستای زیادی توی اداره ی پلیس داره.."
دونگمی مخالفت کرد" مارو بدبخت نکن جونگکوک! همینجوریش بخاطر بهم زدن رابطه اتون ازمون کینه داره..کافیه بفهمه تو داری چیکار میکنی، همه چیز رو نابود میکنه"
نفس عمیقی کشید و به انگشتهاش نگاه کرد" باشه..چیزی بهش نمیگم...دیگه میرم، شب بخیر."
از اتاق و بعد ساختمون بیرون رفت، به دنبال ماشین تهیونگ داخل کوچه رو گشت..
کمی جلوتر پیداش کرده، با قدمهایی نسبتا آروم سمتش رفت.
رقصیدن با اون کفش های پاشنه بلند و تنگ به پاهاش فشار آورده بود، احساس میکرد هرلحظه ممکنه قوزک پاش بشکنه و استخونش رو از پوست شکافته شده ی پاهاش ببینه..
با اینحال بابت بهم ریختن نقشه های شهوتناک تهیونگ خوشحال بود..
هنوز هم وقتی به جملات کثیفش داخل اتاق بعد از لذتی ک بهش داده بود، فکر میکرد، کمرش سرد میشد و لبش رو از هیجانی غریب گاز میگرفت..

𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOKKde žijí příběhy. Začni objevovat