قدم هجدهم

627 191 20
                                    

خونه بوی خاک گرفته بود و دل رو خفه میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

خونه بوی خاک گرفته بود و دل رو خفه میکرد.
تهیونگ کتش رو درآورد و به سمت اتاق خوابش رفت، کمی بعد صدای دوش خبر از به حمام رفتنش داد.
به اطرافش نگاه کرد.
با زندگی ای که طی سیزده سال توی توکیو برای خودش ساخته بود، فرق فاحشی داشت.
اونجا تنها بود و اینجا همخونه ی دوست داشتنی اما بدقلقی داشت که برای نفوذ به قلبش هرکاری میکرد.
هیچ وقت مسائل عاطفی رو جدی نمیگرفت.
رابطه اش با هوسوک از یه رابطه ی دوستانه غریبه تر بود و حالا میدید که قلبش چطور برای رسیدن به تهیونگ تند و پشت هم می تپه.

" حتی تاریک ترین قلب ها هم با عشق گرم میشن."

زیر لب گفت و به اتاق رفت.
اگر میخواست تهیونگ رو تحت تاثیر بده باید هوشمندانه عمل میکرد.
هفت روز زمان کمی بود اما جونگ کوک تلاشش رو میکرد که حداقل ذره ای اون مرد رو سمت خودش بکشونه.
لباسهاش رو درآورد و از ساکی که هنوز زیر تخت جا مونده بود، تیشرت و شلوارکی مشکی برداشت.
قبل از پوشیدنشون تهیونگ از حموم خارج شد و جونگ کوک لحظه ای جا خورد.
اما تهیونگ بدون این ک حتی ثانیه ای به تن لختش توجه کنه، از اتاق بیرون رفت.
باید نادیده گرفته شدنش رو تحمل میکرد.
جفتشون هنوز عزادار بودن و جونگ کوک بهش حق میداد اگر نتونسته بود از خواهرش دست بکشه.
لباسهاش رو پوشید و روی تخت نشست.
نگاه کردن به قاب عکس عروسی خواهرش و تهیونگ حسِ غمی بی جون رو تهِ دلش زنده میکرد.
شاید اگر سالها پیش گرایشش آشکار نمیشد و پدرش اون رو از خونه بیرون نمینداخت، شاید اگر مادرش پنهانی اون رو به توکیو نمیفرستاد، شاید اگر توی این سیزده سال یکبار به نامه های خواهرش جواب میداد..
با پشت دستش اشکهاش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت، "شاید اگر" هایی که میخواستن عذاب وجدانش رو بیدار کنن رو رها کرد و نفس عمیقی کشید.
هی جانگ مرده بود و فکر و خیال گذشته چیزی رو عوض نمیکرد.
چرا تهیونگ رو دوست داشت؟
شاید این هم مثل تمام خصوصیاتِ قبلی بخاطر گذشته ی تلخش بود.
از بارون بیزار بود چون توی یه شب بارونی از خونه بیرون انداخته شد.
از زن ها متنفر بود چون سالهای اول زندگیش در توکیو توسط زنی مریض و روانی نگهداری شده بود..
در عوض از مردها خوشش میومد چون کاری باهاش نداشتن و برعکس دخترها مسخره اش نمیکردن.
شاید هم از مردها خوشش میومد چون همیشه حسرتِ حمایت های پدرانه ی مردی رو کشیده بود که اون رو بخاطر گرایشش توی سن کم تبعید کرد..
پوزخندی به خودش زد و سرش رو بالا آورد که با تهیونگ چشم تو چشم شد.
مرد ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد" با اونجا نشستن میخوای تحت تاثیر قرارم بدی؟"
از جاش بلند شد و لبخند زد" حواسم پرت شد."
تهیونگ تکیه اش رو از چهارچوب در گرفت و سمت کاناپه رفت.

𝐒𝐮𝐤𝐢 || VKOOKWhere stories live. Discover now