زندگی من با تو متنفاوت است و این دلیل تو بود!
و زندگی تو متفاوت با من و همین دلیل من بود!
تو از من متنفر و من عاشق تو هستم..
کدوممون اشتباه برداشت کردیم؟!🖤
-وانگ ییبو--تو با شخصی که تصور میکردم فرق داری..این چیزیه که میخوای؟!
با اطمینان سر تکان دادم و اون بالاخره ماسک و شنلش را در آورد که افرادش را به پچ پچ انداخت آنها از این حرکت او ناراضی بودند و احساس خطر می کردند.
اهمیتی به آنها ندادم چون بیشتر تمرکزم روی زیبایی و جذابیت بیش از حد پسر قفل شده بود!
-شروع کن!
همینجا و همینطوری؟!..
انتظار داشتم زمان و قرار بگذاریم ولی مثل اینکه توی هچل افتاده بودم..-باشه..
سعی کردم تمرکزم رو روی بازی و قابلیت هام بزارم و آره داشتم یک حقایقی از مبارزه به یاد می آوردم مثلا بردن پاهایم به عقب و ناگهان با شمشیر دویدن سمت هدف مقابلم!
چشم هام رو محکم باز و بسته کردم چون نوری که می دیدم بیش از حد کورکننده بود..
حرکات همه برایم کند شده بود و من شمشیر رو با تمام قدرت به منبع این نور قرمز زدم و صدای برخورد دو شمشیر فلزی در گوشم طنین انداز شد
سرعتم کم و کمتر شده بود و چهره ی دشمنم رو دقیقا در یک وجبی صورتم دیدم..
شمشیر هر لحظه به سینه ام نزدیک تر می شد و من فهمیدم نیرویی نمی گذارد من عقب بکشم..
اون پایین شاخه هایی رونده و داغ دور پاهایم را گرفته بودند..
نه شاخه نبودند چون سردی فلز سخت رو حس می کردم..
چطور سرد بودند وقتی آتش شعله ور داشتند؟!-تمرکزت روی مبارزه باشه..داری میبازی..
سریع به خودم اومدم و بیشتر به شمشیرم قدرت دادم ولی فایده ای در دور کردن او نداشت
-وقتشه ببازی و بیای توی تختم!
با این جمله کثیف که غرورم رو به سخره گرفته بود نمی دونم چطور ولی قدرتی عظیم و خشم بسیار در درونم باهم ترکیب و ناگهان خارج شد
خودم دیگر چیزی نمی دیدم فقط فهمیدم هیبت دشمن و شاخه هایش از من دور شده و خودم احساس آزادی دارم!
-تو..قدرت اژدهای نور؟!
چشم هام نیمه باز بودند و انگار تمام آب بدنم رو از دست داده بودم..من بردم؟!
الان که اون از خود راضی روی زمین بود یعنی من برده بودم؟!
به سختی به شمشیرم تکیه دادم و خندیدم..-تو..باختی..
اون مرد با همون چشم های گربه ای که الان گنده و گرد شده بودند سمتم اومد و کمکم کرد صاف بایستم
YOU ARE READING
This my empire💮
Fanfiction🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...