عشق میتونه تورو وادار کنه که برخلاف زندگیت انجامش بدی؟!
عشق میتونه باعث بشه به خاطرش رها کنی؟!
این تناقص داره دیوونه ام میکنه!
-شیائوجان-این بار دوم توی امروزه ومن میدونم طبیعی نیست چون هوا نه خیلی گرمه و من سابقه ی اینجوری شدن داشتم اما به کسی نمی گفتم!
-الان میام بیرون!
در دستشویی محکم زده شد و من هنوز توی توالت در حال پاک کردن خون دماغم بودم چرا بند نمیاد؟!
-صبرکن!
=کلاس شروع شده جان! داری طلا میریزی احمق؟!
-ساکت شو و بزار کارم رو بکنم!
به شدت زیادی سرفه می کردم..انقدر شدید که شوکای از ترس محکم تر به در کوبید و صدام زد..
میدونم همه ی اینها عوارض اون بازی و دستگاهه اما نمیخواستم باور کنم که خودم رو برای یه هیجان تقلبی..یه عشق بیهوده..یه سرگرمی چندساعته..نابود کردم..
-داری با خودت چیکار میکنی؟!
دیدم دنیا اطرافم می چرخید و سرم تیر می کشید..
فضا سفید و سیاه میشد..نه سبز..نوری که از آبی برگ ها سرچشمه می گرفت..
روی زمین افتاده بودم و حالم بد بود..خونریزی داشتم و رویا میدیدم..
رویای یه بچه ی سفیدپوش با چشم های زرد..+حالت خوبه؟!..باهام حرف بزن بچه!
سعی کردم جوابش رو بدم اما...پارس سگ ها نزدیک میشد اونقدری ترسناک و بلند که به پارچه ی لباس اون چنگ انداختم..
-تنهام نزار..من میترسم..
یکم آرومتر شدم چشم هام بسته شد..حس کردم پلک هام سنگینه اما همچنان میدیدم..
اینکه پیش اون بچه روی یه تخت غریبه بیهوش اومدم و اولین چیزی که بهش فکر می کردم وسایلم بود-کج..
+اونجا! همه اش کنار تخته!..
روی تخت زانو زدم تا ببینم هنوز اونجا باشه! گردنبندی که مادربزرگم بهم داده بود!
نشانه ای که بهم می گفت کی هستم و چه سرنوشتی برای من داده شده!..
شیائوجان بزرگ اعتقادش رو از دست داد ولی من حس عجیبی به اون گردنبند یاقوت آبی داشتم..
لکه زرد توش رو دیدم و نتونستم چشم ازش بردارم..اون چشم های زرد بین آبی گردنبند خورشیدی توی آسمون بود!-خیلی بامزه ای! میخوای داداش کوچولوم بشی؟!
اون یه لبخند بزرگ زد و من سمتش برگشتم..
اون بهم حس امنیت میداد و خواستم بهش دست بزنم که چشمم به دست کثیفم خورد..
من برای نزدیک بودن به اون آدم خیلی کثیف بودم!+اهل شهر ما نیستی چون لباست فرق داره..اینجا آتش زمستانیه! منم شاهزاده ییبو هستم!
پس ما همدیگه رو اینجا دیدیم؟!
انقدر نزدیک به هم توی دنیای واقعی..فکر کنم این چشم ها برام اشنان..
نه توی این لباس ها بلکه با یه لباس عادی از زمان حال!
ESTÁS LEYENDO
This my empire💮
Fanfic🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...