=من بهت اعتماد دارم ولی این موضوع..خب من..
اونها اینجان!
حتما رد نیروی جان رو گرفتن و به اینجا رسیدن..
میدونستم دیر یا زود پیداشون میشه ولی دیگه نه انقدر..و نه توی این فاصله..قوی تر شدن!
امپراطوری شب باقدرت گرفتن از نور ماه به زندگی ادامه میده و وقتی ماه کامل توی آسمون اینجا دیده میشه اونها پادشاه کل زمین میشن..
یک امروز برای اونها بیشترین قدرت رو به همراه داره..
این قدرت اجازه میده که سرعت بالایی از خودشون نشون بدن و فریب دادنشون کار سختی باشه..
توی همچین روز خاصی هیچکس پا به امپراطوری شب نمیزاره تا یه وقت مورد خشم امپراطوران سنگدل این مکان تاریک و بی مرز و نشون قرار نگیره..
قلمرو اونها شبیه به یه هزارتوی پر پیچ و خمه که باعث میشه مردم عادی تنها با تکیه بر نقشه ی خاصی که مامورین در اختیارشون میزارن رفت و امد کنند و هردفعه نقشه متفاوت تر از روز دیگه است تا امکان قاچاق و دزدی تا حد امکان پایین بیاد و این امپراطوری یکی از امن ترین نقظه ی سرزمین باشه!
+شما کی هستیدد؟!
بدون دست زدن به شمشیرم بلند شدم و جان رو همراهم بالا کشیدم..
=اونها کین ییبو؟!
وقت برای توضیح دادن به جان نداشتم و فقط سمت اون عده ی سیاه برگشتم تا رگه های قرمزم رو نشونشون بدم
ما و اونها تقریبا رگه های مشابه ای از دوستی دو الهه مان داشتیم پس کنار اومدن روح هامون تقریبا عادی بود ولی جان اون علت اصلی عصبانیت سیاه اونها بود!
کسی از جنس روز و خزان شکوفه ها اینجاست که به مزاج ما قوم تاریک خوش نمیاد..
+تو از مایی ولی اون...بدون مجوز اینجایید؟!
سردسته ی اون گروه گشت زنی از نیزه اش به پایین پرید و اون رو به دستش گرفت
-ما مجوز ورود داریم..
به جان اشاره کردم که اون با ترس و لرز کاغذهارو توی دستم گذاشت..
+چرا دوتا؟!..تو که مجوز لازم نداری..
پلک هام رو برهم فشردم و در دل نفرینی نصیب اون مرد فضول کردم...
جان اونقدری باهوش هست که بدونه چه کلاهی سر اون و برادرش گذاشتم
=تو..تو نیاز به مجوز نداری؟!
+معلومه! وقتی خونمون از یکیه ما برادر به حساب میایم و اون زیاد به اینجا رفت و آمد داره..
مردک نگهبان حتما من رو توی گشت زنی هاش دیده ولی من هیچوقت باهاش هم صحبت نشده بودم و نمیخواستم که بشم..
-میتونیم بریم؟!
قبل اینکه دهنش دوباره باز بشه از شونه ی جان گرفتم تا ازاینجا دور بشیم و راهمون رو سمت قصر اصلی ادامه بدیم تا اینکه اون شمشیر بی قدرتش رو جلوم گرفت
-چطور جرعت میکنی!..
شمشیرم رو احضار کردم و از قلاف بیرون کشیدم..
حتی اگه توی روز خاصی باشن من قرار نیست بدون جواب دادن به بی احترامیشون از اینجا برم
=ییبو! نه!
جان ازم میخواست ادامه ندم و بیشتر از این به اون پایین رده ها آسیب نزنم پس منم گوش دادم
+اینکارت بی جواب نمیمونه!
اونها راهشون رو کشیدن و رفتن منم سمت جان برگشتم که خون روی صورتم رو پاک کنه..
=جنگ نه!..نمیخوام از دستت بدم..
-تو هیچوقت من رو از دست نمیدی جان! تا آخر عمر پیشتم!
لبخندش بهم غم سردی هدیه داد و همراهش دچار شوک شدم..
چرا بهم نمیگی چی شده؟! به خاطر سمه؟!
جان..کی میتونم واقعیت رو ازت بشنوم؟!
*****
صدات زدم..
تا حالا انجامش نداده بودم اما التماست کردم..
جوری با من رفتار نکن که حس کنم در مقابلت فقط یه بازیچه ام!
بودم؟🍂
-وانگ ییبو-
دو ساعت گذشته و من این گوشه تنهام!
توی یه اتاق قدیمی تا یه پادزهر به دستم برسه!
هیچ دردی از این سم نداشتم اما هرازگاهی خون دماغ می شدم و نگاهم سیاه می شد اما دیگه هیچی!
+جان!..بیا بیرون..
مثل فنر از جام پریدم که سرم گیج رفت و تلوتلوخوران نزدیک بود روی زمین بیوفتم که من رو گرفت..
دست قویش که صاف نگهم داشت
+حالت خوبه؟!
-آره..فکر کنم به خاطر خون ریزی زیاده..خوب شدم!
وقتی دیدم با نگرانی سرم رو چک میکنه اضافه کردم و خندیدم..
دوست دارم که اینطوری نگرانم بشه!
+قراره پادزهر رو بهت بدن!
دستش رو گرفتم و باهاش به بیرون اتاقک رفتم که یه لحظه تردید کردم..
اونها چرا اینطوری لباس پوشیدن؟!.
.مثل اینکه میخوان مراسم ترحیم برگزار کنن؟!
+نترس جان! اونها کمکت میکنن..
اگه ییبو این رو میگه پس بهش اعتماد میکنم!
=به نفعته که قولت رو نگه داری!
چه قولی؟! همون مهره ای که ییبو ازش حرف میزد؟!
-ییبو..تو که قرار نیست آسیبی بینی درسته؟!
من که مهم نیستم چون یه زندگی واقعی ورای این دنیا دارم اما اون..
اگه اون بمیره میتونم دوباره زنده اش کنم؟!
*****
من توی این دنیا هم نور رو دیدم هم تاریکی رو ولی توی دنیای من همچین کلیشه هایی وجود نداره!
حتی اگه بخوام از تو برای همه بگم غیر از تمسخر چیزی گیرم نمیاد..
متاسفانه این کاریه که با من کردی!..از من یه خارجی ساختی!:)
-شیائوجان-
(جان)
اونها دوره ام کردن و دعایی عجیب و لرزون خوندن..
هیچکدوم از اون کلمه هارو متوجه نمیشدم و فقط به ماه بالاسرم چشم دوخته بودم کف زمین خوابیده بودم بین شمع هاییک که بوی عجیبی داشتن و..اونها منتظر ماه بودن؟!
منتظر اینکه اون گوی سفید وارد حلقه بشه؟!
چون به محض قرار گرفتن اون صداها بلند تر شد و زمین..زمین نرم شده بود یا من بی حس شدم؟!
نه هیچکدوم نبود فقط به هوا رفته بودم اون نور شدید و شدیدتر شد که حس کردم از نور به مایع تغییر کرد و وارد دهنم شد..
مزه ای نداشت اما..اما..الان یادم میاد!
همه چیز توی ذهنمه! همه ی اون احساسات..همه ی اون دردها از کشته شدن همراهام..
ییبو آدم خوبی بود؟!
اون رو بین جمعیت میدیدم که با یه نیشخند قرمز از خون شمشیرش رو سمت من میگیره..
چرا جان قبلی نمیخواست جواب مثبت بده؟!
شنیدم..صدایی که گفت..میخوای برخلاف خواست دو الهه رفتار کنیم؟! تو یه احمقی!..صدای من بود!
من ییبو رو سر یه بازی عاشق خودم کردم و بعد با بی رحمی شکستمش!..آدم بده من بودم؟!
ناخواسته اشک ریختم و توی همون لحظه به زمین افتادم..چرا ارتفاع انقدر زیاده!؟
اگه بخورم به زمین تکه تکه میشم؟!...
زیرم نرم بود به جای ماه یه شخص روشن تر بالا سرم بود و من میخواستم بهش بگم..بگم که..
-ییبو..هردوی ما..ما به یه اندازه مقصریم..
و از هوش رفتم و بیدار شدم..
توی دنیای خودم روی زمین سفت درحالی که از چشم هام اشک بدون هیچ دلیلی پایین میریزه!
-من دارم چیکار میکنم؟!
خونه خالی و تاریک بود من نیاز داشتم شام بخورم اما هیچ حالی برای بلند شدن نداشتم..نباید این بازی رو میساختم وقتی میدونستم در این حد معتادش میشم!
-ییبو..ببخشید..
برای خودم گریه کردم و زار زدم چون میدونی چی دیدم؟!
ییبویی که با چشم های درخشان یه دسته گل پر از نور و آتش سرد برام ساخته و من بهش میخندم..
بهش میگم هرچی بهش گفتم یه دروغ بوده..
میگم فقط به دوستهام میخواستم ثابت کنم که هرکسی رو میتونم عاشق خودم کنم..
من دیدم شکستی و بی توجه بهت با دوست های ناآشنام خندیدم..تنهات گذاشتم..
-تو چرا من رو دوست داری؟!
گفتی آدم خوبی ام؟! من قبلی اصلا آدم خوبی نبود..حتی الان هم نیستم..
به اکراه از جا بلند شدم و غذایی که از قبل برای چندروز آماده کرده بودم خوردم و بعد کوک کردن ساعتم آماده شدم دوباره به بازی سفر کنم!
این بار همه چیز رو میدونم و حالم خیلی خوبه..
این بار یه عشق جدید برات میسازم ییبو همونی که نیاز داری و میخواستی!
+به هوش اومدی؟!
از روی تخت مثل گوله ی انرژی از جا پریدم و یه دور دست هام رو چرخش دادم! الکی نیست واقعا حالم خیلی بهتر از قبله! درمان شدم؟! ولی اون چرا رنگ پریده به نظر میاد؟!
-تو خوبی؟!
به ارومی لبخند زد و دستم رو گرفت خب این اصلا عادی نیست و منم قرار نیست مثل اون عاشق های آبکی داخل سریال ها خودم رو به نفهمی بزنم!
-کی اذیتت کرده؟!..نکنه بهای مداوای من رو با بدنت دادی؟!
راستش خودمم با منظور بدی که جمله ام داشت خجالت کشیدم ولی اون داره بیش از حد میخنده!
+چی؟!..وای الهه ی من! تو معرکه ای آخه خوابیدن با من انقدر ارزش داره که به جاش بهم پادزهرتورو بدن؟!
-حالا لازم نیست انقدر تحلیل کنی..منظورم اینه که بهشون..
این حجم از سوتی باعث میشه مخم رد بده! اون داستان ها به عنوان پاداش چی میدن که مال بدن خودشونه؟!
یعنی از این چیزها نیست؟!
بهش چی میگفتن! انرژی معنوی یا نیروی روحانی..و..آهه نمیدونم!
+زیاد به خودت فشار نیار فقط بهشون برای یه سال قدرت آتش دادم!..بعد اون دوسال جنگ رابطه مون از هم پاشید و اینجا غیر از نور ماه عامل روشن کننده ی طبیعی دیگه ای نداره!
-خب خودشون آتیش روشن کنن!
دوباره بهم خندید و شت اینکه انقدر خندیدن هاش شیرینه اصلا طبیعی نیست! اصلا صبرکن ببینم! اینجا داستان و سرزمین منه پس چرا باید جلوی خودم رو بگیرم که از ادب خارج نشم؟!
پس همونجایی که میخواستم رو بوسیدم که خنده هاش محو شد اما هنوز شادی داخل چشم هاش جریان داشت!
+مثل الان که تو درونم یه آتیش روشن کردی منم به اونها از آتیش درونم دادم! مال من خیلی باشدت و بادوام تره! اینجا چوبها اونطور که باید نمیسوزن!
ازش ممنون بودم که راجع به بوسه مستقیم چیزی نپرسید و سعی کرد درک کنه که فقط..فقط دلم میخواست انجامش بدم!
اینجا شهوت و این جور چیزها ایرادی نداره؟!
-از اینجا میریم؟!
+فردا صبح زود!..الان استراحت کن!
-ولی من تازه بیدار شدم! میخوام باهات وقت بگذرونم!
اون جور عجیبی بهم خیره شد و توی فکر رفت که منم استرس گرفتم!..
خب چیه؟! میخوام بازی کنم چون من همیشه دلم یه همبازی کراش میخوا..صبرکن! من قدیم اصلا اینشکلی نیست! خیلی مغروره و بزرگ بزرگ حرف میزنه!
+تو..چرا هنوز هم داری مثل عاشق ها باهام رفتار میکنی؟!..الان که درمان شدی..
صبرکن! فکر کرده انقدر عوضیم که این همه مدت باهاش خوب رفتار کردم و گفتم عاشقشم برای اینکه درمان جور کنه؟! سوءاستفاده؟! شیائوجان؟!
لعنت جان خب کاراکترت که آدم خوبی نیست ییبو دیده که میگه!
آره و در آخر بازهم تقصیرهارو انداختم گردن خودم و ییبو همچنان نسبت به من آدم بهتری به نظر می رسید!
-من واقعا دوستت دارم..اما انگار تو تمام مدت داشتی باهام بازی میکردی..
ناخواسته اشکم سرازیر شد و لعنت به موهای سفید بلندم که جلوی همه چیز رو میگی..صبرکن! از کی تا حالا موهای من سیاه شده؟!
+نه نه..من فقط جوری رفتار کردم که تو باورکنی فریبت رو خوردم تا بتونم باهات وقت بگذرون..
-موهاامم!
بخشید ییبو میدونم خیلی دوست داشتی درباره ی احساساتت بگی و مخ من رو بیشتر بزنی اما الان فقط یکی بهم توضیح بده اون موهای خوشگلم کجاست؟!
+نترس! برگردی قلمروی خودت درست میشه!
-اما آخه..آخه نارنجی؟!
میتونم تحمل کنم هررنگ دیگه ای باشه اما این..زیادی ضایع است!
+آره تاثیرات قلمروی شبه! از اینجا بریم کمی بعد مثل قبلت میشی!
برام توضیح داد که به خاطر تنفس هوای متفاوت رنگینه ی موی ماهم عوض میشه که اصلا توی علم ما ثابت نمیشه اما اینجا که مهم نیست!
اینجا همه چیز به تخیل وابسته است!
-ولی چرا رنگ موی تو تغییر نکرده؟!
هنوز سیاهه و از دو طرف صورتش آویزونه که خیلی جذابش میکنه! حیف یه دوربین ندارم تا به مردم ثابت کنم هرکی موهاش بلند باشه دخترونه نیست!
+گفتم که اینجا با خونم فرق نداره چون این قبیله و قبیله ی ما از دو الهه ی همزاد پدید اومدن..اما شما و قبیله ی خاک مقدس از یه ریشه ی دیگه اید که نور توی روحتون در جریانه!
-پس شما آدم بده اید ما آدم خوبه؟!
اون بلند خندید و دستش موهام رو از روی چشمهام کنار زد
+تاریکی بد نیست..به اسمون نگاه کن!
با انگشت به پنجره اشاره کرد و اون کهکشان شگفت انگیز من رو سمت خودش کشید توی پکن هرگز نمیتونی همچین چیزی ببینی و برای اولین باره که از نزدیک وجودش رو میبینم تا قبل امروز این صحنه غیر از تلویزیون هیچ جا نبود!
+آره اگه تاریکی نباشه هرگز زیبایی نور دیده نمیشه..
اونم کنار من بود و آره..نور ماه و ستاره ها وقتی روی تاریکی چشمها و موهات هستن زیباتر از قبل میدرخشن!
بهم لبخند زد و من دست بزرگش رو گرفتم شاید نور بتونه کاری کنه ما همدیگه رو ببینیم ولی این تاریکیه که باعث میشه قدر فرصت باهم بودنمون رو بدونم..
چون تا پلک هام روی هم میوفته و تاریکی رو میبینم نمیتونم مطمئن باشم که اون رو میبینم یا دنیایی که واقعا شیائوجان رو داره!
+بازهم توی افکارت غرق شدی؟!
ازش بپرسم؟! اینکه اون چی فکر میکنه؟!..در رابطه با اینده ی ما و همه ی اتفاق هایی که بینمون افتاده!
-بعد اون دوسال جنگ ما میتونیم باهم ازدواج کنیم؟!
+پدر و مادرت عاشقتن پس باهات کنار میان..
اون لبخند زد و منم در جواب بوسیدمش احتمالا دیگه این بازی دستم اومده! اینکه اگه ببوسمش اون شخصیت کامپیوتری قرار نیست اذیت بشه یا..حس خاصی داشته باشه؟!
*****
دو اصل مهم :
1.تو باید بجنگی تا تموم بشه!
2.تو باید عاشق باشی که بجنگی!
و تو من رو برای عشق انتخاب کردی..برای اینکه به جات بجنگم..
این منصفانه نیست! تو بازی رو جوری چیدی که همیشه برنده باشی!
-وانگ ییبو-
(جان)
با صدای زنگ رو اعصاب ساعت بیدار شدم و به مدرسه رفتم..
توی اتوبوس به روزهایی که گذشت فکر می کنم اینکه الان توی راه برگشت به قلمروی خودم هستم یا توی راه رفتن به مدرسه!
به خاطر امتحان ها و پروژه ها باید کمتر از قبل بخوابم و از اونطرف میدونم که میتونم زمان رو جلو ببرم تا سریع به پایان داستان برسم ولی..
ولی چطور تک تک لحظاتم با اون انقدر زیبا و شگفت انگیزه؟!
برای یه نویسنده بازی بخش آروم و عاشقونه اش زیاد اهمیت نداره و باید خلاصه وار باشه اما من میخوام تک تک کارهای لوسمون رو با قلبم حس کنم!
تک تک قدم هایی که باهم توی خاک برمی داریم رو بشمرم!
=هی رفیق! تازگی کم پیدایی!
شوکای رو دیدم که توی اتوبوس کنارم نشست و من فقط به دستگاهم نگاه کردم..
=اون چیه؟!
-یه..یه ماکت که تکمیل نشده!
زیاد پیگیر نشد و من به نوازش کردنش ادامه دادم اما..اما زیادی توش غرق نشدم؟!
گاهی این فکر میاد تو ذهنم که فقط خودم رو بکشم و تا ابد توی اون دنیا زندگی کنم اما این امکان پذیر نیست چون این دستگاه با امواج مغزم کار میکنه!
=خسته به نظر میای؟! به خاطر امتحان هاست بچه خرخون؟!
نه برای این بازیه که توی خوابم بیداری میکشم اما بزار اینطور فکر کنه! بدون جواب دادن بهش سرم رو به پنجره تکیه دادم
تقریبا توی کل راه شوکای داشت باهام حرف میزد و من عجیب غریب شده بودم!
=چرا انقدر کم حرف شدی؟! ازم میخوای برم!؟
واقعا دلخور شده بود و من باز بدون هیچ جوابی پت میزم نشستم..الان ده دقیقه وقت دارم تا معلم بیاد میتونم برم داخل بازی و..
به خودت بیا جان!
باید روی درس هات تمرکز کنی وگرنه مادر دخلت رو میاره!
برای از دست ندادن خونه کل زنگ به حرف های مضخرف معلم زیست گوش دادم که به یه بحث جذاب رسید!
اینکه عشق هم باعث تغییر توی بدن میشه..هورمون ها تغییر میکنن و در نتیجه اخلاق فرد عوض میشه!
اینجور حرف هارو خیلی ها قبول نکردن اما من لبخند محوی زدم که معلم نسبتا جوون متوجه اش شد و بهم چشمک زد
-تو نمیدونی..
همین رو زمزمه کردم با اینکه اون خانم هرگز نمیشنوه که چی گفتم و چی توی ذهنمه!
/شیائوجان!
معلم صدام زد و به بقیه اجازه داد برای زنگ تفریح به بیرون از کلاس برن
/بایدیه سر بریم دفتر مشاوره!
چشمی گفتم و دنبال خانم راه افتادم..نکنه نمره هام پایین اومده؟! امکان نداره من سخت براش تلاش کردم و چند روزیه ییبو رو ندیدم!
-چیزی شده اقا؟!
از مشاورمون پرسیدم و اون با یه آه بلند سر از برگه هاش بیرون آورد
=بگیر بشین!..همینطور شما خانم معلم!
دوتامون روی صندلی های رو به روی میز نشستیم و آقای جانگ شروع کرد
=نه پیشرفتی و نه پسرفتی وضعیتت خوبه اما..اما معلم ها به من گفتن سر کلاس معمولا حواست پرته!
چه اهمیتی داره وقتی نمره هام خوبه؟! وقتی دارم نتیجه میگیرم؟!
از چشمهام جوابم رو خوند و ادامه داد
=شاید توی کوتاه مدت هیچ اثری نداشته باشه ولی میترسیم اگه از الان جلوش رو نگیریم بعدها دیگه نشه کمکت کرد!..مشکل خانوادگی داری؟!
درواقع اونها اصلا به فکر من نبودن برای مدرسه اینکار رو می کردن چون اگه من بلغزم اعتبار مدرسه همراهم از دست میره!
چقدر احتمال داره یه دانش آموز نمونه و با استعداد هرسال وارد مدرسه ی پرتشون بشه؟!
-نه هیچ مشکلی نیست!
/من فکر میکنم جان..آجان عاشق شده مگه نه؟!
معلم با لبخند بزرگی طرفم برگشت و من دستی پشت گردنم کشیدم تا یه جورایی جواب بدم
-خب..خب تقری.با..؟!
میتونستم بالا رفتن دمای صورتم رو حس کنم ولی با حرفی که اقای جانگ چاق گفت سقوط کردم
=تو سال آخری شیائو! باید فقط روی درسهات تمرکز کنی!
درباره ی ترس از دست دادن گفتم درسته؟!
اینکه مدرسه نمیخواد افتخار امسالش رو از دست بده حتی اگه من پشیمون بشم..
=بهت هشدار میدم جان!..هرچی که مانع از پیشرفتت میشه رو بندازش بیرون!..از زندگیت حذفش کن!
برای تو انقدر راحته..حرف زدن برای همه راحته اما منی که لای منگنه قرار گرفتم که انجامش بدم دارم میسوزم!
مثل از دست دادن تکیه ای از خودم! معلم طرف من رو نگرفت و من بعد مدرسه اون دستگاه عجیب غریب رو از داخل کیسه خارج کردم
-دور بندازمت..؟!
اتوبوس به حرکت ادامه می داد و تقریبا شلوغ بود از نگاه اونها روی اختراعم میترسیدم ولی من باید..
باید کاری انجام بدم..
روی پل به سرم زد که از اتوبوس پیاده بشم و اون دستگاه رو از خودم جدا کنم توی رودخونه پرتش کنم..
دستم رو بالا بردم و اون دستگاه رو...مرسی از اینکه نظرت رو بهم میگی💖😄
ESTÁS LEYENDO
This my empire💮
Fanfic🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...